eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □پارك حمیده نفس حبس شده اش را در یک دَم آزاد می كند و سرش را از كاغذ بالا می آورد و به فريبا می نگرد. فريبا با حيرت و شيفتگی زير لب می گويد.: اين ديگه كيه!!! حميده سرش را بر روی كاغذ می آورد. شماره برگه ۱۶۰ است. برگه خوانده شده را ورق می زند و برگ زير آن نمايان می شود، صفحه شماره ۲۵۲ ، روايت بر روی اين صفحه می آيد. صدای : من اين كارو نمی كنم، تيكه تيكه ام هم كنی نمی كنم. تصوير را می بينيم كه كنار پلی كه راه ورود به روستای است ايستاده و خطاب به دوربين همچنان با بغض و فرياد سخن می گويد. : اينجوری كه نمی شه برادر !، می دونی اين بی پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا، چقدر از بچه هارو شهيد كرده؟ در زير پل يكی از تفنگچی های شكست خورده ، مجروح افتاده و ناله می كند. كم مانده گريه اش بگيرد. : آقاجون، من اين كاررو نمی كنم، به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان می كنم. ستون رزمنده های و ، از روی پل به روستا وارد می شوند. به دوربين می نگرد. صدای را از پشت دوربين داريم. صدای : مسلمون نگاه كن فتح شد، نمی خوای شكر خدارو بكنی؟ آخه بی انصاف ببين، همين جور داره ازش خون می ره. اون الان اسير دست ماست... مرد باش. كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا بر زمين می كوبد و روبه دوربين فرياد می زند. : نمی تونم برادر، به پيغمبر نمی تونم، ياد جنازه بچه ها می افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لای اين سنگ ها. صدای از پشت دوربين: گوش نمی دی حرفم رو، نه؟ ناگهان دوربين به سمت مرد مجروح می چرخد و با عجله و تكان های شديد به سمتش می رود، دوربين به مجروح می رسد، از پهلوی مجروح، خون جاريست، او با ترس به دوربين نگاه می كند و خود را عقب می كشد. صدای از پشت دوربين خطاب به مجروح شنيده می شود. صدای# احمد: نترس، نترس. كه در كنار پل ايستاده به نقطه ای كه ا و مرد مجروح قرار دارند، می نگرد. از خشم و خجالت كوله حاوی وسايل زخم بندی را كه تا اين لحظه بر دوش داشت، با يك حركت از شانه رها كرده، به زمين می كوبد. از ديد در لانگ شات و مجروح را می بينيم. شال مشكی دوركمر خود را با سرعت باز می كند و با عجله به دور شكم مجروح می بندد تا مانع خونريزی او شود. با ديدن اين صحنه می گريد و با ناله و حرص می گويد: آخه لامصب! تو كجای مردی وايستادی؟ ، كم آورده، خم می شود، كوله وسايل امدادی را برداشته، به سمت زير پل به راه می افتد. بر روی كاغذ دست نوشته قطره اشكی می افتد. حميده به سرعت اشك چشمش را پاك می كند تا فريبا نبيند. فريبا كلافه برمی خيزد و بدون اين كه به حميده نگاه كند، می گويد: پاشو بريم خونه ما... اونجا مابقيش رو بخون. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : ، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان از پاسخ به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی... از حالت برآشفته وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند. به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه به سمت پرتاب كرده به در اصابت می كند. با رفتن و ساكت شدن اتاق، را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به می نگرد، و پريشان و بغض كرده به نگاه می كنند. بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد. : خاك بر سر كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش... بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر می چسباند و می بوسد. و اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. زير لب می نالد. : خدا لعنتت كنه ، خدا لعنتت كنه. فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟ حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون. فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند. رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره رو تو آينه همرزمانش ديدم، برای می مرد و هم برای . هميشه خدا، كار می داد دست بچه ها، هر وقت تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز برای سر زدن به و اومده بوده ، ترك زبان بود و بچه ناف تهرون، داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد. □اتاقی در مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است در حالی كه به اعمال نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی. : ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها. : هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش. : يعنی بيز قاتل مردم هستيم. : نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. : آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم. : وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود. : اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان. می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان. در اين لحظه وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به می گويد: ، پيت می گشت. مثل اين كه دو تا گرفتن. : من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به بگو كه وزير دفاعه. : آخه اطلاعات نمی دن، گفت بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه. : اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون ها حرف بزنی، ها بع بع می كنو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با شنيدن صدای گريه ، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد. : خدا پشت و پناه هر دوتون... ناباور و غرق تعجب به می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون كه رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين ها شد؟ را با در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند. : ، تو اين جاده مثل مور و ملخ و ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم. : نگران نباش برادر مجتبی. همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به می گويد: عجله كن بيا سوار شو. عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی سوار ماشين می شود. راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند. ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد. راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟ : ای همچين. راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ : ای همچين. راننده: هستيد يا ؟ : ای همچين... محرمانه اس. راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. : اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟ راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. : مگه الان نمی گذره. راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن. : چطور؟ راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. : كدوم پاسدار؟ راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان ، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور ! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب. : عجب، اين كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_nashan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خانه حميده، اتاق پدر آقای دانشور؛ پدر حميده با نيما در حال گفت وگو است. نيما: يعنی شما با الهام از اين دست نوشته، اين رمان رو شروع كرديد آقای دانشور؟ دانشور: بله، خيلی هم خوب داره جلو می ره، البته از تركيب نامه های عاشقانه و حوادث پراكنده اش الهام گرفتم. نيما: حادثه رمان شما هم تو ايران داره اتفاق می افته؟ دانشور: نه نه، يه جوان كتابفروش در نيويورك برای دختر مورد علاقه اش نامه های عاشقانه می نويسه، يكبار دختر متوجه دست نوشته های پشت نامه ها می شه و حوادث جذاب و بی نظير پشت دست نوشته ها دختر را وادار می كنه كه هر روز منتظر نامه های اون جوان كتابفروش باشه. نيما: حوادث جذاب پشت نامه ها چيه؟ دانشور: خاطرات يه خبرنگاره از جنگ ويتنام. نيما: يعنی اون خبرنگار حوادث جنگ ويتنام رو گزارش كرده؟ دانشور: هم آره و هم نه، جنگ ويتنام بستره برای معرفی يه فرمانده سپاه تفنگداران دريايی آمريكا، كه برای خدمت به ميهن داوطلبانه وارد جنگ شده. نيما: كه اين فرمانده داوطلب، قهرمان رمان شماست. دانشور: دقيقاً، تقریباً تمامی حوادثی که تو این دست نوشته وجود داره، قابل تبديله به حوادث جنگ ويتنام. البته با كمك گرفتن از تجربيات سی سال نويسندگيم. نيما: خيلی كار با ارزشيه، خيلی، حدس می زنم كه حسابی مورد استقبال قرار بگيره. دانشور: استقبال تو ايران زياد مهم نيست، من به استقبال خارج از كشور اين رمان دل بستم. نيما: پس با اين اوصاف لازم شد كه منم اين دست نوشته رو دنبال كنم. دانشور: اگه رمان من رو بخونی، فكر كنم بيشتر لذت ببری، چون اون دست نوشته ماده خامه، اما اين رمان، يه قصه كامل و پخته اس. نيما: همين كاررو می كنم... درباره اون موضوع اول... پس نظر شما اينه كه اين حالت های حميده يه تبه و زود تموم می شه؟ دانشور: بله، فعلاً غرق شخصیت اون آدم شده و همه آدم های اطرافش بی مزه و كم رنگ شدن، من پيشنهاد می دم صبر كنيم تا اين تب تموم شه و منتظر بازگشت حميده به واقعيت بمونيم. نيما: قبلً هم عرض کردن، برای من خیلی سخته، به خصوص که هر روز بايد جواب سوال های بابا و مامان رو بدم. دانشور: می فهمم... درك می كنم... اما نيما جان، بايد بپذيری كه ازدواج با دختر يه رمان نويس، اين گرفتاری ها رو هم داره. بالاخره اين دختر بايد مثل پدرش تا حدی خيال پرداز باشه. البته من به تو حق می دم، اين حرف های من يه پيشنهاد بود، تو هر عملی رو كه صلاح می دونی انجام بده؛ مثلاً نگاه كن ببين الان فتانه از دست دخترش و من سه روزه كه گذاشته رفته خونه خواهرش. دمكراسی يعنی همين! به همه حق بدی كه آزاد باشن، اين آزادی شامل تو هم می شه. نيما: خيلی ممنون، روش فكر می كنم. □اتاق كار مصطفی بر روی صفحه مانيتور كامپيوتر، حروف تايپ می شود، كلمات با نمای درشت ديده می شود، صدای خندان مصطفی كلمات را می خواند. كلمات روی صفحه چنين است: “دستپاچه شده بود و داشت پاچه شلوارش را می دوخت، از راه رسيد و با صدای جدی و محكم پرسيد: برادر داری چی كار می كنی؟ كه هول شده بود، با چشم های خواب آلود گفت: دارم می دوزم. پرسيد: چی رو می دوزی؟ گيج و دستپاچه گفت: شلوارم رو. شلوار تهرانی را از دستش گرفت و مشاهده كرد كه از فرط خواب آلودگی و دست پاچگی، دمپای هر دو پاچه شلوارش را به هم دوخته است.” ناگهان مصطفی كه در پشت كامپيوتر نشسته از شدت خنده منفجر می شود. شدت خنده او به حدی است كه صندليش از عقب واژگون می شود و مصطفی بر زمين می افتد، احمد كه در پشت ميز گوشه اطاق مشغول كار است، با حيرت و تعجب از جا برمی خيزد و به سمت مصطفی می دود. احمد: چيه، چی شده؟ چرا همچين می كنی تو؟ مصطفی همچنان كه دست بر دلش گذاشته بی وقفه می خندد، سعی دارد به احمد علت را توضيح دهد اما نمی تواند. ناچار با انگشت به صفحه مانيتور كامپيوتر اشاره می كند و بريده بريده می گويد: خودت... خودت برو... بخون... پاچه شلوارش رو به هم دوخته... ای خدا... از دست اين . احمد با كنجكاوی به سمت كامپيوتر می رود و سعی می كند نوشته روی صفحه مانيتوررا بخواند، مصطفی كه قدری حالش جا آمده، بر می خيزد و به كنار احمد می آيد، احمد با تعجب در حال خواندن نوشته روی صفحه است. مصطفی: ماجرا مال روزهای اولِ دو اس، روزهای اولی که ا و نيروهاش اومده بودن به دو ... احمد كلافه چشم از صفحه مانيتور برمی دارد و به مصطفی می گويد: بخونم يا به حرف تو گوش بدم؟ مصطفی: اول گوش كن... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan