eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 🍀 🍀 🍀 ... روزی‌ که یکی از گروهان‌ها را برای بازدید بردیم و داشتیم برمی‌گشتیم، گفت: بایستید ببینم چه کردید؟ اوضاع چطوری بود؟ گفتیم: خیلی‌خوب بود. ما هم به کار خودمان نمره۲۰ می‌دادیم. به یکی از بچه‌های بسیجی دستور خیز سه ثانیه داد. این بنده خدا هم از هیبت و تیپ ترسیده بود. قبراق و سرحال و منظم بود، چهره مصممی داشت. بسیجی ترسید و نتوانست حرکت را انجام دهد. یکی دو تیر کنارش زد و گفت: بخواب برادر. او خیلی ترسیده بود. بچه‌های گروهان هم داشتند نگاه می‌کردند و با خود می‌گفتند نکند الان نوبت ما بشود که این حرکت را انجام دهیم. نزدیک ظهر هم بود. ما همیشه بچه‌ها را بعد از شناسایی به کمپ می‌آوردیم تا نماز بخوانیم و سپس به برمی‌گرداندیم. آمد پشت همان بسیجی ایستاد. بسیجی که شروع به نماز خواندن کرد به او اقتدا کرد. این حرکت‌ها خیلی ظریف است. البته بعد از این‌ که بسیجی نتوانست حرکت را انجام دهد، صورتش را بوسید و گفت: تمام کارهایی که من می‌کنم به‌خاطر این است که وقتی شما به میدان می‌روید بی‌خود از دشمن نخورید. اگر خونی از بینی شما بیاید من ناراحت می‌شوم. خانواده شما چند سال برایتان زحمت کشیده‌اند. از دست من ناراحت نشوید. خیلی عجیب بود. گاهی در شرایطی قرار می‌گرفت که به‌ هیچ‌ عنوان نمی‌توانستید کاری کنید که بخاطر یک کلمه حرفی که زده عقب‌نشینی کند. این آدم یک‌ دفعه چنین برخوردی را با یک بسیجی می‌کند، علت برخوردش را می‌گوید. او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و بعد پشت سرش می‌ایستد و به او اقتدا می‌کند. به‌همین دلیل بچه‌ها مرید او بودند. آقایانی هستند که هنوز بعد از سال‌ها مرید او هستند و دوست دارند او را ببینند و می‌گویند به عمرمان چنین فرمانده‌ای را ندیدیم و دلیلش بخاطر همین حرکاتش است. حاجی به تمام گردانها ابلاغ کرده بود که بروند منطقه را ببینند و از منطقه تا کمپ به بچه‌ها آموزش دهند. آن وقت یک مرتبه در یکجا مچ گیری می‌کرد تا نتیجه‌ی آموزش را ببیند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _در طول جنگ هم بعضی از مواقع عدم آموزش کافی باعث ضربه خوردن به نیروها و لشکرها می‌شد. ما در طول جنگ و تمام دوران‌ها آموزش داشتیم اما بالاخره بچه بسیجی است دیگر. در هر مانوری بچه بسیجی شرکت می‌کرد، اما چون مانور بود قضیه را جدی نمی‌گرفت، اما وقتی دشمن مقابلش بود قضیه فرق می‌کرد. آموزش همیشه وجود داشت. از افراد متخصص استفاده می‌کردیم. همین که با اسیر شد استاد آموزش بود و تخصص داشت. آموزش می‌داد. این‌ها آدم‌هایی بودند که تخصصشان این بود. ما ضعف آموزش آن‌چنانی نداشتیم، اما خب بچه بسیجی‌ها هم بازیگوش بودند. البته ضعف‌هایی هم داشتیم. مثلاً با چند تن از دوستان بحث بود که بین فلان عملیات با چند عملیات بعدش چقدر تفاوت بود. خیلی تفاوت وجود داشت. را در نظر بگیرید، شناسایی و آموزش آن خیلی راحت‌تر بود. ما در آن‌جا می‌رفتیم پشت دشمن را شناسایی می‌کردیم و افراد آن‌ها را تک‌تک می‌شمردیم. اما همین دشمن در کاری می‌کند که همه نیروها گرفتار می‌شوند. در جاده‌ی بعضی جاها ۱/۵ تا ۱ متر بالاتر از سطح زمین است. دشمن کنار آن هم خاک‌ریز می‌زند تا ما تردد ماشین‌هایش را نبینیم. اما خود این باعث شد که بچه‌ها به این بچسبند و دمار را دربیاورند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ...در عملیات‌های بعدی مثل دشمن خاک کانالی را که می‌کند را هم در آن‌جا نمی‌ریزد تا مانع نشود و ما به آن بچسبیم. این‌ها هم تجربه است. دشمن هم تجربه کسب می‌کرد. آموزش‌ها در حد بضاعت خودمان بود. مثلاً در آن زمان فرماندهان گردان ما و با هم رفیق بودند ( و ) این دو گردان تنها یک ماشین داشتند و هر دو از آن استفاده می‌کردند هر گردان هم ۴۰۰_۵۰۰ نفر نیرو داشت. فانوسخه نداشتیم به بچه‌ها بدهیم مجبور بودیم چفیه ببندیم. پوتین به‌اندازه کافی نداشتیم. یک مسئول تدارکات داشتیم به نام که به او می‌گفتیم هر طور شده برو پوتین جور کن. به نظرم با این امکانات و در آن شرایط آموزش‌هایی که داده می‌شد خیلی هم خوب بود. در صبحگاه‌های آن‌قدر گردان‌ها می‌دویدند که با هم رقابت می‌کردند. در آموزش‌ها پافشاری داشت. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _اثرگذاری به‌عنوان یک فرمانده چگونه بود؟ او در جاهایی که نیاز بود واقعاً تأثیرگذار بود. ما به دست ما به رفتیم. در دست دشمن بود. به ما ماموریت دادند که امامزاده را بگیریم. آنجا جای کلیدی بود اگر نمی‌گرفتیم لشکرهای دیگر مشکل پیدا می‌کردند. لشکرهایی مثل (ع) و . گردان ما به همراه برای گرفتن امامزاده رفتند. دشمن ما را فریب داد. رخنه نیروهای ما را پذیرفت ما هم رفتیم و رفتیم و امامزاده را گرفتیم بعد تازه متوجه شدیم دشمن درحال دور زدن ماست. آن روز واقعاً روز وحشتناکی بود. هلی‌کوپترها و تانک‌هایشان داشتند پشت ما را می‌بستند. به من گفت دستور عقب‌نشینی بدهید و بچه‌ها را به عقب ببرید. اما خود باقی ماند طوری که همه فکر کردند او اسیر شده‌است. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ... ما از منطقه فرار می‌کردیم تانک‌ها هم از همه طرف شلیک می‌کردند بچه‌ها همه روی زمین می‌خوابیدند بعد از چند ثانیه یک سری بلند نمی‌شدند که یا شهید شده بودند و یا مجروح. همه درحال دویدن بودند. بعد از مدتی به‌جایی رسیدیم که دیدیم در جاده‌ای که به منتهی می‌شود درحال جلو آمدن است. نزد او رفتم و وضعیت را توضیح دادم. گفت: بچه‌ها همین جایی‌که من ایستاده‌ام خاک‌ریزی می‌زنیم و جلویشان را می‌گیریم. حاجی با قاطعیت گفت کسی حق ندارد یک قدم عقب‌تر برود. در شرایطی قرار داشتیم که آن‌قدر مسیر را طی کرده بودیم و تانک‌ها دنبالمان کرده بودند که توان نفس‌کشیدن نداشتیم. هلی‌کوپترها دنبالمان بودند. تشنگی و وزن اسلحه‌ها و تجهیزات نیروها را از پای درآورده بود. از سوی دیگر تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. اما بچه‌ها به‌جهت علاقه‌ای که به داشتند یک قدم عقب‌تر نرفتند و همان‌جا ایستادند. حالا از یک طرف به فاصله‌ی چند متر عراقی‌ها با تجهیزات و امکانات و تانک و هلیکوپتر های شان داشتند جلو می‌آمدند، از طرف دیگر هم فرماندهی بنام ایستاده و می‌گوید باید بایستید این‌جا را محکم نگه دارید. حاجی به بچه‌ها گفت هر عارضه‌ای که می‌بینید پشت آن موضع بگیرید و مقابل عراقی‌ها بایستید. رزمنده‌ها هم به حرف او گوش دادند. اگر نبود اگر قاطعیت و محکم بودنش نبود معلوم نبود تا کجا عقب می‌رفتیم و عراقی‌ها جلو می‌آمدند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ... الحمدالله آن‌جا ایستادیم لودر و بولدوزر به‌سرعت آمده و خاک‌ریزها را زدند و بچه‌ها پشت آن پناه گرفتند. فردای همان روز هم ریختیم و تار و مار شان کردیم. نقش در این‌جا به‌عنوان فرمانده خیلی اهمیت داشت. یک عملیات داشت شکست می‌خورد اگر ایشان را نمی‌دیدیم شاید کیلومترها عقب می‌رفتیم. شرایط برای ما شرایط مناسبی نبود که بخواهیم بایستیم. نَفَس که می‌گوید کسی از این‌جا عقب‌تر نرود و همه هم اطاعت می کنند این خیلی جالب است. شاید اگر آدم دیگری بود کسی به حرف او توجه نمی‌کرد. در آن شرایط شاید خیلی‌ها می‌توانستند توجه نکنند و فرار کنند و بروند، کسی که متوجه نمی‌شد. اما وقتی گفت: برادرها اینجا بایستید و یک قدم هم عقب‌تر نروید ان شاءالله دشمن را تارومار میکنیم. همه گوش به فرمان او شدند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _وقتی عملیات‌هایی که و یارانش در غرب و جنوب را مطالعه می‌کنید به این نکته می‌رسید که خلاقیت خاصی در درون کارها و این عملیات‌ها وجود داشته این خلاقیت‌ها اثر خود حاجی بود یا از فرد یا افرادی مشورت می‌گرفت؟ از شخص خود بود. در صحبت‌های آقای هم هست که می‌گوید تا زمانی‌که فرماندهانی مثل آن‌طور به کار شناسایی اهمیت می‌دهند و خودش حضور پیدا می‌کند و تا جایی‌ که امکان دارد منطقه را از نزدیک می‌بیند در صحنه عمل هم همین می‌شود که محکم می‌ایستد و می‌داند که پیروز خواهد شد. این‌ها ابتکارات خود است، روحیات او اصلا همین گونه بود. در بحث زدن به قلب دشمن و گرفتن توپ‌خانه دشمن در آن زمانی‌ که خیلی‌ها مثل منِ معاون گردان که اگر در مورد نحوه عملیات سؤال می‌شد می‌گفتیم اگر همین افرادی که جلوی دست هستند را بزنیم کار تمام است. آن‌قدر روی توپخانه‌ی دشمن حساس است که می‌داند اگر توپ‌خانه دشمن را بزنیم خط مقدمش کاملاً در دست ما خواهد بود و سقوط خواهد کرد. این‌ها چیزی نبود که کسی بخواهد به مشاوره بدهد. نه این‌ که اهل مشاوره نباشد، نه. گاهی را طوری توصیف می‌کنند که نشان می‌دهد حاجی آدم خود رأی بوده‌است. بعضی مواقع به دوستان خودم می‌گویم تو را به خدا حاجی را طوری توصیف نکنید که مردم فکر کنند او آدمی بوده که دوست‌ داشته همیشه با کسی برخورد کند. مدبر بود و فکر و قاطعیت در برابر دشمن و تصمیمی که می‌گرفت باید انجام می‌شد. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ...همه ما دیده بودیم تصمیمی را می‌گرفت روی آن پافشاری می‌کرد و به نتیجه هم می‌رسید. این‌ها روحیاتی بود که در خود بود. می‌ایستاد تا کار انجام شود. بچه‌ها هم به او اعتقاد داشتند. تصمیماتش هم با تدبیر بود. اگر غیر از این بود به‌عنوان یک فرمانده تیپ، ۴۰۰_۵۰۰ متر را چهاردست‌وپا نمی‌آمد تا وضعیت را شناسایی کند. حتما تدبیری پشت آن بوده‌است. اصلا اهل این نبود که چیزی را صرفاً به این دلیل که فرمانده است بگوید، بلکه او منطقه را شناسایی کرده و از نزدیک دیده و بعد تصمیم می‌گیرد و با قاطعیت پشت آن می‌ایستد و می‌گوید انجام دهید. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _خاطره‌ای از این قاطعیت دارید؟ ما قبل از جنگ به دفتر فرماندهی سپاه رفته بودیم. آن موقع آقای فرمانده سپاه بود. پرونده‌ای را به داد و گفت: این را مطالعه کن. خواند و دید گزارشی است از یکی از پاسگاه‌های . ماجرا از این قرار بود که به یکی از پاسگاه‌های زده سرکشی می‌کند. متوجه می‌شود سربازها و فرمانده آن‌ها در حالت چرت زدن هستند. حاجی هم با مشت فرمانده را زده و روی زمین خوابانده بود. به او گفته بود شما این‌جا ایستادید که حافظ خاک و ناموس مردم باشید اما همین‌طوری خوابیدید؟! این ماجرا را برای فرماندهی سپاه گزارش کرده بودند. که چرا حاجی این‌طوری برخورد کرده!؟ هم خیلی محکم گفت: بله من آن افسر را زدم. اگر بازهم از این اتفاقات بیفتد من این کار را انجام می‌دهم. آن‌جا پاسگاهی است که باید بایستند و محافظت کنند. اگر قرار بود بخوابند که می‌گفتند اصلا پاسگاه نیازی نیست. این آقا آن‌جا خوابیده بود و نیروهایش هم خواب بودند. من چه باید می‌کردم؟! به کسی باج نمی‌داد. این‌طور نبود که بخواهد مراقب باشد جوری صحبت کند تا به کسی برنخورد. در وجود او ترس نبود اما ترس خدایی در دلش وجود داشت. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _خاطره‌ای ملموس‌تر از نترس بودن او دارید؟ ما به رفته بودیم. در روبه‌رویمان بودند. به‌طوری‌که آن‌ها را می‌دیدیم. آن منطقه خط مقدم بود اما خیلی باصفا بود. طرف نیروهای سوری چادر و مبل و... وجود داشت. آن موقع آتش‌بس بود. اما خب که آن طرف به‌راحتی دیده می‌شدند به هر صورت دشمن بودند. به اون رابطه سوری که همراه ما بود گفت: آن‌ها که هستند؟ (اشاره به‌طرف نیروهای ) راحت هم می‌شد نفرها و تانک‌های تانک‌هایشان را شمرد. رابط سوری گفت: عدو (دشمن) هستند. تا این کلمه را شنید گفت: این‌ها دشمن هستند؟ این‌ها آدم‌های نامردی هستند. پشت دوشکا پرید که آن‌ها را بزند رابطه سوری با التماس و لهجه عربی می‌گفت: نه نه الان آتش‌بس و اگر شما این کار را انجام بدهید آن‌ها پدرمان را درمی‌آورند. و واقعاً اگر بخاطر آن‌ها نبود حاجی طرف شلیک می‌کرد. حتی یادم هست حاجی یک روز نیروها را برای زیارت به آورد. آن‌جا یک سخنرانی جانانه‌ای انجام داد به‌ طوری‌ که اگر در آن لحظه به بچه‌ها می‌گفتند قله دماوند را جابجا کنید حتما جابه‌جا می‌کردند. حاجی توضیح می‌داد که در این مکان اسرای کربلا را به اسارت آوردند و بر سر آن‌ها چه کرده‌اند و چه کردند. مردم هم دور ما حلقه‌زده و ما هم دور حلقه‌زده بودیم. او سخنرانی می‌کرد و اشاره می‌کرد که سر امام حسین(علیه‌اسلام) را این‌جا آوردند. بچه‌ها زار زار گریه می‌کردند. می‌گفت: ما می‌خواهیم را اسیر بگیریم غل‌ و زنجیر به پایشان ببندیم و در بازار راه ببریم تا تمام دنیا بداند که ما در مقابل این‌ها می‌ایستیم. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ...صحنه عجیبی بود. یک ساعتی سخنرانی کرد. مردم هم نگاه می‌کردند که این شخص کیست که با این ابهت صحبت می‌کند!؟ دورتادورش را هم آدم گرفته و نعره می‌زد. این چه می‌گوید!؟ این‌ها چرا چنین می‌کنند!؟ شبی که به رفتیم در هواپیما قبل‌ از پیاده شدن بچه‌ها، حاجی سخنرانی کرد. همان موقع هم بچه‌ها را به زیارت حضرت زینب(سلام الله علیها) فرستاد. بچه‌ها هم تشنه زیارت بودند. حاجی هم که اجازه داده بود. بچه‌ها پایین آمدند. مسئولین کشور نمی‌خواستند چنین اتفاقی بیفتد. هم همراه بچه‌ها آمد. آن منطقه شیعه‌ نشین بود و انگار جلوی خانه‌ها سراسر دیوار کشیده بودند. از پیاده شدن بچه‌ها از ماشین جلوگیری می‌کردند و تا خود زینبیه اسکورت می‌کردند تا بچه‌ها منظم بروند و برگردند. چند کیلومتر مانده به حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) بچه‌ها از ماشین ریختند پایین و رفتند به سمت حرم. حالا ساعت ۱ الی ۱۲ شب بود. بچه‌ها شروع کردند به شعار دادن که: یاایهاالمسلمون، اتحدوا اتحدوا. الموت للاسرائیل الموت للامریکا. صدای بچه‌ها در شهر پیچید. مردم هم از خانه‌هایشان بیرون آمدند و دیدند این‌همه آدم با لباس نظامی در خیابان هستند. متوجه شدند که ما ایرانی هستیم. آن‌ها هم خوشحال شده و به ما پیوستند. کسی نمی‌توانست جلوی بچه‌ها را بگیرد. شعار می‌دادند و حرکت می‌کردند. به بچه‌ها روحیه می‌داد. تا صبح در زینبیه ماندیم. سعی می‌کرد مردم قاطی ما نشوند به‌طوری‌که حرم را قرق کردند. اما بچه‌ها رعایت نمی‌کردند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _آخرین باری که را دیدید کی بود؟ ما جلسه‌ای در داشتیم که فکر کنم آخرین دیدارمان بود. سرهنگ معاون وزیر دفاع به چند افسر بلندپایه سوری با ما به آمدند. ما به‌همراه آن‌ها از به‌ طرف راه افتادیم در راه نزدیک اذان ظهر به روستایی رسیدیم. آن‌ها با یک ماشین و ما هم با ماشین دیگری بودیم. در ماشین ، ، ، و من بودیم. در آن روستا نماز خواندیم. نظامیان سوری هم با ما آمده بودند خیلی عصبانی از ماشین‌ها پیاده شدند و دست به کمر قدم زدند تا ما نماز را خواندیم. جلو ایستاد و ما هم به او اقتدا کردیم. در طول مسیر ماشین ما بنزین تمام کرد و به پمپ‌بنزین رفتیم. هم سراغ ماشین این‌ها را می‌گرفت. تا آن‌ها آمدند چند دقیقه طول کشید. یک‌دفعه دیدیم یک گروهبان که همراه آن‌ها بود به شیشه‌ی ماشین می‌زند. چند تا ساندویچ گرفته بود. حاجی از این حرکت خیلی شاکی شد و گفت: ما برای شناسایی این‌جا آمدیم آن‌وقت شما ساندویچ می‌خرید؟! در آن جلسه این‌ها روی نقشه مسیری نشان دادند و گفتند این‌جا مسیری است که نزدیک‌ترین راه به است. اگر بمباران کردند و خواستید فرار کنید از این راه فرار کنید. دومرتبه شاکی شد. آن‌ها مدام سوتی می‌دادند. می‌گفت: ما آمدیم بجنگیم شما راه فرار نشان می‌دهید؟! همین کارها را کردید که پررو شده‌اند... ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯