eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □پارك حمیده نفس حبس شده اش را در یک دَم آزاد می كند و سرش را از كاغذ بالا می آورد و به فريبا می نگرد. فريبا با حيرت و شيفتگی زير لب می گويد.: اين ديگه كيه!!! حميده سرش را بر روی كاغذ می آورد. شماره برگه ۱۶۰ است. برگه خوانده شده را ورق می زند و برگ زير آن نمايان می شود، صفحه شماره ۲۵۲ ، روايت بر روی اين صفحه می آيد. صدای : من اين كارو نمی كنم، تيكه تيكه ام هم كنی نمی كنم. تصوير را می بينيم كه كنار پلی كه راه ورود به روستای است ايستاده و خطاب به دوربين همچنان با بغض و فرياد سخن می گويد. : اينجوری كه نمی شه برادر !، می دونی اين بی پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا، چقدر از بچه هارو شهيد كرده؟ در زير پل يكی از تفنگچی های شكست خورده ، مجروح افتاده و ناله می كند. كم مانده گريه اش بگيرد. : آقاجون، من اين كاررو نمی كنم، به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان می كنم. ستون رزمنده های و ، از روی پل به روستا وارد می شوند. به دوربين می نگرد. صدای را از پشت دوربين داريم. صدای : مسلمون نگاه كن فتح شد، نمی خوای شكر خدارو بكنی؟ آخه بی انصاف ببين، همين جور داره ازش خون می ره. اون الان اسير دست ماست... مرد باش. كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا بر زمين می كوبد و روبه دوربين فرياد می زند. : نمی تونم برادر، به پيغمبر نمی تونم، ياد جنازه بچه ها می افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لای اين سنگ ها. صدای از پشت دوربين: گوش نمی دی حرفم رو، نه؟ ناگهان دوربين به سمت مرد مجروح می چرخد و با عجله و تكان های شديد به سمتش می رود، دوربين به مجروح می رسد، از پهلوی مجروح، خون جاريست، او با ترس به دوربين نگاه می كند و خود را عقب می كشد. صدای از پشت دوربين خطاب به مجروح شنيده می شود. صدای# احمد: نترس، نترس. كه در كنار پل ايستاده به نقطه ای كه ا و مرد مجروح قرار دارند، می نگرد. از خشم و خجالت كوله حاوی وسايل زخم بندی را كه تا اين لحظه بر دوش داشت، با يك حركت از شانه رها كرده، به زمين می كوبد. از ديد در لانگ شات و مجروح را می بينيم. شال مشكی دوركمر خود را با سرعت باز می كند و با عجله به دور شكم مجروح می بندد تا مانع خونريزی او شود. با ديدن اين صحنه می گريد و با ناله و حرص می گويد: آخه لامصب! تو كجای مردی وايستادی؟ ، كم آورده، خم می شود، كوله وسايل امدادی را برداشته، به سمت زير پل به راه می افتد. بر روی كاغذ دست نوشته قطره اشكی می افتد. حميده به سرعت اشك چشمش را پاك می كند تا فريبا نبيند. فريبا كلافه برمی خيزد و بدون اين كه به حميده نگاه كند، می گويد: پاشو بريم خونه ما... اونجا مابقيش رو بخون. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان مقابل كتابفروشی نوجوانی كه كاغذها را از سعيد گرفته، با دور شدن از مغازه، به فريبا كه در پشت درختی ايستاده می رسد. فريبا به محض ديدن كاغذها در دست نوجوان، به سرعت و با خوشحالی كاغذ را از دست نوجوان می قاپد و می گويد: قربون داداش زرنگم برم كه با دست پر برگشتی. فريبا و نوجوان با عجله در پياده رو حركت می كنند. در پشت سر آنها ماشين تعقيب و مراقبت، با صد متر فاصله، آهسته حركت می كند. فريبا و نوجوان را از ديد راننده و مرد۱ می بينيم. راننده: به نظر من چيز مشكوكی نيست. اون دستنوشته هزار و خورده ای، نزديك به دو هزار صفحه اس، اون كاغذهايی كه توی دست پسره بود، ده دوازده برگ بيشتر نيست. مرد ۱: اما من به اين دختره مشكوكم، چرا خودش تو مغازه نيومد؟ چرا پسره رو فرستاد؟ راننده: شايد دوست پسر، دوست دختر بازيه ماجرا. مرد ۱: اين دختره رو فكر كنم يه بار ديگه هم ديدم كه با تعدادی كاغذ سفيد از مغازه بيرون اومد. فريبا و نوجوان به خيابان فرعی می پيچند. راننده: حالا قصد داری خونه اش رو پيدا كنی. مرد ۱: اگه خونه اش بره. □خيابان نوجوان به فريبا می گوید:قولی رو كه به من دادی فراموش نكردی كه؟ فريبا: اصلا ً، حتماً برات می خرم. نوجوان: اين كاغذها مگه چه ارزشی داره كه بابتش خودت رو اين همه تو خرج انداختی؟ فريبا: هيچی، فقط يه كنجكاويه، همين فريبا و برادرش به مقابل در خانه شان می رسند و انگشت نوجوان زنگ در را می فشارد. از دید راننده و مرد ۱ فريبا و پسرك را می بينيم. مرد ۱ در حال یادداشت آدرس بر كاغذ است. مرد ۱ : وقتی رفتن تو، برو جلو، بذار پلاكش رو هم يادداشت كنم. □خانه حميده حميده با تلفن سخن می گويد و از هيجان چشم هايش گرد شده. حميده: آخه چطوری گير آوردی ديوونه؟... با رضا؟!... رضا رفت تو مغازه؟! ناگهان حميده می زند زير خنده. حميده: نه، نيستن، هر دوشون رفتن مهمونی... تو بيا اينجا... چی؟... باشه يه يادداشت می ذارم و می آم. حميده به سرعت گوشی تلفن را می گذارد و بر روی دفترچه يادداشت، شروع به نوشتن می كند. سپس برگه را جدا نموده و سريع كيف خود را بر می دارد و از اتاقش خارج می شود. □اتاق فريبا در اتاق فريبا باز می شود و حميده با عجله وارد می شود، كيف اش را روی زمين رها می كند و حين باز كردن دگمه های بارانی اسپُرت اش به فريبا می گويد: سلام ديوونه. فريبا در حالی كه پانزده برگ را بالا گرفته، از جا برمی خيزد و با حميده روبوسی می كند. فريبا: رضا می گفت وقتی وارد مغازه شده، بيچاره داشته نامه می نوشته. حميده دلش می سوزد و در حالی كه بارانی اش را از تن به در می آورد، زير لب می گويد: حيوونی... فريبا: به جای حيوونی گفتن، برو بهش يه جواب آره بده. حميده: تو كه جدی نمی گی؟ فريبا: حداقل اين يكی ادای روشنفكرهارو در نمی آره؛ تنها جرمش اينه كه باباش كتابفروشه و خودش هم شده مجنون سركار خانوم! حميده: تو هنوزم از بابت حرف های نیما توپت پره نه؟ فريبا: تو چی؟ تو فكر می كردی اينجوری به همه چی توهين كنه؟! حميده: چرا به حساب حسادت نمی ذاری؟ فريبا: يعنی به اين نوشته ها حسادت كرده؟ حميده: به آدم هايی كه تو اين دستنوشته هستن. فريبا: برای چی؟ حميده: چون اين آدما برای ما جالبن و نيما نمی خواد در نظر من رقيبی داشته باشه. فريبا: خب، با حسادت كردن، يه ضعف به ضعف های ديگه ش اضافه می كنه. حميده: تو فكر می كنی دست خودشه؟ فريبا: اون دست خودش نيست، ولی الان اين پونزده برگ دست منه و منم كلافه ام؛ تو می خونی يا من؟! حميده: خودت بخون. فريبا شروع می كند به خواندن. فريبا: ... تازه از مرخصی برگشته بودم و چون سر ظهر بود، پيش خودم گفتم سركشی به بيمارستان كه دير نمی شه، اول می رم نهارخوری، بعد می رم بازديد بخش ها. از قضا، چون خيلی هم گرسنه بودم، ناهار خيلی بهم چسبيد. دوربين، را در ناهارخوری، مشغول خوردن آخرین لقمه های غذا نشان می دهد. صدای بر روی تصوير خودش شنيده می شود. صدای : آخرين لقمه رو تو دهنم نگذاشته بودم كه سراسيمه وارد ناهارخوری شد. با ديدن من از همون جا بهم گفت: بيچاره شدی ، پا شو، پاشو كه كارت ساخته اس. جا می خورد اما انگار حرف را زياد جدی نمی گيرد. : باز چی شده؟ : كارد به بزنی، خونش درنمی آد، پاشو. قدری جابه جا می شود. : ؟ برای چی؟... من همين الان از مرخصی اومدم، روحم از هيچی خبر نداره جونِ تو. : به من ربطی نداره، اون احضارت كرده. ناگهان هم پريشان از راه می رسد و وارد ناهارخوری می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : ، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان از پاسخ به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی... از حالت برآشفته وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند. به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه به سمت پرتاب كرده به در اصابت می كند. با رفتن و ساكت شدن اتاق، را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به می نگرد، و پريشان و بغض كرده به نگاه می كنند. بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد. : خاك بر سر كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش... بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر می چسباند و می بوسد. و اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. زير لب می نالد. : خدا لعنتت كنه ، خدا لعنتت كنه. فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟ حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون. فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند. رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره رو تو آينه همرزمانش ديدم، برای می مرد و هم برای . هميشه خدا، كار می داد دست بچه ها، هر وقت تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز برای سر زدن به و اومده بوده ، ترك زبان بود و بچه ناف تهرون، داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد. □اتاقی در مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است در حالی كه به اعمال نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی. : ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها. : هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش. : يعنی بيز قاتل مردم هستيم. : نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. : آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم. : وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود. : اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان. می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان. در اين لحظه وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به می گويد: ، پيت می گشت. مثل اين كه دو تا گرفتن. : من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به بگو كه وزير دفاعه. : آخه اطلاعات نمی دن، گفت بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه. : اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون ها حرف بزنی، ها بع بع می كنو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با شنيدن صدای گريه ، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد. : خدا پشت و پناه هر دوتون... ناباور و غرق تعجب به می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون كه رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين ها شد؟ را با در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند. : ، تو اين جاده مثل مور و ملخ و ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم. : نگران نباش برادر مجتبی. همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به می گويد: عجله كن بيا سوار شو. عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی سوار ماشين می شود. راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند. ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد. راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟ : ای همچين. راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ : ای همچين. راننده: هستيد يا ؟ : ای همچين... محرمانه اس. راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. : اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟ راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. : مگه الان نمی گذره. راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن. : چطور؟ راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. : كدوم پاسدار؟ راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان ، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور ! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب. : عجب، اين كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_nashan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم. * در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود. * در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند. □دوراهی فاضلاب تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود. □سه راهی حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود. □چهارراه اصلی شهر درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های ، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود. □تونل اصلی - تونل فاضلاب قدری گشادتر است. با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، همچنان با تمام قدرت به جلو می رود. □پيچ دوراهی تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود. □دهانه فاضلاب دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته اطراف دهانه را می نگرد. از ديد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های به كوره راه خيره می ماند. □مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی در زیر پنجره اتاق که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق قرار می گيرد. از پشت پنجره، را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با گفتگو می كند. □داخل اتاق فرماندهی سپاه با دقت به می نگرد. برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!... : چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام... : ازدواج كرديد. : بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم ... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته. : برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم. : نه ، مطلب بالاتر از اين حرفاست. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم. : نه ، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم. : با خانومت؟!!! : بله، چون بهش قول دادم. : چه قولی؟!! : قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد. : يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟! : ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست. : از کجا معلوم؟ : بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره. لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟ : خیلی بهتر از من. : فرز و چابك هست؟ : اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست. در اين لحظه، سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به و می گويد: ما هم هستيم. و به نگاه می كنند، تعجب كرده، با لبخند به می گويد: تو چی شمام هستی؟ : تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن . يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم . قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره. قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت ، شايد يه نونی گير ما بياد. بر می خيزد و قبض را از می گيرد. دستواره آرام به می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. قبض را می گيرد و زيرلب به می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟! قبض را از می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، خطاب به می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره. □اتاق اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است. عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟ فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد. : بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟ فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. : اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند. فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد. مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. همچنان بی توجه ادامه می دهد. : هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود. فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام. فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر! با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم. با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم. : راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * فاطمه با چشمان وحشت زده به می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟ با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم. فاطمه: خب، خودم می كشم. : شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟ فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم. : عجب بدبختی گير كرديم ها. فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد. : من؟! فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به بدم. : بله!!!؟ □خيابان و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند. اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد. فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده. با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟ فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی. : من؟ فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی. : حيف كه تو مأموريتيم. فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟ : پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم. فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن. با اين جمله فاطمه، در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟ فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟ مُردم از سادگی تو به خدا. مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا. فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه. : خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد. □خیابانی خلوت و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد. به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب، به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین، و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود. نور چراغ قوه به وسیله در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □اتاق ، مريوان در حالی كه زانوهای خود را در بغل گرفته و به ديوار تكيه داده در فكر است. لحظاتی می گذرد، ناگاه تصميمی را بلند می كند، به سرعت برمی خيزد و در حالی كه فانسقه و كلتش را می بندد و پوتين هايش را به پا می كند، از اتاق خود بيرون می زند، هوا بين الطلوعين است. را در محوطه مقر سپاه می بينيم كه از درِ جبهه بیرون می زند. □فاضلاب تا به زانو در فاضلاب فرو رفته و مشغول مين گذاری است. همسرش فاطمه در حالی كه ساك وسايل را در دست دارد، با چشمان وحشت زده اش، اطراف را می نگرد. ناگهان چشمش به پشت می افتد، موشی بر پشت او راه می رود. فاطمه بی اختيار جيغ بلندی می كشد. از وحشت در جا می چرخد و به همسرش می نگرد. : چيه؟!! چی شده؟ كی بود؟ فاطمه در حالی كه با انگشت، پشت را نشان می دهد، با لكنت می گويد: موش!!! موش رو پشتته. با شنيدن سخن فاطمه، نفس حبس شده اش را خارج می كند و با عصبانيت می گويد: نمی شه شما، با اين همه شجاعتی كه داريد، برگرديد منزل و مَنو با اين موش ها تنها بذاريد؟ فاطمه كه از جيغ زدن خود پشيمان و شرمنده شده، سرش را پايين می اندازد. با مشاهده شرمندگی همسر می گويد: اون سيم تله رو بده من، اون سيم نازكه رو... زودباش خانوم. فاطمه در زير نور چراغ قوه، در داخل ساك، به دنبال سيم تله می گردد. ناگهان در داخل ساك موشی را می بيند، ناخودآگاه دستش را از ساك بيرون می كشد و از وحشت چشمانش بيرون زده. ، همچنان برای گرفتن سيم تله، دستش را دراز كرده است. فاطمه مات و متحير به داخل ساك می نگرد، دستش بی حركت مانده. ، كلافه می گوید: گفتم اون سيم نازكه رو بده. دير شد. فاطمه بی هيچ عكس العملی همچنان به داخل ساك خيره است، ناگاه نشانه های اخذِ تصميمی دشوار، در چهره اش هويدا می شود. به يكباره دست در ساک می کند و موش را می گیرد و از ساک بیرون می اندازد. سپس بدون اين كه به نگاه كند، به دنبال سيم تله می گردد. با ديدن اين عمل همسرش، لبخندی كم رنگ بر لبانش نقش می بندد. دست فاطمه دراز می شود و سيم تله را به سمت می گيرد. در يك لحظه، نگاه هر با هم تلاقی می كند. بی كلام و با لبخند، از همسرش تشكر می كند و فاطمه نيز، لبخند پيروزمندانه ای می زند. *** □دهانه خارجی و انتهايی فاضلاب در حالی كه با دقت اطراف را زير نظر دارد، به سمت دهانه فاضلاب نزديك می شود. به محض رسيدن به دهانه، گوش تيز می كند. هيچ صدايی از داخل كانال فاضلاب شنيده نمی شود. از دهانه فاضلاب فاصله می گيرد و به سمت كوره راه گام برمی دارد پس از مسافتی كه طی می كند، می ايستد، انديشناك به انتهای كوره راه می نگرد و زير لب می گويد: امشب بايد چشم انتظارشون باشيم. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خیابان، کنار دریچه فاضلاب دو گیره فلزی را داخل سوراخ های درپوش فاضلاب می اندازد و با یک حرکت در را از جا در می آورد. سپس نور چراغ قوه را به داخل فاضلاب می اندازد و با دقت به داخل آن می نگرد. سپس زیر لب می گوید: هنوز اینجا نرسیدن... به آسمان و اطراف می نگرد، هوا به روشنی می رود. با دلواپسی به داخل فاضلاب می نگرد و با کمی تشویش می گوید: عجله کنید بچه ها، هوا داره روشن می شه. پای درپوش فاضلاب را به جایش سُر می دهد. سپس حرکت می کند و از آنجا دور می شود. □داخل مجرای فاضلاب، زیر دهانه دیگر و همسرش در زیر در پوش فاضلاب دیگری مشغول مین گذاری دیواره ها هستند. سر و وضع هر دوی آنها لجنی و آشفته است. با عجله کار می کند و همسرش نیز مانند یک دستیار ماهر به او کمک می کند. : مثل این که تا بین من و تو حرف زدن ممنوع نشه، کار پیش نمیره. فاطمه: منم همین نظر رو دارم، پس تا تموم شدن کار، حرف بی حرف. با دو انگشت به فاطمه اشاره می کند که اَنبُر دَم باریک را به او بدهد. فاطمه خنده اش می گیرد، در حالی که دَم باریک را به می دهد می گوید: نه دیگه اینجوری. □زیر یک درپوش دیگر مجرای فاضلاب_داخلی و همسرش مشغول مین گذاری هستند. □مکانی دیگر در مجرای فاضلاب_داخلی کار مین گذاری در آنجا را تمام می کند. □شهر خورشید تقریباً بالا آمده و تمام شهر روشن است. □حیاط خانه دو جفت پوتین لجنی، جلوی در ورودی راهرو، دیده می شود. □شهر قرص خورشید آرام دیزالو می شود به هلال ماه. لانگ شات را می بینیم که چراغ های بی شماری در آن سوسو می زند. لانگ شات شهر دیزالو می شود به صفحه ساعتی که عقربه ثانیه شمار آن تیک تیک کنان حرکت می کند. عقربه ساعت بر روی یک ربع به دوازده می باشد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □كافی شاپ - خارجی در فضای جلوی مغازه كافی شاپ كه ميز و صندلی چيده اند حميده تنها در پشت ميزی نشسته، فنجانی قهوه در دست دارد و مشغول خواندن دست نوشته هاست. عابران گاه گاهی از كنار ميز و صندلی ها عبور می كنند و از خيابان روبه روی حميده تك و توك ماشين می گذرد. دوربين به نرمی به حميده نزديك می شود حميده جرعه ای قهوه می نوشد و فنجان را روی نعلبكی می گذارد و هم زمان صدای رسول رضاييان نويسنده دستنوشته ها، بر اين تصوير می آيد. صدای رسول: همه اشتباه می كنن، همه راه رو عوضی می رن، همه برای پيدا كردن ، فقط می رن سراغ عمليات هاش، فقط می رن سراغ فعاليت های نظامی اش، نه، نه، نه! تو همه چی استثنائی بود؛تو همه چی، هم تو رزم و فرماندهی، هم تو اخلاق و فتوّت، و هم تو تسخير دل ها، هركس كه با آشنا می شد، ديگه قادر نبود ازش دل بكنه، اگه وسط اقيانوسی از آتيش می رفت، همه بچه ها پا به پاش می رفتن، مرامی داشت كه همه رو افسون می كرد، تو روزگار حضورش در مريوان، حقوق هر برج ، فقط دو هزار تومان بود، هر وقت كه سر برج حقوقش رو می گرفت بچه ها رو می ريخت تو ماشين و جلوی چلوكبابی ياس اونهارو پياده می كرد. حميده سر بلند می كند. از ديد حميده خيابان را می بينيم. در خيابان مردم و فضا عوض شده، در پياده روی آن سمت خيابان، چلوكبابی ياس قرار دارد، عابرينی كه در خيابان رفت و آمد می كنند، زن و مرد و بزرگ و كوچك، لباس های كردی بر تن دارند. جيپ حامل بچه ها و ، درست جلوی حميده در كنار خيابان می ايستد. بچه ها با خنده و شوخی از ماشين پياده می شوند. : آخ چقدر من اين سر برج هارو دوست دارم. : هربار كه چشام گل ياس می بينه، نمی دونم چرا ياد چلوكباب می افتم من! با بی سيم خيالی حرف می زند: ما الان با تو منطقه چلوكبابی ياس هستيم، قراره با دو هزار تومن حقوق ، يه عمليات چلوكباب كوبيده ای بكنيم. تمام. با همان چهره مردانه و جذابش، لبخندی شيرين بر لب دارد و همراه بچه ها به آن طرف خيابان می رود، بچه ها با خوشحالی به دنبال او وارد چلوكبابی ياس می شوند. حميده با حسرت به آنها نگاه می كند و صدای رسول شنيده می شود. صدای رسول: برای بچه ها فرمانده نبود، پدر بود، مادر بود، برادر بود، و در آخر هم يه مرشد و مربی نظامی بی نظير بود. هر وقت به تهران مرخصی می رفت از مغازه شيرينی فروشيه پدرش كلی شيرينی های جور واجور می آورد. □مغازه شيرينی فروشی متوسليان پدر احمد با چهره ای شيرين و صميمی بسته های شيرينی را در داخل ساك می گذارد. هم بالحنی بسيار مؤدبانه و مهربان پی درپی می گويد: دست شما درد نكنه آقاجون، خيلی ممنون، زحمت افتاديد، دست شما درد نكنه. پدر احمد: چقدر تشكر می كنی، وظيفمه باباجون دست شما درد نكنه كه زحمت بردن اين شيرينی هارو می كشی. : خيلی ممنون. پدر احمد: به همه اشون سلام برسون به همه شون، مخصوصاً به و . □درب پادگان با ساك بزرگی كه در دست دارد وارد پادگان می شود بر اين تصوير صدای خبرنگار شنيده می شود. صدای رسول: برگشتن از مرخصی برای همه بچه ها يه دنيا شيرينی داشت، به اضافه اينكه با ساكی لبريز از شيرينی وارد پادگان می شد. □اتاق استراحت بچه ها ساك بر زمين گذاشته می شود، زيپ آن با زحمت باز می شود تمامی بچه ها به دور حلقه زده اند و با لبخندی شيرين از داخل ساكش جعبه های شيرينی را در می آورد و در برابر بچه ها می گذارد. : به همه اتون سلام رسوند به همه اتون. بچه ها با ذوق و شوق شيرينی برمی دارند و با كيف در دهان می گذارند. : اين شيرينی ها مقدمات اون عمليات اصليه...ای يار مبارك بادا ان شاءالله مبارك باده ها. لبخند ملايمی می زند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌺 🌺 🌺 🌺 _تصویری از منطقه‌ی باقی مانده که مربوط به مراسم عروسی شماست. لطفا خاطره‌ی آن شب را برایمان تعریف کنید. من آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن _من نیروی داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم_ حاجی آن روز در نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچه‌ها در حیاط بودیم که حاجی رسید، می‌خواستم جریان ازدواجم را به بگویم اما نمی‌شد. مدام ، غیر، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با کار دارم. دست را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: می‌خواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: گفتم: حاجی من ازدواج کردم. گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خوهران امدادگر مشغول در بیمارستان. آمده‌ام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچه‌ها کرد و گفت: سپاه تعطیله، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل رفتیم. یک اتاق خانم ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفره‌ی شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه با خربزه گرفتیم و شام عروسی؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. اما خیلی خوش گذشت. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·