جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_40 *
فريبا با نگرانی اطراف و در مغازه را می نگرد. حميده عصبانی سخن می گويد.
حميده: ذهنم به هم ريخته، فكرم آشفته شده، قاطی كردم، می فهمی؟ قاطی كردم.
فريبا: آخه چرا؟
حميده: اين جوری از من نپرس چرا. تو خودت هم عين من شدی، به خيلی چيزها شك كردی، به اين زندگی، به اين جوونا، به اين در و ديوارها. فريبا چرا نمی خوای بفهمی، من كه تقصيری نداشتم. داشتم زندگيم رو می كردم، درسم رو می خوندم، با نيما بيرونم رو می رفتم، تنها آرزوم ازدواج و دانشگاه رفتن بود، برام هيچ كس و هيچ چيز جز نيما و درس مهم نبود، تا اين كه اين نوشته لعنتی به دستم رسيد. دست خودم نبود، نمی دونم چطور شد، هر صفحه ای رو كه می خوندم، رنگ و آب خيلی از اين تابلوهای دور و برم پاك شد. حرف های اين بابا، ديدمو به همه چی عوض كرد. نيما برام يه رنگ ديگه شد، زندگی يه طعم ديگه ای پيدا كرد، به اين خونه و زندگی و مدرسه و آدم ها يه شك و ترديد مرموزی پيدا كردم، به خودم صدبار می گم نکنه یه خبرهای دیگه ای هست که ما اَزَشون خبر نداريم، نكنه يه آدمای ديگه ای هستن كه ما اونارو نديديم، نكنه ما با عينك بدبينی خودمون رو، زندگی مون رو، قلب مون رو سانسور كرديم. بابا دست خودم نيست. فريبا اين فكرها شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. به دور و برم نگاه می كنم می بينم فقط فحش و فحش كاريه. اين قدر سياست و تبليغات و سخنرانی و پوستر و ايستگاه راديويی و ماهواره ای ريخته، كه مهلت ندارم يه لحظه بفهمم كی هستم و چی می خوام. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دستنوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جور بی طاقتم كنه.
فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روز، سرت رو بندازی پايين و بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكل ات برطرف می شه؟
حميده: آره! وقتی همه اين دستنوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، #احمدمتوسليان بسيجيه يا اين ريشوهای عُنُق. #رضادستواره مسلمونه یا این یقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا احمد متوسليان، كلاس داشتن مهمه یا دلِ مهربون داشتن. سياست، جوونارو به كشتن داد يا وجدان و غيرت، اگه وجدان بود، پس بابام چی می گه، اگه سیاست بود، پس این احمد متوسلیان کیه... بابا ولم كن بذار يه طرفه بشه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_55 *
□پشت بام منزل حميده
از ديد حميده، شهر تهران را در شب می بينيم.
حميده: خوشبختی به چيه؟
فريبا: نه به داشتنه، نه به نداشتن. به دلِ خوشه.
حمیده: خوشبختی به دلِ خوشه.
فريبا: اگه دل به يه چيز با ارزش خوش باشه، چه تو مجرای فاضلاب باشی، چه تو بيابون. خوشبختی.
حميده: چه تو قصر باشی، چه تو خرابه، خوشبختِ خوشبختی.
فريبا: مهم دلخوشی با ارزشه. چاه كنی كه توی تاريكی دنبال آب می گرده، خوشبخت تر از برج نشينيه كه به سراب دل بسته.
حميده: تلخه، ولی بايد قبول كنيم كه فاطمه، تو اون فاضلاب، از بيشترِ دخترهای اين شهر خوشبخت تره.
فریبا: کِيفی كه فاطمه از زندگی كرد كجا؛ كسالتی كه ما می كشيم كجا.
حميده: فاطمه، #احمدمتوسليان رو داشت، اما من و تو، توی اين شهر شلوغ و بی عاطفه، كی رو داریم؟
فريبا: فعلاً این دستنوشته رو داریم. بعدشم دو جفت چشم داریم و دو جفت پا، می گرديم دنبال آب، از اون چاه كنه كه كمتر نيستيم.
حميده: تو فكر می كنی با اين خرابكاری كه امروز توی كتابفروشی كردم، اميدی به گير آوردن مابقی دستنوشته ها هست؟
فريبا: امروز سعيد فهميد كه تو روی اين نوع كاغذ مشق خط می كنی.
حميده: خب، منظور؟
فريبا: اگه من جای اون بودم، برای ابراز محبتم، همه اون كاغذهارو به عنوان ناقابل ترين هديه تقديمت می كردم.
حميده: تو اين كارو می كردی، اون بيچاره كه عقلش به اين چيزها نمی رسه.
فريبا: بيا دعا كنيم كه برسه.
□جلوی كتابفروشی - خيابان - شب
در جنب خیابان، مرد ۱ و راننده - مأمور مرد ميانسال - داخل ماشين نشسته اند و مراقب اطراف هستند.
خيابان ساكت و خلوت است. در ضلع ديگر خيابان، به فاصله پنجاه متری كتابفروشی، يك ماشين فولكس استيشن پارك كرده. راننده ماشين در تاريك روشن خيابان ديده می شود. دوربين به آرامی به سمت كتابفروشی حركت می كند، تنها صدای عبور ماشين از خيابان های اطراف می آيد. دوربين به كركره های مشبك مغازه می رسد، داخل مغازه تاريك تاريك است. هيچ چيز از داخل مغازه ديده نمی شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_71 *
□كافی شاپ كنار خيابان
حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی #حاج_احمد و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. #عسكری: برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست.
همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند.
#رضا_دستواره: پيش به سويه كشيدن گوش #ضدانقلاب.
ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد.
صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای #دزلی نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود.
_تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: #ضدانقلاب همه جا پر كرده بود كه فتح #مريوان هنر نيست، اگه #احمدمتوسلیان مرده، بياد #دزلی رو فتح كنه.
دزلی شاهراه #ضدانقلاب مرز استان #سليمانيه عراق راه داشت هم به #مريوان، هم به #پاوه. مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، #بعثی ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن #دزلی و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن.
دوربين، مسير ورودی به #دزلی و كوه های اطراف آن را نشان می دهد.
صدای رسول: #دزلی اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود #ضدانقلاب سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح #دزلی برای همه يه رويا بود. اما #احمد برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت.
□محوطه #سپاه_مريوان
تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. #رضادستواره به #عباس_برقی می گويد: #برقی، تو چی، تو هم برق نداری؟
#عباس_برقی: نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم.
#حسين_قجه_ای از راه می رسد و از #دستواره سؤال می كند: #رضا كجا می خوايم بريم؟
#دستوراه: فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها #دمكرات شده.
همه بچه ها می خندند.
#قجه_ای: اين جوری كه بوش می آد، باز #برادراحمد رفته توی كانال غافلگيری.
#برقی: اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست.
#دستواره: #احمدمتوسليان مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف #احمد رو با غافلگيری بريدن.
#جواد_اكبری، معاون #احمد، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. #رضادستواره در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار #جواد_اكبری می گذرد. #دستواره: #برادر_اكبری می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟
#جواد_اكبری در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به #دستواره می گويد: منم عين تو، فقط #برادراحمد می دونه كجا داريم می ريم.
#دستواره: از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه.
نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، #احمد نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند.
□تپه ای در مجاورت شهر
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، #احمد در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به #جواد_اكبری چيزی می گويد و #اكبری به سمت انتهای ستون می رود.
ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر #مريوان واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند.
ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
📝دیباچه
سردار جاویدان اثر...
روز 14 تيـر مـاه سـال 1361 ،زمانى كه
خبـر ربوده شدن چهار ديپلمات ايرانى توسط همسنگران #رژيم_صهيونيستى به سـفارت ايران در سوريه رسيد، در ميان شخصيت هاى سياسـى، كم بودند كسانى كه شـناخت دقيقى نسبت به هويت و سوابق اين چهار نفر داشـته باشند.
#احمدمتوسـليان، #سيدمحسنموسـوى، #كاظـماخوان و #تقىرسـتگارمقـدم، در مكاتبـات ديپلماتيك و ادبيات رايج سياسـى، تنها چهار شهروند ايرانى بودند كه خلاف اصل مصونيت ديپلماتيك، از خودروهاى داراى پلاك سياسى ربودهِ شـده بودند.
اما پاسـداران جمعى تيـپ ۲۷ محمد رسول الله(ص)، يكى از اين چهار نفر را به خوبى مى شناختند: #حاجاحمدمتوسليان، بنيانگذار و فرمانده تيپ تازه تاسـيس #محمدرسـولالله(ص) و فرمانده سابق سپاه #مريوان.
عزيمت #احمدمتوسـليان در روزهاى ابتدايى غائله #كردستان به اين منطقه، به همراه تعدادى از نيروهاى پاسـدارش و مبارزه با تمام وجودشـان براى هدف و
عقيده اى كه با خون خود براى حفظش پيمان بسته بودند، از جمله مسـائل آن روزگار است. آزادسازى شهرهايى همچون #مهاباد، #سـنندج، #سقز، #بانه، #پاوه و #مريـوان از جمله افتخارات سـردار بزرگ انقلاب، #مهندساحمدمتوسليان به شمار مى آيد.
#حاج_احمد بر خلاف چهره مقتدر و پرجذبه اش، دلى پاك و آرام داشـت. به گونه اى كه هر كس براى كمك به تقويت
جبهه هـاى غرب به آن منطقـه مى آمد، با برخورد با «#بـرادر_احمد» ديگر نمى توانسـت از او دل بكند. از سويى ديگر معاشرت با مردم منطقه و تامين معاش
خانواده هايى كه سرپرسـتى نداشـتند از جمله اين خاطرات است.
تشـكيل #تيپ۲۷محمدرسولالله(ص) و شركت پر شور و حماسه ساز در عمليات هاى #فتحالمبين و #الىبیتالمقدس از ذهن هيچ رزمنده اى پاك نخواهد شد.
#حاجاحمدمتوسـليان، بر خلاف شهرت نسبى نامش در اين سال ها، تا يك دهه پس از پايان جنگ تحميلى، از ناشناخته ترين شخصيت هاى موثر در دفاع مقدس به شمار مى رفت. اين در حالى بود كه يگان تحت امر او، از نيروهاى تهران بودند و به دليل تمركز رسانه اى در پايتخت، فرماندهان و شهداى اين يگان در سطح عمومى شناخته شده تر بودند اما با اين توجيه كه نبايد افشا شود كه #حاجاحمدمتوسليان مسئوليت نظامى نيز داشته است، نزديك به دو دهه از هرگونه عمليات فرهنگى رايج در حوزه شخصيت هاى شهيد و قهرمانان ملى و مذهبى ممانعت نمودند.
هرچـه بـود و هـر چه شـد، گذشـت زمـان ، موانع ذهنـى كاذب را فرسـوده سـاخت و در دهـه ۸۰ ،بـا انتشـار آثارى قابـل تامل، نام #حاجاحمدمتوسـليان و سـوابق جهـادى او، در افـكار عمومى مطـرح گرديد امـا هنوز ناگفته هاى بسـيارى در بـاب حيات ايـن فرمانده ى
مكتبـي وجـود دارد كـه گذشـت سـه دهـه از فقـدان فيزيكـى او و پا به سـن گذاشـتن همرزمانـش، اسـتخراج و انتشارشـان را بـا دشـوارى هـاى فـراوان همـراه نموده اسـت.
مجموعه حاضر تلاشـى اسـت در حد بضاعت ، براى معرفى اجمالى #حاجاحمدمتوسـليان.
فرماندهى كه در طول حيات كوتاه نظامى اش ، سـيره و روشـى منحصر بفرد را در فرماندهى ابداع نمود و شـخصيت بانفـوذ و تاثيرگذارش را براى هميشـه در خاطرات هر كس كه حتى
ديدارى كوتاه با او داشته ، اعم از دوست و دشمن ، به ثبت رسانده است.
اين مجموعه ادعايی براى اثبات اين ويژگى هاى #حاجاحمدمتوسـليان نـدارد زيرا در مجال اندك چند مصاحبه و مقاله نمى توان شخصيتى چنين ذوابعاد را ولو به شكلى ناقص عرضه داشت.
اين فرصت كوتاه تنها نيم نگاهى است به جلد كتاب قطورى كه در كتابخانه ى تاريخ اين سرزمين ، به نام #حاجاحمدمتوسليان جا خوش كرده است.
منبع:سایتِ نوید شاهد
🆔️ @javid_neshan
🔶️ #تا_مدتها_نمیدانستم_مسئولیت_احمد_در_سپاه_چیست 🔶️
🔺️ #احمدمتوسلیان در قامت یک برادر در گفت و شنود شاهدیاران با #محمدمتوسلیان
🔴درآمد:
آنچه پیش روی شماست گفت و شنود شاهدیاران با برادر بزرگ #احمدمتوسلیان است. خصوصیات اخلاقی، روحی و رفتار آن آن سردار بزرگ را بسیار زیبا توانستیم از از #محمدمتوسلیان بپرسیم.
خدایش رحمت کند #حاج_غلامحسین_متوسلیان؛ پدر بزرگوار #فاتح_خرمشهر را که سالیان دراز چشم به راه آمدن فرزندش ماند اما یوسف گمگشته اش باز نگشت. حجرهی قدیمی خانوادهی #متوسلیان در بازار سیداسماعیل محل گفت و گوی ما بود.
منبع:سایتِنویدِشاهد
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🆔️ @javid_neshan
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🔶️ #تا_مدتها_نمیدانستم_مسئولیت_احمد_در_سپاه_چیست 🔶️
🔸️ #قسمت_13 🔸️
_در خانواده صحبت ازدواج #حاج_احمد پیش آمده بود؟
بارها صحبت پیش آمده بود. چون همهی ما ازدواج کرده بودیم. من خودم سال ۵۹ ازدواج کردم. ۲_۳ روز قبل از ازدواج من #احمد تهران بود. حتی به او گفتم: #احمد عروسی ما بیا، تنها یکبار در زندگیاتفاق میافتد اما او گفت: رسیدگی به کار غرب کشور واجب تر است، مسئولیت من واجب تر از عروسی شماست. هر زمان که صحبت ازدواج میشد، میگفت: من موقعی ازدواج میکنم که جنگ و درگیری وجود نداشته باشد و کشور احساس امنیت کند. به همین دلیل هیچ وقت ازدواج نکرد.
_غیر از حس برادریتان، چه حسی نسبت به اسم " #احمدمتوسلیان " دارید؟
ایشان در وهلهی اول برادر کوچکتر من بود. اما خب کارهایی که در زندگیاش انجام داده، چه کارهایی که ما میدانستیم و یا کارهایی که بر ما پوشیده بود و بعدها از آن اطلاع پیدا کردیم، همه نشانه از شجاعت و اراده و ایمان اوست. ایمان او خیلی قوی بود و این دنیایی نبود. (با گریه)
_دوست دارید یکبار دیگر #حاج_احمد را ببینید؟
این اتفاق را ضعیف میدانم. اگر هم او را ببینم، این #احمد دیگر #احمد آن موقع نیست.
پایان
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🆔️ @javid_neshan
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🌻 #احمد_متوسلیان_به_روایت_کوچه_نقاشها 🌻
🌻 #قسمت_4 🌻
_شما روایتی از دیدار با #سیداحمد_خمینی پیرامون دیدار #حضرت_امام با #احمد_متوسلیان دارید. لطفا آن را برای ما نقل کنید.
#محمد_جمارانی باغی داشت که پاتوق بچههای تهران بود. بعد از #عملیات_رمضان بود که من مجروح شده بودم. به تهران آمدم و سری به باغ #محمد_جمارانی زدم. همان روز هم مرحوم #سیداحمد_خمینی به آنجا آمده بود. صحبت از #حاج_احمد شد که مرحوم #سیداحمد خاطرهای را برای ما نقل کرد. او میگفت در یک دیداری که #حاج_احمد با #امام داشته، وقتی صحبتها و گزارشات تمام میشه، موقع خداحافظی #حاج_احمد دست #امام را میبوسد و #امام دستی برسر #حاج_احمد میکشد. مرحوم سید نقل میکرد که بعد از خداحافظی #حاج_احمد متوجه شدم که پدرم به صورتی عجیب در حال تماشای #حاج_احمد است. از پدر پرسیدم: اتفاقی افتاده؟! که #امام فرمودند: #سیداحمد این شخص (#احمدمتوسلیان) چه هیبت مردانهای دارد.
#امام که همینطوری یک حرفی را نمیزد. #سیداحمد میگفت: تا به حال آقا درمورد هیچ رزمندهای این حرف را نزده.
_شاهدان این گفتهی #سیداحمد برای شما، چه کسانی هستند؟
چندنفری آنجا حضور داشتند که تنها یادم هست آقای #محمود_مرتضایی هم بود.
ادامه دارد...
•┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
🆔️ @javid_neshan
•┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
جاویدنشان
💠 #یاران_حاجاحمد 💠
#شهید_غلامرضا_قربانیمطلق در سال ۱۳۳۲ در محله امیر اتابک در تهران دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام حسن به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی. #شهید_مطلق از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که #حاجاحمد_متوسلیان در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست. #حیدر رزمندگان، تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت، یکی همین #غلامرضا_مطلق، و دیگری #محمد_توسلی. زاری و ناله #حاج_احمد را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس. یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد، #حاجاحمد و #غلامرضا از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با #ضدانقلاب حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان #پاوه در دی ماه ۱۳۵۸ #حاجاحمد که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش #غلامرضا_قربانیمطلق نهاد و حکم #فرماندهی_سپاه_پاوه به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و #حاجاحمد فرماندهی عملیات سپاه #پاوه را پذیرفت. عروج زود هنگام #غلامرضا این فرصت را به #حاجاحمد نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند. در فروردین ۱۳۵۸، پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد؛ #غلامرضا به سپاه منطقه۶ واقع در خیابان خردمند اعزام شد. در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد؛ #احمدمتوسلیان و #محمدتوسلی، و از آن پس تا اعزام به #کردستان ،در #بانه، #بوکان و #سنندج و سر انجام در #پاوه دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با #ضدانقلاب پرداختند. صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که #غلامرضا و #علیشهبازی جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند، سفیر مرگبار خمپاره۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد. #غلامرضا و #علی هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها #علی بود که ناله می کرد. #غلامرضا خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود. یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش، مشبک شده بود. فریاد یاحسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد. زمانی که #احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد. سر انجام با رسیدن به بالای سر جنازه، بغضش ترکید. نشست و آرام و بی صدا، اشک ریخت. پیکر در هم کوفته #غلامرضا را در #پاوه غسل دادند و #برادراحمد آن شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست. #غلامرضا اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست. دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31
منبع: سایتِراسخون
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 #حاجاحمد_خودش_به_تنهایی_یک_لشکر_بود 🌴
🔷️بررسی خاطراتی از #حاجاحمدمتوسلیان در #بانه در گفت و شنود شاهد یاران با #جعفر_جهروتیزاده
❇درآمد:
برخورد کوتاه #جعفر_جهروتیزاده با #حاجاحمدمتوسلیان در ماههای ابتدایی انقلاب در مقر سپاه منطقه شش تهران و بعد از آن پیوستن او به یاران برادراحمد در #کردستان باعث شد که او دیگر از خیل دوستداران #احمد جدا نشود. خاطراتی از #پاوه و #هیئت_حسن_نیت، گزارشی از اولین دیدار #احمدمتوسلیان با #امام_خمینی، شرح حالی از عملیاتهای #فتحالمبین و #بیتالمقدس از نکات پر رنگ گفت و شنود شاهد یاران با او میباشد.
منبع:سایتِنویدِشاهد
✿❯──「🌴」──❮✿
🆔️ @javid_neshan
✿❯──「🌴」──❮✿