eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 🌴 🌴 _ نیروی زیر دستش را به گونه‌ای آماده کرده بود که با کمترین نیرو بیشترین بازدهی را داشت. شما خاطره‌ای در این زمینه دارید؟ در سپاه در دفتر نشسته بودیم. جاده از جلوی به سمت میرفت. این جاده به دست بسته شده بود. بالا را پاکسازی کرده بود و جاده‌ی پایین (سعد آباد) دست بود. وقتی می‌خواستیم از به بیاییم باید یک مقدار از جاده‌ی اصلی می‌آمدیم و بعد از جاده اصلی جدا می‌شدیم و در ارتفاعات به جاده می‌خوردیم. در آنجا روستایی بود که حدود ۴۰ کیلومتر با فاصله داشت. ما روزها هم نمی‌توانستیم در جاده تردد کنیم. البته می‌رفت و توجهی به این مسائل نداشت، طوری اعتماد به نفس را در نیروهایش ایجاد می‌کرد که نیروها هم مثل خودش عمل می‌کردند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 ...نهایتاً تا ساعت ۳ بعدازظهر می‌شد در جاده تردد کرد. اما بعد از آن به جاده می‌ریختند. آن شب ساعت ۹ بود که تماس گرفتند و گفتند ما چندتا شهید داریم و در محاصره هستیم و بچه‌ها درحال قتل عام شدن هستند. ما چندپایگاه در مسیر راه داشتیم. بلافاصله مرا صدا زد، با محمد که از بچه‌های ارتش بود و در سپاه مامور شده بود و کار دیده بانی انجام می‌داد. او وقتی سربازی‌اش تمام شد به عشق ماندگار شد. بعد هم به جنوب آمد و در آنجا شهید شد. او از نیروهای بود. نفر سوم هم مسئول امور مالی سپاه بود. به ما سه نفر ماموریت داد. مسئولیتش را به من داد تا با این دو نفر ماشین را پر از مهمات کنیم و به آنها مهمات برسانیم. ماهم به سمت پادگان ارتش رفتیم و با بدبختی وارد پادگان شدیم. آن زمان پادگان ۱۵۰۰_۱۰۰۰ متر با شهر فاصله داشت. شهر هم وسعت و ساخت و ساز فعلی را نداشت، الان شهر به پادگان چسبیده. ما نزد فرمانده پادگان رفتیم و گفتیم گفته به ما مهمات بدهید. گفت: چرا الان؟ بروید صبح بیایید. گفتیم: نه بچه‌ها درگیر هستند. باید به آنها مهمات برسانیم. گفت: مگر عقل در سر شما نیست، دیوانه اید؟ پادگان با تلفن صحرایی با سپاه در ارتباط بود. ما تلفن را برداشتیم و با تماس گرفتیم و گوشی را به فرمانده‌ی پادگان‌ دادیم. نمیدانم به او چه گفت که یک دفعه گوشی را کوبید زمین و گفت: عقل در سر شما نیست. هرچه مهمات می‌خواهید بار کنید و ببرید. هرچه مهمات مورد نیاز بچه‌ها بود مثل خمپاره۶۰، خمپاره ۸۱، اسلحه ژ۳، برنو و ام۱ و تیربار آ۶ برداشتیم. این ۴۰ کیلومتر راه را که در جاده می‌رفتیم، هم خودی ها ما را می‌زدند و هم . ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 ...خودی ها باورشان نمی‌شد کسی برایشان سلاح بیاورد. آنقدر هم کار با عجله انجام شد که هیچ گونه هماهنگی نشده بود. ما کمبود بی‌سیم داشتیم، خیلی از پایگاه‌ها اصلا بی‌سیم نداشتند اگر هم داشتند مشکلات دیگر بود که نمی‌توانستند ارتباط بگیرند و فقط می‌توانستند تماس‌های نزدیک‌ بگیرند. وقتی فاصله زیاد می‌شد ارتباط برقرار نمی‌شد. معمولا بی‌سیم‌هایی با برد بلند را در جاهایی که فاصله زیاد بود قرار می‌داد. آن شب گلوله‌های زیادی به مهمات‌ها خورد ولی هیچ کدام تاثیر گذار نبود. مسئول امور مالی سپاه پشت فرمان بود، خلاصه به محل رسیدیم. این خیلی تقوا و ایمان قوی می‌خواهد که یک فرمانده آن موقع شب باتوجه به اینکه کاملا مسیر و منطقه را می‌شناسد و میدادند احتمال دارد چه اتفاقی بیفتد، باز هم چنین کاری کند. اگر‌ یک تیغ به پای بچه‌های می‌خورد گویی تیر به قلبش رفته است. ما را فرستاد اما توکل به خدا و دعای او پشت سر ما، ما را نگهداشت. این همه فشنگ به مهمات خورد اما نه آتش گرفت نه منفجر شد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
جاویدنشان
💠 💠 🥀 روز چهاردهم شهريورماه سال ۱۳۳۷ در زرين شهر اصفهان چشم به جهان گشود. در سن ۷سالگي به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک ديپلم تحصيل نمود. از کودکي علاقه زيادي به ورزش کشتي داشت و به عنوان قهرمان اول شهرستان و استان اصفهان براي چند سال متوالي معرفي گشت و به مسابقات انتخابي تيم ملي راه يافت. سال ۱۳۵۳ وارد فعاليت‌هاي سياسي شد. سال ۱۳۵۶ به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگير شد. چند مرتبه نيز به منظور فعاليت‌هاي سياسي به شيراز و قم سفر کرد. سرانجام انقلاب اسلامي پيروز شد. فرماندهي سپاه زرين شهر و تشكيل گروه ضربت براي مبارزه با مواد مخدر و توزيع كنندگان آن، يكي از فعاليت هاي پس از انقلاب بود. در پي صدور فرمان مبني بر تشكيل سپاه پاسداران، به اين نهاد انقلابي پيوست و در تشكيل و سازماندهي سپاه زرين شهر نقش تعیین کننده داشت وخود نیز فرماندهی آن را به عهده گرفت. وقتی دشمنان ایران استان های کردستان، سیستان و بلوچستان، مازندران و خوزستان را به آشوب کشاندند او به رفت تا با به مبارزه بپردازد. در بازگشت به زادگاهش فرماندهی عمليات سپاه پاسداران زرين شهر را به او سپردند. وی به همراه برای آزادسازی شهر اقدام کرد. پس از آزادسازی براي مدتي نيز فرمانده توپخانه سپاه و را پذيرفت. هنوز مدتي نگذشته بود که به عنوان فرمانده عمليات و معرفي گرديد. حسينعلي ماهها با جنگيد و در (ص) با سمت فرمانده عمليات حاضر شد. در فرمانده‌ي محور بود، هميشه را زير نظر داشت، آنان از ضربه‌هاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. پس از تشکیل به فرماندهی برای شرکت در عمليات با سمت به جبهه جنوب رفت. و جاده اهواز – خرمشهر در تاريخ ۱۵/ ۲/ ۱۳۶۲ جایگاه عروج این سردار ملی وافتخار آفرین ایران بزرگ است. اودر سن ۲۵ سالگي شربت شهادت را نوشيد و بر اثر اصابت گلوله به سرش به ديدار معبودش شتافت. منبع: سایتِ‌راسخون ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 ...وقتی رسیدیم، بچه‌هایی که درگیر بودند باور نمی‌کردند آن موقع شب برایشان مهمات فرستاده باشد. مهمات را برداشتند و درگیر شدند و چند روستای بعدی‌اش را هم پاکسازی کردند و ضربه‌ی سنگینی به زدند و آنها تلفات زیادی دادند. وقتی با آن بچه‌ها صحبت می‌شد می‌دیدیم خیلی از آنها تازه به اعزام شده‌اند؛ یکی دوماه بود که آنجا بودند. می‌گفتند با این حرکت‌هایی که می‌کرد برایمان مهم نبود که چه دستوری می‌دهد. ولی هر دستوری می‌داد ولو به قیمت جانمان هم تمام می‌شد دستورش را اجرا می‌کردیم. رزمنده‌ها می‌دانستند که فرمانده‌شان تحت هیچ شرایطی آنها را تنها نمی‌گذارد. من بارها در جمع بچه‌هایی که با بودند، گفته‌ام که ما هیچ وقت نمی‌توانیم را آن طور که بوده معرفی کنیم. یکی بود. هرطور که بخواهیم را معرفی کنیم، حقش را ضایع کرده ایم. این برداشت من بود، من شک نداشتم که او آینده را می‌دید. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 ... از زمان حضور در ، به ستاد مشترک در نامه داده بود که شما یک پوکه هم به ندهی این عین عبارت نامه‌اش بود. ما هم می‌خواستیم در روستایی عملیات انجام دهیم اما مهمات نداشتیم. تعدادی از بچه‌های حزب‌اللهی ستاد مشترک با ما راه آمدند، آن‌ها دور از چشم همه یک جعبه مهمات به ما دادند. ما با یک جعبه مهمات عملیات کردیم ۲۰کیلومتر لابه‌لای رفتیم و در روستای عملیات کرده و آن روستا را به تصرف خود درآوردیم. همان موقع نیروهای در مستقر بودند، آن‌ها حتی توپ ۱۰۵میلی‌متری داشتند. ما در آن روستا در محاصره دشمن افتادیم. ۱۲ نفر از بچه‌ها دستگیر شدند، با شکنجه و وضعیت فجیعی بچه‌ها را به شهادت رسانده بودند. ۸_۷ جنازه را داخل وانت ریخته و جلوی سپاه آورده بودند. داستان عجیبی بود. یکی از بچه‌های ما به فرمانده پایگاه گفته بود با توپ‌هایتان بچه‌های ما را حمایت کنید، آن‌ها در محاصره هستند. فرمانده گفته بود بروید به بگویید که شما را حمایت کند. بچه‌های کادر که آن‌جا بودند با آن فرمانده درگیر شده بودند و ۲۴ساعت بعد دیگر فرمانده آن‌جا وجود نداشت. از ناراحت بود او می‌خواست بیاید را بگیرد. _اما هیچ‌وقت به نیامد؟! ظاهراً نماینده‌اش را فرستاد اما بچه‌ها او را به شهر راه ندادند. من در بودم اما این را ندیدم عمده صحبت‌های من از روی یادداشت‌هایی است که از آن زمان دارم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🍀 🍀 🍀 🍀 ... بعد به رفتیم و در آن‌جا جلسه‌ای برگزار شد. در آن جلسه مفصل صحبت کرد. دل کندن از برای بچه‌ها سخت بود. البته قرار بود عده‌ای از بچه‌ها را برای تشکیل تیپ با خود بیاورند. مردم درخواست داشتند بماند. البته هنوز زیاد بین مردم نپیچیده بود. در آن جلسه صحبت کرد که ما باید به جنوب برویم و تیپ تشکیل دهیم، تعدادی از آقایان باید در منطقه بمانند و تعدادی هم باید همراه ما به جنوب بروند، اسامی هم مشخص خواهد شد. آن شب جلسه برای بچه‌ها خیلی سنگین بود. همه منتظر بودند ببینند در کدام لیست قرار می‌گیرند، می‌مانند یا می‌روند؟! منطقه هم نسبت‌ به شهرهای دیگر از امنیت بالایی برخوردار بود آن‌هم به‌جهت حضور بود. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _خاطره‌ای دارید تا صحبت شما مصداق عینی‌تری به خود بگیرد؟ یادم هست یک روز من و و درحال بردن ماشین سنگینی به بودیم، خاوری بود که پشت آن بسته بود شبیه سردخانه. پشت فرمان بود، من وسط بودم و کنار پنجره. به پاسگاه رسیدیم. مکثی کردیم به‌ خاطر پلیس که ایستاده بود. در این فاصله آقایی از رکاب سمت راننده بالا آمد. لباس محلی شیکی به تن داشت. با لهجه مانندی با شروع کرد به صورت تند صحبت کردن که چرا چنین رانندگی می‌کنی و... . حتی برنگشت او را نگاه کند. همین‌طوری به جلوی خودش نگاه می‌کرد. آن آقای با دست به محاسن اشاره‌ای کرد و گفت: فکر کردی ریش در صورتت هست می‌توانی هر کاری انجام بدهی؟ این را که گفت خیلی شاکی شد. از ماشین پیاده شد دقیقاً عبارت حاجی یادم نیست ولی مضمونش این بود که تا موقعی که از این حرف‌های مفت نزده بودی چیزی به تو نگفتم اما این‌که راننده در جاده بهت راه نداده یا نتوانستی سبقت بگیری چه ربطی به ریش و اسلام دارد؟! حاجی حتی با یک ضربه اون رو به زمین انداخت و بعد بلندش کرد که سوار ماشین خودمون کنه. ما هرچه گفتیم حاجی حالا ولش کن بره. حاجی می‌گفت: نه، باید اینو ببرم ببینم چرا چنین حرفی زده. او را به سپاه انتقال دادیم. زمانی بود که به دلیل ناامنی شب نمی‌توانستیم از به برویم. شب همان‌جا در سپاه ماندیم. تا آمدیم آبی به سر و صورتمان بزنیم بچه‌های اطلاعات آمدند و گفتند عجب کسی را شکار کرده‌اید ما دربه‌در دنبال این آدم هستیم. او اعدامی است و از نیروهای مؤثر است. چگونه او را گرفتید؟! البته خدا کمک کرده بود و حساسیت حاجی هم نسبت به اعتقاداتش موثر واقع شد. کارهای در شهر را امن کرده بود. خروج از شهر# مریوان برای مردم سخت بود. از فردای آن روز مردم فهمیدند می‌خواهد از شهر برود. به‌همین دلیل جلوی سپاه تجمع کردند که از او بخواهند در شهر بماند. برایشان صحبت کرد که دست خودم نیست و باید بروم این صلاح‌دید مسئولین است. من دوست دارم در منطقه بمانم و به شما خدمت کنم. مردم هم دیدند کاری است که باید انجام شود. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _علت این علاقه چه بود؟ آن زمان تردد در شهرهای واقعا سخت بود. اما در امنیت برقرار کرده بود. از خصوصیات حاجی این بود که در مقابل دشمن و به‌شدت برخورد می‌کرد. اما در مقابل مردم روحی لطیف داشت، طوری که باور نمی‌کردید این همان است. برای آن‌ها این مطرح بود که آدمی به آمده که خدمت برایش مهم است، نه ریاست و منصب. دفاع از مردم مظلوم و محروم و کمک به آن‌ها سبب شده بود که مردم از او حمایت کنند. او مرد میدان و جنگ بود. مردم فضای شهر های دیگر را می‌دیدند که در حتی شب‌ها راحت تردد می‌کنند و آذوقه در اختیارشان است. در سال۵۸ وضعیت وضع خاصی بود. مردم احساس می‌کردند با رفتن این امنیت از شهرستان گرفته خواهد شد. به‌هرحال به منطقه جنوب آمدیم و تیپ را تشکیل داد. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _خاطره از جلسه آخر که با نیروها داشت دارید؟ در اواخر جلسه مشخص کرد که چه کسانی باید بمانند و چه کسانی بروند. آنهایی که قرار بود در بمانند انگار تمام زندگی‌شان را از آنها گرفته بودی. حضور پشتوانه بچه‌ها بود. آن شب حاجی زیاد صحبت کرد. کسانی که قرار بود بیایند خیلی خوشحال بودند. اما آنها که ماندند دنبال رایزنی بودند که به منطقه جنوب بیایند. از طرفی هم باید امنیت منطقه حفظ می‌شد. حاجی حتی جانشین خود، را به جنوب نیاورد. خب برایش مهم بود چون زحمات زیادی در کشیده بود، ضمن اینکه به مردم آنجاهم علاقه‌مند بود. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _چگونه به جنوب رفتید؟ روزی‌که از خارج شدیم همه با اتوبوس آمدیم. آمارها مختلف است من یادم است ۵۲نفر بودیم. بعضی دوستان می‌گویند ۴۷_۴۸ نفر بوده‌ایم. حاجی وسط اتوبوس ایستاد و شعری خواند. حاجی به کوه و دشت و صحرا اشاره می‌کرد و خطاب به شهدا شعر می‌خواند. مضمون شعر این بود که به کوه و دشت و صحرا قسم ما برمی‌گردیم و انتقام خون شما را می‌گیریم. بچه‌ها از منطقه بیرون می‌آمدند و حس خاصی پیدا کرده بودند. هم با آن حس شعر می‌خواند. که با شنیدن نامش خودش را خراب می‌کند، ایستاده و شعر می‌خواند. تمام وجودش آن مناطق بود، اما بنا به صلاحدید مسئولین درحال خارج شدن از آن‌جا بود. متأسفانه این اشعار نه ضبط‌شده و نه در ذهن من است. او با صلابت خاص شعر می‌خواند. می‌گفت رفتنمان هم به‌خاطر شما شهداست. صحنه‌ی خیلی عجیبی بود. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _خاطره‌ای از این قاطعیت دارید؟ ما قبل از جنگ به دفتر فرماندهی سپاه رفته بودیم. آن موقع آقای فرمانده سپاه بود. پرونده‌ای را به داد و گفت: این را مطالعه کن. خواند و دید گزارشی است از یکی از پاسگاه‌های . ماجرا از این قرار بود که به یکی از پاسگاه‌های زده سرکشی می‌کند. متوجه می‌شود سربازها و فرمانده آن‌ها در حالت چرت زدن هستند. حاجی هم با مشت فرمانده را زده و روی زمین خوابانده بود. به او گفته بود شما این‌جا ایستادید که حافظ خاک و ناموس مردم باشید اما همین‌طوری خوابیدید؟! این ماجرا را برای فرماندهی سپاه گزارش کرده بودند. که چرا حاجی این‌طوری برخورد کرده!؟ هم خیلی محکم گفت: بله من آن افسر را زدم. اگر بازهم از این اتفاقات بیفتد من این کار را انجام می‌دهم. آن‌جا پاسگاهی است که باید بایستند و محافظت کنند. اگر قرار بود بخوابند که می‌گفتند اصلا پاسگاه نیازی نیست. این آقا آن‌جا خوابیده بود و نیروهایش هم خواب بودند. من چه باید می‌کردم؟! به کسی باج نمی‌داد. این‌طور نبود که بخواهد مراقب باشد جوری صحبت کند تا به کسی برنخورد. در وجود او ترس نبود اما ترس خدایی در دلش وجود داشت. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯