جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_50 *
□اتاق #احمد، مريوان
#احمد در حالی كه زانوهای خود را در بغل گرفته و به ديوار تكيه داده در فكر است. لحظاتی می گذرد، ناگاه تصميمی #احمد را بلند می كند، #احمد به سرعت برمی خيزد و در حالی كه فانسقه و كلتش را می بندد و پوتين هايش را به پا می كند، از اتاق خود بيرون می زند، هوا بين الطلوعين است. #احمد را در محوطه مقر سپاه می بينيم كه از درِ جبهه بیرون می زند.
□فاضلاب
#مجتبی_عسكری تا به زانو در فاضلاب فرو رفته و مشغول مين گذاری است. همسرش فاطمه در حالی كه ساك وسايل را در دست دارد، با چشمان وحشت زده اش، اطراف را می نگرد. ناگهان چشمش به پشت #مجتبی می افتد، موشی بر پشت او راه می رود.
فاطمه بی اختيار جيغ بلندی می كشد. #عسكری از وحشت در جا می چرخد و به همسرش می نگرد.
#مجتبی: چيه؟!! چی شده؟ كی بود؟
فاطمه در حالی كه با انگشت، پشت #مجتبی را نشان می دهد، با لكنت می گويد: موش!!! موش رو پشتته.
با شنيدن سخن فاطمه، #مجتبی نفس حبس شده اش را خارج می كند و با عصبانيت می گويد: نمی شه شما، با اين همه شجاعتی كه داريد، برگرديد منزل و مَنو با اين موش ها تنها بذاريد؟
فاطمه كه از جيغ زدن خود پشيمان و شرمنده شده، سرش را پايين می اندازد.
#مجتبی با مشاهده شرمندگی همسر می گويد: اون سيم تله رو بده من، اون سيم نازكه رو... زودباش خانوم.
فاطمه در زير نور چراغ قوه، در داخل ساك، به دنبال سيم تله می گردد. ناگهان در داخل ساك موشی را می بيند، ناخودآگاه دستش را از ساك بيرون می كشد و از وحشت چشمانش بيرون زده.
#مجتبی، همچنان برای گرفتن سيم تله، دستش را دراز كرده است. فاطمه مات و متحير به داخل ساك می نگرد، دستش بی حركت مانده.
#مجتبی، كلافه می گوید: گفتم اون سيم نازكه رو بده. دير شد.
فاطمه بی هيچ عكس العملی همچنان به داخل ساك خيره است، ناگاه نشانه های اخذِ تصميمی دشوار، در چهره اش هويدا می شود.
به يكباره دست در ساک می کند و موش را می گیرد و از ساک بیرون می اندازد. سپس بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند، به دنبال سيم تله می گردد.
#مجتبی با ديدن اين عمل همسرش، لبخندی كم رنگ بر لبانش نقش می بندد. دست فاطمه دراز می شود و سيم تله را به سمت #مجتبی می گيرد. در يك لحظه، نگاه هر با هم تلاقی می كند.
#مجتبی بی كلام و با لبخند، از همسرش تشكر می كند و فاطمه نيز، لبخند پيروزمندانه ای می زند.
***
□دهانه خارجی و انتهايی فاضلاب
#احمد در حالی كه با دقت اطراف را زير نظر دارد، به سمت دهانه فاضلاب نزديك می شود. به محض رسيدن به دهانه، گوش تيز می كند. هيچ صدايی از داخل كانال فاضلاب شنيده نمی شود. از دهانه فاضلاب فاصله می گيرد و به سمت كوره راه گام برمی دارد پس از مسافتی كه طی می كند، می ايستد، انديشناك به انتهای كوره راه می نگرد و زير لب می گويد: امشب بايد چشم انتظارشون باشيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
⬛◽
#فرماندهاى_مقتدر_و_دوست_داشتنى
◽⬛
🌷 #قسمت_50🌷
صبح روز جمعه، ۲۱ اســفند سال۱۳۶۰ ، #پادگان_دوكوهه حال و هواى ديگرى يافت. انبــوه رزمندگان #تيپ۲۷محمدرســولالله (ص)، در قالــب ۹ گردان منظــم و حاضر به رزم، عــازم ميــدان صبحگاه پادگان شــدند. در پيشاپيش هر گردان، ســيماى مصمم و نورانى دلاورمردانــى را مى شــد ديد كه كوهســتان هاى پابرجــاى غرب، به ايمان راســخ آنان و خورشيد گردون نشين خوزستان، به همت بلندشان غبطه مى خورد. #تيپ۲۷محمــدرســولالله (ص) در اوجِ آمادگى، بــا تمامى عِـده و عُده
الهى خود، قدم به ميدان صبحگاه #دوكوهه مى گذاشت. #گردان_سلمان_فارســى و سردار
رشــيد آن #حســينقجــهاى؛ #گــردان_انصــارالرســول (ص) و عـــــلمــدار دلاورش، #اســماعيل_قهرمانى؛ #گردان_حمزه سيدالشهدا و سردار روشــن ضميرش #رضــاچراغــى؛ #گردان_مالك_اشــتر
و فرمانــده غيــورش #محمدشــهبازى؛ #گــردان_عمارياســر و سردار دشمن شــكن آن #علىاكبر_حاجىپور، #گــردان_ابوذر_غفارى و فرمانده سلحشــور آن #مصيب_ميرسجادى، #گردان_مســلم_بن_عقيل و فرمانده تيزتك آن #حبيبالله_مظاهرى، #گردان_بلال_حبشــى و فرمانده شجاع آن #احمدصالحى و...
ســرانجام نهميــن گردان؛ #گــردان_حبيب_بــن_مظاهر و پرچمدار صف شــكن آن، #محســن_وزوايى، از پى يكديگــر، زمين #صبحگاه_دوكوهــه را به قدوم مبارك خويش مزين كردند.
🆔️ @javid_neshan