جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_16 *
□پارك
حمیده نفس حبس شده اش را در یک دَم آزاد می كند و سرش را از كاغذ بالا می آورد و به فريبا می نگرد. فريبا با حيرت و شيفتگی زير لب می گويد.: اين ديگه كيه!!!
حميده سرش را بر روی كاغذ می آورد. شماره برگه ۱۶۰ است. برگه خوانده شده را ورق می زند و برگ زير آن نمايان می شود، صفحه شماره ۲۵۲ ، روايت #مجتبی_عسكری بر روی اين صفحه می آيد.
صدای #مجتبی_عسكری: من اين كارو نمی كنم، تيكه تيكه ام هم كنی نمی كنم.
تصوير #مجتبی_عسكری را می بينيم كه كنار پلی كه راه ورود به روستای #دزلی است ايستاده و خطاب به دوربين همچنان با بغض و فرياد سخن می گويد.
#مجتبی_عسکری: اينجوری كه نمی شه برادر #احمد!، می دونی اين بی پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا، چقدر از بچه هارو شهيد كرده؟
در زير پل يكی از تفنگچی های شكست خورده #ضدانقلاب، مجروح افتاده و ناله می كند. #مجتبی كم مانده گريه اش بگيرد.
#مجتبی_عسكری: آقاجون، من اين كاررو نمی كنم، به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان می كنم.
ستون رزمنده های #سپاه و #پيشمرگان_مسلمان_كُرد، از روی پل به روستا وارد می شوند.
#مجتبی به دوربين می نگرد. صدای #احمد را از پشت دوربين داريم.
صدای #احمد: مسلمون نگاه كن #دزلی فتح شد، نمی خوای شكر خدارو بكنی؟ آخه بی انصاف ببين، همين جور داره ازش خون می ره. اون الان اسير دست ماست... #مجتبی مرد باش.
#مجتبی كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا بر زمين می كوبد و روبه دوربين فرياد می زند.
#مجتبی: نمی تونم برادر#احمد، به پيغمبر نمی تونم، ياد جنازه بچه ها می افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لای اين سنگ ها. صدای #احمد از پشت دوربين:
گوش نمی دی حرفم رو، نه؟
ناگهان دوربين به سمت مرد مجروح می چرخد و با عجله و تكان های شديد به سمتش می رود، دوربين به مجروح می رسد، از پهلوی مجروح، خون جاريست، او با ترس به دوربين نگاه می كند و خود را عقب می كشد. صدای #احمد از پشت دوربين خطاب به مجروح شنيده می شود.
صدای# احمد: نترس، نترس.
#مجتبی كه در كنار پل ايستاده به نقطه ای كه ا#حمد و مرد مجروح قرار دارند، می نگرد. از خشم و خجالت كوله حاوی وسايل زخم بندی را كه تا اين لحظه بر دوش داشت، با يك حركت از شانه رها كرده، به زمين می كوبد. از ديد #مجتبی در لانگ شات #احمد و مجروح را می بينيم. #احمد شال مشكی دوركمر خود را با سرعت باز می كند و با عجله به دور شكم مجروح می بندد تا مانع خونريزی او شود. #مجتبی با ديدن اين صحنه می گريد و با ناله و حرص می گويد: آخه لامصب! تو كجای مردی وايستادی؟
#مجتبی، كم آورده، خم می شود، كوله وسايل امدادی را برداشته، به سمت زير پل به راه می افتد.
بر روی كاغذ دست نوشته قطره اشكی می افتد. حميده به سرعت اشك چشمش را پاك می كند تا فريبا نبيند. فريبا كلافه برمی خيزد و بدون اين كه به حميده نگاه كند، می گويد: پاشو بريم خونه ما... اونجا مابقيش رو بخون.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_32 *
□خيابان مقابل كتابفروشی نوجوانی كه كاغذها را از سعيد گرفته، با دور شدن از مغازه، به فريبا كه در پشت درختی ايستاده می رسد. فريبا به محض ديدن كاغذها در دست نوجوان، به سرعت و با خوشحالی كاغذ را از دست نوجوان می قاپد و می گويد: قربون داداش زرنگم برم كه با دست پر برگشتی.
فريبا و نوجوان با عجله در پياده رو حركت می كنند. در پشت سر آنها ماشين تعقيب و مراقبت، با صد متر فاصله، آهسته حركت می كند. فريبا و نوجوان را از ديد راننده و مرد۱ می بينيم.
راننده: به نظر من چيز مشكوكی نيست. اون دستنوشته هزار و خورده ای، نزديك به دو هزار صفحه اس، اون كاغذهايی كه توی دست پسره بود، ده دوازده برگ بيشتر نيست.
مرد ۱: اما من به اين دختره مشكوكم، چرا خودش تو مغازه نيومد؟ چرا پسره رو فرستاد؟
راننده: شايد دوست پسر، دوست دختر بازيه ماجرا.
مرد ۱: اين دختره رو فكر كنم يه بار ديگه هم ديدم كه با تعدادی كاغذ سفيد از مغازه بيرون اومد.
فريبا و نوجوان به خيابان فرعی می پيچند. راننده: حالا قصد داری خونه اش رو پيدا كنی.
مرد ۱: اگه خونه اش بره.
□خيابان
نوجوان به فريبا می گوید:قولی رو كه به من دادی فراموش نكردی كه؟
فريبا: اصلا ً، حتماً برات می خرم.
نوجوان: اين كاغذها مگه چه ارزشی داره كه بابتش خودت رو اين همه تو خرج انداختی؟
فريبا: هيچی، فقط يه كنجكاويه، همين
فريبا و برادرش به مقابل در خانه شان می رسند و انگشت نوجوان زنگ در را می فشارد.
از دید راننده و مرد ۱ فريبا و پسرك را می بينيم. مرد ۱ در حال یادداشت آدرس بر كاغذ است.
مرد ۱ : وقتی رفتن تو، برو جلو، بذار پلاكش رو هم يادداشت كنم.
□خانه حميده
حميده با تلفن سخن می گويد و از هيجان چشم هايش گرد شده.
حميده: آخه چطوری گير آوردی ديوونه؟... با رضا؟!... رضا رفت تو مغازه؟! ناگهان حميده می زند زير خنده.
حميده: نه، نيستن، هر دوشون رفتن مهمونی... تو بيا اينجا... چی؟... باشه يه يادداشت می ذارم و می آم. حميده به سرعت گوشی تلفن را می گذارد و بر روی دفترچه يادداشت، شروع به نوشتن می كند. سپس برگه را جدا نموده و سريع كيف خود را بر می دارد و از اتاقش خارج می شود.
□اتاق فريبا
در اتاق فريبا باز می شود و حميده با عجله وارد می شود، كيف اش را روی زمين رها می كند و حين باز كردن دگمه های بارانی اسپُرت اش به فريبا می گويد: سلام ديوونه.
فريبا در حالی كه پانزده برگ را بالا گرفته، از جا برمی خيزد و با حميده روبوسی می كند.
فريبا: رضا می گفت وقتی وارد مغازه شده، بيچاره داشته نامه می نوشته. حميده دلش می سوزد و در حالی كه بارانی اش را از تن به در می آورد، زير لب می گويد: حيوونی...
فريبا: به جای حيوونی گفتن، برو بهش يه جواب آره بده.
حميده: تو كه جدی نمی گی؟
فريبا: حداقل اين يكی ادای روشنفكرهارو در نمی آره؛ تنها جرمش اينه كه باباش كتابفروشه و خودش هم شده مجنون سركار خانوم!
حميده: تو هنوزم از بابت حرف های نیما توپت پره نه؟
فريبا: تو چی؟ تو فكر می كردی اينجوری به همه چی توهين كنه؟!
حميده: چرا به حساب حسادت نمی ذاری؟ فريبا: يعنی به اين نوشته ها حسادت كرده؟ حميده: به آدم هايی كه تو اين دستنوشته هستن.
فريبا: برای چی؟
حميده: چون اين آدما برای ما جالبن و نيما نمی خواد در نظر من رقيبی داشته باشه. فريبا: خب، با حسادت كردن، يه ضعف به ضعف های ديگه ش اضافه می كنه.
حميده: تو فكر می كنی دست خودشه؟
فريبا: اون دست خودش نيست، ولی الان اين پونزده برگ دست منه و منم كلافه ام؛ تو می خونی يا من؟!
حميده: خودت بخون.
فريبا شروع می كند به خواندن.
فريبا: ... تازه از مرخصی برگشته بودم و چون سر ظهر بود، پيش خودم گفتم سركشی به بيمارستان كه دير نمی شه، اول می رم نهارخوری، بعد می رم بازديد بخش ها. از قضا، چون خيلی هم گرسنه بودم، ناهار خيلی بهم چسبيد.
دوربين، #مجتبی_عسكری را در ناهارخوری، مشغول خوردن آخرین لقمه های غذا نشان می دهد.
صدای #مجتبی_عسكری بر روی تصوير خودش شنيده می شود. صدای #مجتبی_عسكری: آخرين لقمه رو تو دهنم نگذاشته بودم كه #رضا_دستواره سراسيمه وارد ناهارخوری شد. با ديدن من از همون جا بهم گفت: بيچاره شدی #مجتبی، پا شو، پاشو كه كارت ساخته اس. #مجتبی جا می خورد اما انگار حرف #رضا را زياد جدی نمی گيرد.
#مجتبی: باز چی شده؟
#رضا: كارد به #احمد بزنی، خونش درنمی آد، پاشو.
#مجتبی قدری جابه جا می شود.
#مجتبی: #برادراحمد؟ برای چی؟... من همين الان از مرخصی اومدم، روحم از هيچی خبر نداره جونِ تو.
#رضا: به من ربطی نداره، اون احضارت كرده.
ناگهان #محمد هم پريشان از راه می رسد و وارد ناهارخوری می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_34 *
#مجتبی: #برادراحمد، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان #احمد از پاسخ #مجتبی به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن #مجتبی را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی...
#مجتبی از حالت برآشفته #احمد وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند.
به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه #احمد به سمت #مجتبی پرتاب كرده به در اصابت می كند.
با رفتن #مجتبی و ساكت شدن اتاق، #احمد را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا#حمد، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به #احمد می نگرد، #محمد و #رضا پريشان و بغض كرده به #احمد نگاه می كنند.
#احمد بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد.
#احمد: خاك بر سر #احمد_متوسليان كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش...
بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر #احمد را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر #احمد می چسباند و می بوسد.
#محمد و #رضا اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. #رضا زير لب می نالد.
#رضا: خدا لعنتت كنه #مجتبی، خدا لعنتت كنه.
فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟
حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون.
فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند.
رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره #احمد رو تو آينه همرزمانش ديدم، #رضا برای #احمد می مرد و #احمد هم برای #رضا. هميشه خدا، #رضا كار می داد دست بچه ها، هر وقت #رضا تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز #رضا برای سر زدن به #محمدحسين و #مجتبی_عسكری اومده بوده #بيمارستان_مريوان، #محمدحسين ترك زبان بود و #رضا بچه ناف تهرون، #محمدحسين داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد.
□اتاقی در #بيمارستان_مريوان
#محمدحسين مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است #رضا_دستواره در حالی كه به اعمال #محمدحسين نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... #محمدحسين اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی.
#محمدحسين: ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها.
#رضا: هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش.
#محمدحسين: يعنی بيز قاتل مردم هستيم. #رضا: نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. #محمدحسين: آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم.
#رضا: وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. #محمدحسين قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود.
#محمدحسین: اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان.
#رضا می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان.
در اين لحظه #مجتبی وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به #رضا_دستواره می گويد: #رضا، #برادراحمد پيت می گشت. مثل اين كه دو تا #كومه_له گرفتن.
#رضا: من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به #جواد_اكبری بگو كه وزير دفاعه.
#مجتبی: آخه اطلاعات نمی دن، #احمد گفت #رضا بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه.
#محمدحسین: اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون #كومه_له ها حرف بزنی، #كومه_له ها بع بع می كنو.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_38 *
#عسكری با شنيدن صدای گريه #احمد، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق #احمد می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و #احمد را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد.
#احمد: خدا پشت و پناه هر دوتون...
#عسكری ناباور و غرق تعجب به #احمد می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون #احمدمتوسليانه كه #ضدانقلاب رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون #برادراحمديه كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين #كومه_له ها شد؟
#مجتبی_عسكری را با #احمد در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند.
#عسكری: #برادراحمد، تو اين جاده مثل مور و ملخ #كومه_له و #دمكرات ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن #ضدانقلاب هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم.
#احمد: نگران نباش برادر مجتبی.
همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، #احمد می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا#حمد سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به #مجتبی می گويد: عجله كن بيا سوار شو.
عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی #احمد سوار ماشين می شود.
راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند.
#احمد ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و #مجتبی_عسكری نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد.
راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟
#عسكری: ای همچين.
راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ #عسكری: ای همچين.
راننده: #چريك_فدايی هستيد يا #مجاهد؟
#عسكری: ای همچين... محرمانه اس.
راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. #عسكری: اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟
راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. #عسكری: مگه الان نمی گذره.
راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن.
#عسكری: چطور؟
راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. #عسكری: كدوم پاسدار؟
راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان #متوسليان، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين #متوسليان پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور #مريوان! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب.
#عسكری: عجب، اين #متوسليان كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_nashan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_45 *
دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، #احمد از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای #احمد تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره #احمد را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم.
*
در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود.
*
#احمد در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند.
□دوراهی فاضلاب
#احمد تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، #احمد بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود.
□سه راهی
#احمد حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود.
□چهارراه اصلی شهر
درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر #احمد از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های #احمد مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های #احمد، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود.
□تونل اصلی
- تونل فاضلاب قدری گشادتر است. #احمد با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست #احمد با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. #احمد با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. #احمد به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، #احمد همچنان با تمام قدرت به جلو می رود.
□پيچ دوراهی
تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود #احمد سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود.
□دهانه فاضلاب
دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. #احمد با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته #احمد اطراف دهانه را می نگرد. از ديد #احمد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های #احمد به كوره راه خيره می ماند.
□مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی
در زیر پنجره اتاق #احمد که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق #احمد قرار می گيرد. از پشت پنجره، #احمد را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با #مجتبی_عسكری گفتگو می كند.
□داخل اتاق فرماندهی سپاه
#مجتبی_عسكری با دقت به #احمد می نگرد. #احمد برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل #مجتبی بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به #مجتبی نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!...
#عسكری: چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام...
#احمد: ازدواج كرديد.
#عسكری: بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم #مريوان... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته.
#احمد: برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، مطلب بالاتر از اين حرفاست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_46 *
#احمد: برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم.
#احمد: با خانومت؟!!!
#عسكری: بله، چون بهش قول دادم.
#احمد: چه قولی؟!!
#عسكری: قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد.
#احمد: يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟!
#عسكری: ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست.
#احمد: از کجا معلوم؟
#عسکری: بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره.
#احمد لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟
#عسکری: خیلی بهتر از من.
#احمد: فرز و چابك هست؟
#عسكری: اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست.
در اين لحظه، #رضادستواره سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به #احمد و #عسكری می گويد: ما هم هستيم.
#مجتبی و #احمد به #رضا نگاه می كنند، #عسكری تعجب كرده، #احمد با لبخند به #دستواره می گويد: تو چی شمام هستی؟ #دستواره: تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن #برادراحمد. يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم #برادراحمد. قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره.
#رضادستواره قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت #برادراحمد، شايد يه نونی گير ما بياد.
#مجتبی بر می خيزد و قبض را از #دستواره می گيرد. دستواره آرام به #مجتبی می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. #مجتبی قبض را می گيرد و زيرلب به #دستواره می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟!
#احمد قبض را از #عسكری می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، #دستواره خطاب به #عسكری می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره.
□اتاق #مجتبی_عسكری
اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. #مجتبی در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است.
عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. #عسكری در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟
فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد.
#مجتبی: بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟
فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. #مجتبی: اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند.
فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. #عسكری بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد.
مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. #مجتبی همچنان بی توجه ادامه می دهد. #مجتبی: هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود.
فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام.
فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر!
#مجتبی با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر #مجتبی می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم.
#مجتبی با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم.
#مجتبی: راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_47 *
فاطمه با چشمان وحشت زده به #مجتبی می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟
#مجتبی با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم.
فاطمه: خب، خودم می كشم.
#مجتبی: شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟
فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم.
#مجتبی: عجب بدبختی گير كرديم ها.
فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد.
#مجتبی: من؟!
فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به #برادراحمد بدم.
#مجتبی: بله!!!؟
□خيابان
#مجتبی_عسكری و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند. #مجتبی اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد.
فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده.
#عسكری با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟
فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی.
#مجتبی: من؟
فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی.
#مجتبی: حيف كه تو مأموريتيم.
فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟
#مجتبی: پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم.
فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن.
با اين جمله فاطمه، #مجتبی در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟
فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟
مُردم از سادگی تو به خدا.
#مجتبی مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا.
فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه. #مجتبی: خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد.
□خیابانی خلوت
#مجتبی و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد.
به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب، #عسکری به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین، #عسکری و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود.
نور چراغ قوه به وسیله #عسکری در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست #عسکری وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط #عسکری را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_50 *
□اتاق #احمد، مريوان
#احمد در حالی كه زانوهای خود را در بغل گرفته و به ديوار تكيه داده در فكر است. لحظاتی می گذرد، ناگاه تصميمی #احمد را بلند می كند، #احمد به سرعت برمی خيزد و در حالی كه فانسقه و كلتش را می بندد و پوتين هايش را به پا می كند، از اتاق خود بيرون می زند، هوا بين الطلوعين است. #احمد را در محوطه مقر سپاه می بينيم كه از درِ جبهه بیرون می زند.
□فاضلاب
#مجتبی_عسكری تا به زانو در فاضلاب فرو رفته و مشغول مين گذاری است. همسرش فاطمه در حالی كه ساك وسايل را در دست دارد، با چشمان وحشت زده اش، اطراف را می نگرد. ناگهان چشمش به پشت #مجتبی می افتد، موشی بر پشت او راه می رود.
فاطمه بی اختيار جيغ بلندی می كشد. #عسكری از وحشت در جا می چرخد و به همسرش می نگرد.
#مجتبی: چيه؟!! چی شده؟ كی بود؟
فاطمه در حالی كه با انگشت، پشت #مجتبی را نشان می دهد، با لكنت می گويد: موش!!! موش رو پشتته.
با شنيدن سخن فاطمه، #مجتبی نفس حبس شده اش را خارج می كند و با عصبانيت می گويد: نمی شه شما، با اين همه شجاعتی كه داريد، برگرديد منزل و مَنو با اين موش ها تنها بذاريد؟
فاطمه كه از جيغ زدن خود پشيمان و شرمنده شده، سرش را پايين می اندازد.
#مجتبی با مشاهده شرمندگی همسر می گويد: اون سيم تله رو بده من، اون سيم نازكه رو... زودباش خانوم.
فاطمه در زير نور چراغ قوه، در داخل ساك، به دنبال سيم تله می گردد. ناگهان در داخل ساك موشی را می بيند، ناخودآگاه دستش را از ساك بيرون می كشد و از وحشت چشمانش بيرون زده.
#مجتبی، همچنان برای گرفتن سيم تله، دستش را دراز كرده است. فاطمه مات و متحير به داخل ساك می نگرد، دستش بی حركت مانده.
#مجتبی، كلافه می گوید: گفتم اون سيم نازكه رو بده. دير شد.
فاطمه بی هيچ عكس العملی همچنان به داخل ساك خيره است، ناگاه نشانه های اخذِ تصميمی دشوار، در چهره اش هويدا می شود.
به يكباره دست در ساک می کند و موش را می گیرد و از ساک بیرون می اندازد. سپس بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند، به دنبال سيم تله می گردد.
#مجتبی با ديدن اين عمل همسرش، لبخندی كم رنگ بر لبانش نقش می بندد. دست فاطمه دراز می شود و سيم تله را به سمت #مجتبی می گيرد. در يك لحظه، نگاه هر با هم تلاقی می كند.
#مجتبی بی كلام و با لبخند، از همسرش تشكر می كند و فاطمه نيز، لبخند پيروزمندانه ای می زند.
***
□دهانه خارجی و انتهايی فاضلاب
#احمد در حالی كه با دقت اطراف را زير نظر دارد، به سمت دهانه فاضلاب نزديك می شود. به محض رسيدن به دهانه، گوش تيز می كند. هيچ صدايی از داخل كانال فاضلاب شنيده نمی شود. از دهانه فاضلاب فاصله می گيرد و به سمت كوره راه گام برمی دارد پس از مسافتی كه طی می كند، می ايستد، انديشناك به انتهای كوره راه می نگرد و زير لب می گويد: امشب بايد چشم انتظارشون باشيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_52 *
□خیابان، کنار دریچه فاضلاب
#احمد دو گیره فلزی را داخل سوراخ های درپوش فاضلاب می اندازد و با یک حرکت در را از جا در می آورد. سپس نور چراغ قوه را به داخل فاضلاب می اندازد و با دقت به داخل آن می نگرد. سپس زیر لب می گوید:
هنوز اینجا نرسیدن...
#احمد به آسمان و اطراف می نگرد، هوا به روشنی می رود. #احمد با دلواپسی به داخل فاضلاب می نگرد و با کمی تشویش می گوید: عجله کنید بچه ها، هوا داره روشن می شه.
پای #احمد درپوش فاضلاب را به جایش سُر می دهد. سپس حرکت می کند و از آنجا دور می شود.
□داخل مجرای فاضلاب، زیر دهانه دیگر
#مجتبی_عسکری و همسرش در زیر در پوش فاضلاب دیگری مشغول مین گذاری دیواره ها هستند. سر و وضع هر دوی آنها لجنی و آشفته است.#مجتبی با عجله کار می کند و همسرش نیز مانند یک دستیار ماهر به او کمک می کند.
#مجتبی: مثل این که تا بین من و تو حرف زدن ممنوع نشه، کار پیش نمیره.
فاطمه: منم همین نظر رو دارم، پس تا تموم شدن کار، حرف بی حرف.
#مجتبی با دو انگشت به فاطمه اشاره می کند که اَنبُر دَم باریک را به او بدهد.
فاطمه خنده اش می گیرد، در حالی که دَم باریک را به #مجتبی می دهد می گوید: نه دیگه اینجوری.
□زیر یک درپوش دیگر مجرای فاضلاب_داخلی
#مجتبی و همسرش مشغول مین گذاری هستند.
□مکانی دیگر در مجرای فاضلاب_داخلی
#مجتبی کار مین گذاری در آنجا را تمام می کند.
□شهر #مریوان
خورشید تقریباً بالا آمده و تمام شهر روشن است.
□حیاط خانه #عسکری
دو جفت پوتین لجنی، جلوی در ورودی راهرو، دیده می شود.
□شهر #مریوان
قرص خورشید آرام دیزالو می شود به هلال ماه. لانگ شات #مریوان را می بینیم که چراغ های بی شماری در آن سوسو می زند.
لانگ شات شهر دیزالو می شود به صفحه ساعتی که عقربه ثانیه شمار آن تیک تیک کنان حرکت می کند. عقربه ساعت بر روی یک ربع به دوازده می باشد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_70 *
□كافی شاپ - خارجی
در فضای جلوی مغازه كافی شاپ كه ميز و صندلی چيده اند حميده تنها در پشت ميزی نشسته، فنجانی قهوه در دست دارد و مشغول خواندن دست نوشته هاست.
عابران گاه گاهی از كنار ميز و صندلی ها عبور می كنند و از خيابان روبه روی حميده تك و توك ماشين می گذرد. دوربين به نرمی به حميده نزديك می شود حميده جرعه ای قهوه می نوشد و فنجان را روی نعلبكی می گذارد و هم زمان صدای رسول رضاييان نويسنده دستنوشته ها، بر اين تصوير می آيد.
صدای رسول: همه اشتباه می كنن، همه راه رو عوضی می رن، همه برای پيدا كردن #احمد_متوسليان، فقط می رن سراغ عمليات هاش، فقط می رن سراغ فعاليت های نظامی اش، نه، نه، نه! #احمد_متوسليان تو همه چی استثنائی بود؛تو همه چی، هم تو رزم و فرماندهی، هم تو اخلاق و فتوّت، و هم تو تسخير دل ها، هركس كه با #احمد آشنا می شد، ديگه قادر نبود ازش دل بكنه، اگه #احمد وسط اقيانوسی از آتيش می رفت، همه بچه ها پا به پاش می رفتن، #احمد مرامی داشت كه همه رو افسون می كرد، تو روزگار حضورش در مريوان، حقوق هر برج #احمد، فقط دو هزار تومان بود، هر وقت كه سر برج حقوقش رو می گرفت بچه ها رو می ريخت تو ماشين و جلوی چلوكبابی ياس اونهارو پياده می كرد.
حميده سر بلند می كند. از ديد حميده خيابان را می بينيم. در خيابان مردم و فضا عوض شده، در پياده روی آن سمت خيابان، چلوكبابی ياس قرار دارد، عابرينی كه در خيابان رفت و آمد می كنند، زن و مرد و بزرگ و كوچك، لباس های كردی بر تن دارند. جيپ حامل بچه ها و #احمد_متوسليان، درست جلوی حميده در كنار خيابان می ايستد. بچه ها با خنده و شوخی از ماشين پياده می شوند.
#رضا_دستواره: آخ چقدر من اين سر برج هارو دوست دارم.
#رضا_چراغی: هربار كه چشام گل ياس می بينه، نمی دونم چرا ياد چلوكباب می افتم من! #مجتبی_عسكری با بی سيم خيالی حرف می زند: ما الان با #برادراحمد تو منطقه چلوكبابی ياس هستيم، قراره با دو هزار تومن حقوق #برادراحمد، يه عمليات چلوكباب كوبيده ای بكنيم. تمام.
#احمد با همان چهره مردانه و جذابش، لبخندی شيرين بر لب دارد و همراه بچه ها به آن طرف خيابان می رود، بچه ها با خوشحالی به دنبال او وارد چلوكبابی ياس می شوند. حميده با حسرت به آنها نگاه می كند و صدای رسول شنيده می شود.
صدای رسول: #احمد برای بچه ها فرمانده نبود، پدر بود، مادر بود، برادر بود، و در آخر هم يه مرشد و مربی نظامی بی نظير بود. #احمد هر وقت به تهران مرخصی می رفت از مغازه شيرينی فروشيه پدرش كلی شيرينی های جور واجور می آورد.
□مغازه شيرينی فروشی متوسليان
پدر احمد با چهره ای شيرين و صميمی بسته های شيرينی را در داخل ساك #احمد می گذارد.
#احمد هم بالحنی بسيار مؤدبانه و مهربان پی درپی می گويد: دست شما درد نكنه آقاجون، خيلی ممنون، زحمت افتاديد، دست شما درد نكنه.
پدر احمد: چقدر تشكر می كنی، وظيفمه باباجون دست شما درد نكنه كه زحمت بردن اين شيرينی هارو می كشی.
#احمد: خيلی ممنون.
پدر احمد: به همه اشون سلام برسون به همه شون، مخصوصاً به #قجه_ای و #دستواره.
□درب پادگان #مريوان
#احمد با ساك بزرگی كه در دست دارد وارد پادگان می شود بر اين تصوير صدای خبرنگار شنيده می شود.
صدای رسول: برگشتن #احمد از مرخصی برای همه بچه ها يه دنيا شيرينی داشت، به اضافه اينكه #احمد با ساكی لبريز از شيرينی وارد پادگان می شد.
□اتاق استراحت بچه ها
ساك #احمد بر زمين گذاشته می شود، زيپ آن با زحمت باز می شود تمامی بچه ها به دور #احمد حلقه زده اند و #احمد با لبخندی شيرين از داخل ساكش جعبه های شيرينی را در می آورد و در برابر بچه ها می گذارد.
#احمد: به همه اتون سلام رسوند به همه اتون.
بچه ها با ذوق و شوق شيرينی برمی دارند و با كيف در دهان می گذارند.
#رضا_دستواره: اين شيرينی ها مقدمات اون عمليات اصليه...ای يار مبارك بادا ان شاءالله مبارك باده #برادراحمده ها.
#احمد لبخند ملايمی می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_13 🌺
_تصویری از منطقهی #مریوان باقی مانده که مربوط به مراسم عروسی شماست. لطفا خاطرهی آن شب را برایمان تعریف کنید.
من آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن _من نیروی داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم_ حاجی آن روز در #مریوان نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچهها در حیاط بودیم که حاجی رسید، میخواستم جریان ازدواجم را به #حاج_احمد بگویم اما نمیشد. مدام #مریوانی، غیر#مریوانی، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمیدانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با #حاج_احمد کار دارم. دست #حاج_احمد را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: میخواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: گفتم: حاجی من ازدواج کردم. گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خوهران امدادگر مشغول در بیمارستان. آمدهام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچهها کرد و گفت: سپاه تعطیله، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل #مجتبی_عسکری رفتیم. یک اتاق خانم ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفرهی شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با #حاج_احمد انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه با خربزه گرفتیم و شام عروسی؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. اما خیلی خوش گذشت.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·