جاویدنشان
🚩🔰🇮🇷🚩🔰🇮🇷🚩🔰🇮🇷🚩
🌷بسم الله الرحمن الرحيم🌷
🔰بمناسبت سوم خرداد ، سالگرد آزادسازی #خرمشهر
"شاید خداوند #متوسلیان را به دنیا آورد برای فتح #خرمشهر ..."
🔴 ⬅️ ‼️ کسی از سرنوشت #فاتح_خرمشهر خبر دارد؟ ⁉️
🚩⬅️ #عملیات #الی_بیت_المقدس 🚩 یکی از عملیات های مهم در تاریخ هشت ساله #دفاع_مقدس 🇮🇷 است؛ عملیاتی که از 10 اردیبهشت ۱۳۶۱ آغاز شد و طی ۴ مرحله در ۲۴ روز ادامه داشت و در #سوم_خرداد به آزادسازی خرمشهر که هدف نهایی بود منجر شد.
#حاج_احمد_متوسليان مردی که #خرمشهر آزادی اش را مدیون اوست، توسط صهیونیستها ربوده شده و ۳۶ سال است از او بی خبریم.
#حاج_احمد اكنون بيش از آنكه اسير دست #صهيونيستها ✡ باشد، در هالهای از غبار فراموشی ما به سر ميبرد...
🔴🚩 #حاج_احمد_متوسليان علمدار 🚩 فتح خرمشهر با ۱۹ هزار اسیر
🚩🔰 #محسن_رضایی :
🚩⬅️ "اگر #مقاومت #متوسلیان نبود، شاید خرمشهر تا ۲۰ سال بعد آزاد نمیشد." ➡️
"وقتی #فرماندهان را از جلوی چشم خود گذراندم، نظرم به #احمد_متوسلیان جلب شد، چراکه انسانی بسیار شجاع و مقاوم بود بدین معنا که در سختیها، تحمل و صبر بسیار بالایی داشت؛ بنابراین، بنده احمد را برگزیدم تا نیرویی که میخواهد به خرمشهر نزدیک شود و دشمن را در دروازه های خرمشهر از بین ببرد #حاج_احمد باشد و خب بنده وی را انتخاب کردم و #تیپ_محمد_رسول_الله (ص) را به آقای حسن باقری(افشردی)
دادم و حاج احمد در قرارگاه نصر قرار گرفت تا عملیات را انجام
دهد."
⭕️ "میدانستیم در روز عملیات سختترین پاتکها از سوی عراقیها در دروازه خرمشهر انجام میشود و کسی غیر از احمد متوسلیان و تیپ محمد رسول الله (ص) نمیتواند از عهده این نبرد برآید."
وی تأکید کرد: "بنابراین دیدیم که #حاج_احمد توانست با مقاومت در عملیات #الی_بیت_المقدس کل جبهه را به پیروزی برساند؛ خوب اگر این #مقاومت در آن نقطه خرمشهر انجام نمیشد، شاید #خرمشهر را از دست داده بودیم و حتی تا بیست سال بعد هم نمیتوانستیم آزاد کنیم..."
#سلام_بر_خرمشهر
#سلام_بر_فاتحان_خرمشهر
#حاج_احمد_متوسلیان
#خرمشهرها_در_پیش_است
#الی_بیت_المقدس
📷 تصویر:
مسجد جامع #خرمشهر
از سمت راست امیر رزاق زاده، شهید حیاتپور، #احمد_متوسلیان
نفر نشسته جاویدالاثر تقی رستگار مقدم (که همراه حاج احمد در ۱۴ تیر ۶۱ توسط صهیونیستها ربوده شد)
🚩🔰🇮🇷🚩🔰🇮🇷🚩🔰🇮🇷🚩
🆔 @Javid_Neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_7 *
زندانی خیس و آشفته بر روی همان صندلی فلزی نشسته و گیج و منگ حالت تهوع پیدا کرده، ناگهان صندلی زندانی با سرعت سرسام آوری در جا شروع به چرخیدن می کند.
پس از بیست، سی دور، به یکباره صندلی می ایستد و در خلاف جهت قبل شروع به چرخیدن می کند.
زندانی از شدت فشار فقط فریاد می کشد.دفعتاً صندلی از چرخش شدیدش باز می ایستد.
زندانی همچنان فریاد کنان چشمانش را بسته و در صندلی مچاله شده است، همزمان بازجوی کوتاه قدی، صندلیش را در کنار زندانی می گذارد و بدون این که حتی به او نگاه کند، بسیار خونسرد می گوید:
فارسی شکر است...! چیه؟ تعجب کردی؟ من پنج سال در تهران رابط #موساد با #ساواک بودم... چه روزهای باشکوهی بود، اما... بگذریم...
اسمش چی بود؟! فرماندتون رو می گم. آهان #احمد_متوسلیان ،نقشه ی عملیات رو به کمک کی طراحی میکنه؟؟ انهدام دو تا از چهارتا سپاه ارتش عراق، اونم تو کمتر از ۹۰ روز! خیلی خوش فکره، میگن ژنرال های #صدام رو ذله کرده...
نگفتی؟! روس ها بهش مشورت میدن؟ چینی ها؟... چیه؟ فکرنکن! جواب بده، به کمک کی طراحی می کنه؟
زندانی: #حاج_احمد_متوسلیان الان #دمشقه، روده هام داره می ترکه...
بازجو بر می خیزد و صندلیش را کنار می گذارد و می گوید:
آخه خیلی غیر عادیه، اطلاعات ما نشون می ده تو همه فرمانده های رده بالاتون کسی مثل #احمد_متوسلیان نیست.
اون یه نابغه اس، حالا یه همچین فرمانده ی چهار ستاره ای برای چی جنگ با عراقیا رو رها کرده و با شما عازم #لبنان شده؟ این باید یه دلیلی داشته باشه، که تو از اون باخبری.
زندانی: نمیدونم!
بازجو سیلی محکمی زیر گوش زندانی می خواباند و با تحکّم می گوید:
نفوذ شبانه به مواضع تانک های ما در راشیاالوادی #بقاع، چسبوندن عکس های #خمینی روی جک اونا، همین هفته گذشته... چی می گی؟
دستور #متوسلیان بوده، درسته؟!
زندانی متحیر از وسعت دانسته های بازجو، بازهم سعی می کند به انکار ادامه دهد.
زندانی: نمی دونم از چی حرف می زنی.
بازجو: واقعاً؟!، ولی من می دونم!... اون خواسته با این کار، به ما تفهیم کنه به همون راحتی که تونسته شبونه افرادش رو به قلب مواضع یه تیپ زرهی #اسرائیل نفوذ بده و عکس های #خمینی رو به بدنه تانک های ما بچسبونه، می تونه جای عکس ها، از بمب های ساعتی استفاده کنه!...
ما پیام اونو گرفتیم، صبح همون شب، تانک ها رو سه کیلومتر از اون دره عقب کشیدیم...بگو ببینم، چه چیزی مانع #متوسلیان بود؟ چرا تانک هامون رو به هوا نفرستاد؟... نکنه سوری ها...(مکث می کند و سرخوش می خندد)... خودشه! می دونستم... عرب های ترسو! درسته؟!
زندانی: به خدا من بی خبرم.
ناگهان صندلی و زندانی با سرعت سرسام آور در جا می چرخند، سرعت چرخش از قبل بیشتر است.
پس از پنج ثانیه، صندلی درجا می ایستد. زندانی استفراغ می کند. دوباره صندلی شروع به چرخش در جهت عکس می کند.زندانی فریاد می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_20 *
□تنومه_قرارگاه تاكتيكی سپاه سوم نيروی زمينی ارتش بعث
درون قرارگاه، سه ژنرال و يك سرهنگ بعثی، نگران بر گِرد ميزی كه نقشه بزرگی از منطقه غرب كارون بر روی آن گسترده است، خيمه زده، سخت مشغول مباحثه اند.
ژنرال ارشد؛ سرلشكر ستاد صلاح قاضی فرمانده سپاه سوم، در حالی كه گوشه سبيل پرپشت خود را به دندان می گزد، آنتن را روی خط سياهی كه از شمال به جنوب نقشه امتداد يافته می كشد و می گويد:
آقايان! شما به من تضمين داده بوديد جاده #محمره(خرمشهر) به اهواز رو حداكثر تا صبح امروز از ايرانی ها پس بگيريد اما حالا...
سرتیپ شتینه فرمانده لشکر ۳ زرهی با تك سرفه ای كلام سرلشكر قاضی را قطع می كند.
سرتيپ شيتنه: عذر می خوام رشته كلام فرمانده محترم سپاه رو قطع می كنم، اما قربان، دشمن در جريان عبور از كارون و رسيدن به دژ ما بر روی جاده #محمره غافلگيرمون كرد... سرلشكر قاضی، خشمناك به سرتيپ شيتنه می توپد: خفه شو شيتنه!... حيف اون لشكر سوم زرهی كه دادمش دست تو...
سرلشكر خشم سركش خود را فرو خورده، انديشناك دست به چهار نشان روی سينه خود می كشد و ادامه می دهد.
... می دونی اين نشان هارو چطور از دست سيدالرئيس صدام گرفتم؟... با همين لشكر!... من با همين لشكر سوم زرهی، #محمره رو از چنگ ايرانی ها درآوردم. هويت عجمی #خرمشهر، زير شنی تانك های همين لشكر له شد تا بتونيم اسم شهر رو به #محمره تبديل كنيم. اما تو... تو بی عرضه، بعد از هفت شبانه روز، نتونستی باهاش يه مشت نيروی سبك اسلحه ايرانی رو از جاده #محمره-اهواز عقب بزنی.
سرتيپ شيتنه: يگان من هنوز هم در حال بازسازيه قربان... ضربه ناشی از شكست محاصره آبادان توسط دشمن، كمر اين لشكررو شكسته... اگه دو ماه پيش كه مارو به عنوان يگان احتياط به غرب #دزفول فرستادين، به موقع اقدام به عقب نشینی نکرده بودم، فی الحال اسم لشکر ۳ زرهی از سازمان رزم عراق خط خورده بود.
سرلشكر قاضی با زهرخندی بر لب می گويد: عقب نشينی! هه!... بهتر بود می گفتی فرار جانانه سرتيپ!
سرتيپ شيتنه بغض خود را فرو خورده، شرمسار سر به زير می اندازد.
سرتيپ الدوری فرمانده لشكر ۹ زرهی به نشانه در خواستِ اذن صحبت دست بلند می كند.
سرلشكر قاضی با كراهت به او نگريسته می گويد: بذاريد ببينيم فرمانده زنباره لشكر نهم چه فرمايشی دارن! حرف بزن دوری.
سرتيپ الدوری: قربان، متأسفانه شما دشمن رو دست كم گرفتيد! همون طور كه دو ماه پيش، سرلشكر فخری فرمانده سپاه چهارم هم در نبرد #شوش_دزفول اونارو دست كم گرفت و ديديم چه به روزگار سپاه چهارم و لشكرهای مكانيزه اش آورد.
سرلشكر قاضی قاه قاه خنده را سر می دهد.
سرلشكر قاضی: طالع، تو داری دشمن رو زيادی گنده می كنی. اونا حتی يه ژنرال آكادمی جنگ ديده تو رده های ستادشون ندارن.
سرتيپ شيتنه كه به زحمت آب دهان خود را قورت می دهد می گويد: در عوض توی ميدون جنگ، فرماندهان زبده ای تربيت كردن قربان... فرض كنيد همين #متوسليان!
سرلشكر قاضی يكه خورده می پرسد: #متوسليان؟... همون كه تونست در جناح شمال شرق محمره به جاده آسفالت برسه؟
افسران حاضر، به تأييد سر تكان می دهند.
سرلشكر قاضی: ولی عكس های هوايی و گزارش های استخبارات نظامی ما نشون می داد چيزی از يگانش باقی نمونده.
سرتيپ شيتنه: واقعيت چيز...
سرلشكر قاضی بی حوصله كلام سرتيپ شيتنه را قطع می كند.
سرلشكر قاضی: بله، قبول دارم، اين يكی استثناء است. در طراحی و اجرای مانور آفندی درگيری های منطقه سپاه چهارم، باهوش عمل كرده اما اون مال گذشته اس. در اون مقطع تونست علی رغم اطلاعات دقيق و عكس های ماهواره ای ارزشمندی که آقای ویلیام کیسی رئیس C.I.A به ما داده بود، با تك احاطه ای غافلگيرمون كنه و حتی توپخونه سپاه چهاررو بگيره، ولی اين بار، به خاطر شرايط متفاوت زمين و به يمن آرايش دفاعی مناسب مون در غرب كارون، اون هم مثل ساير واحدهای دشمن، ناچار شد شاخ به شاخ با ما طرف بشه. شما آقايون خوب می دونيد كه ايرانی ها، به علت ضعف مفرط زرهی و توپخانه و فقدان پوشش هوايی گسترده، در تك جبهه ای، کلاً عاجزند.
سرهنگ محسن عبدالله فرمانده تيپ ۱۲ زرهی، در حالی که نوك آنتن را روی نقطه خط مرزی می زند، می گويد: من فكر می كنم موضوع مهم فعلا اینه که بفهمیم یگانی که ديشب تونست با رخنه از قلب محل های استقرار دو تيپ زرهی و مكانيزه ما، در تقاطع كانال آب با جاده #اهواز_محمره، خودش رو سيزده كيلومتر تا مرز بين المللی جلو بكشونه و روی دژهای مرزی غافلگيرمون كنه، چه هويت و اهدافی داره. جسارتاً، من بیش از اون که نگران سرنوشت #محمره باشم، نگران موقعيت #بصره ام.
ناگهان سكوت سنگين و ابهام آلودی بر فضای جلسه حكمفرما می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
📸 برگه اعلام ورود #متوسلیان به تهران در تاریخ ۳ تیر ۶۱
در همین سفر به وی مأموریت داده شد تا شناسایی دقیقی از مناطق شیعه نشین جنوب #بیروت به عمل آورد.
🆔 @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_38 *
#عسكری با شنيدن صدای گريه #احمد، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق #احمد می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و #احمد را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد.
#احمد: خدا پشت و پناه هر دوتون...
#عسكری ناباور و غرق تعجب به #احمد می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون #احمدمتوسليانه كه #ضدانقلاب رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون #برادراحمديه كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين #كومه_له ها شد؟
#مجتبی_عسكری را با #احمد در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند.
#عسكری: #برادراحمد، تو اين جاده مثل مور و ملخ #كومه_له و #دمكرات ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن #ضدانقلاب هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم.
#احمد: نگران نباش برادر مجتبی.
همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، #احمد می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا#حمد سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به #مجتبی می گويد: عجله كن بيا سوار شو.
عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی #احمد سوار ماشين می شود.
راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند.
#احمد ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و #مجتبی_عسكری نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد.
راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟
#عسكری: ای همچين.
راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ #عسكری: ای همچين.
راننده: #چريك_فدايی هستيد يا #مجاهد؟
#عسكری: ای همچين... محرمانه اس.
راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. #عسكری: اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟
راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. #عسكری: مگه الان نمی گذره.
راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن.
#عسكری: چطور؟
راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. #عسكری: كدوم پاسدار؟
راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان #متوسليان، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين #متوسليان پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور #مريوان! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب.
#عسكری: عجب، اين #متوسليان كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_nashan
🔸️🔷️ #مرد_غريبي_كه_هنوز_از_ياد_نرفته_است🔷️🔸️
🌼 #قسمت_1 🌼
به راستى كه «انتظار» چه سخت است و نيز چشم به راه بودن عزيزى كه حاضرى براى ديدنش جانت را هم بدهى. همانند «يعقوب»كه سالها چشم انتظار «يوسف» بود هم به كهف دل و هم به اشــك چشم. تو گوئى اين تقدير آدميزاد است، انتظار را مى گويم. چرا كه خداوند قامت دين و عزت بندگانش را بر قيام مومنين و منتظران اســتوار كرده اســت و ذلتشــان را در قعود، ودر اين ميان ناب ترين مكتب وحــى (مذهب اهل بيت) را به درستى «مذهب انتظار» ناميده اند. مذهبى كه پيروانش را يعقوب وار به چشم انتظارى «يوسف زهرا» فراخوانده اند. و از ميان يعقوبان زمانه پر بلاى ما كه به ابتلاى فراغ يوسفشان آزموده شدند يكى هم يعقوب داستان ماست. ۳۰ ســال بود كه #حاج_غلامحسين هر روز كه براى نماز صبح برمى خواست، نمازش را به اين اميد اقامه مى كرد شــايد كه امروز چشــمش به جمال برومند فرزندش و قامت رشــيدش منــور گردد. ۳۰ ســال بــود كه #حاج_غلامحســين صاحب قنادى #متوســليان هر روز به اين اميد كه امروز شــيرينى رهايى پسرش را خواهد پخت، كســب روزانه اش را آغاز مى كرد. ۳۰ سال بود كه #حاج_غلامحسين اميد آن را داشت كه امروز ديگر خبر آزادى فرزنــدش را به مادر #احمد خواهــد داد و او را از انتظار خواهد رهانيد.
🆔️ @javid_neshan
🔶️ #تا_مدتها_نمیدانستم_مسئولیت_احمد_در_سپاه_چیست 🔶️
🔺️ #احمدمتوسلیان در قامت یک برادر در گفت و شنود شاهدیاران با #محمدمتوسلیان
🔴درآمد:
آنچه پیش روی شماست گفت و شنود شاهدیاران با برادر بزرگ #احمدمتوسلیان است. خصوصیات اخلاقی، روحی و رفتار آن آن سردار بزرگ را بسیار زیبا توانستیم از از #محمدمتوسلیان بپرسیم.
خدایش رحمت کند #حاج_غلامحسین_متوسلیان؛ پدر بزرگوار #فاتح_خرمشهر را که سالیان دراز چشم به راه آمدن فرزندش ماند اما یوسف گمگشته اش باز نگشت. حجرهی قدیمی خانوادهی #متوسلیان در بازار سیداسماعیل محل گفت و گوی ما بود.
منبع:سایتِنویدِشاهد
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🆔️ @javid_neshan
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🔶️ #تا_مدتها_نمیدانستم_مسئولیت_احمد_در_سپاه_چیست 🔶️
🔸️ #قسمت_1 🔸️
_پدر از چه سالی به تهران آمدند؟
پدر زمانی که ازدواج میکنند، در #یزد با عموهایم کسب و کاری داشتند که بعد از مدتی جدا میشوند و سال ۱۳۲۷ به تهران میآیند. یک مغازه نبش بازار سید اسماعیل اجاره میکنند و منزلی را هم نزدیک حمام گلشن مولوی اجاره میکنند که روبه رویش کوچهای بود که الان شهید لولاگر نام گرفت است. این منزل به مساحت ۴۰۰ متر و دارای ۱۲_۱۴ اتاق بود. چند کارگر چند کارگر مغازه را هم به همراه زن و فرزندشان به خانه راه داده بودیم و هر یک در یکی از اتاق ها زندگی میکردند. کارشان را با اجناس خوب شروع کردند که کم کم رونق گرفت. به طوری که در طی سالها تلاش توانستند چند مغازه را در همین بازار سید اسماعیل خریداری کنند و به #حاج_یزدی معروف شدند. خاندان ما از قدیم الایام شیرینی پز بودند. مادربزرگ من برای قاجار شیرینی میپخت.
الان هم در #یزد چند مغازهی #متوسلیان وجود دارد که عموها و پسرعموهایم هستند. به همین دلیل حاج آقا هم در تهران شیرینی فروشی را پیشهی خودشان قرار دادند.
ادامه دارد...
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🆔️ @javid_neshan
┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄