eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * مصطفی: روز های اولی که بچه ها تو مستقر شده بودن همه مراسم صبحگاه و ورزش رو بی خیالی طی می کردن، به جای رفتن به صبحگاه و ورزش می گرفتن می خوابیدن و خلاصه کویت بازار. یه بار به بچه ها التیماتم می ده که فردا، هرکی سر صبحگاه حاضر نشه، روزگارش رو سیاه می کنم، بچه ها هم اخطار حاجی رو زیاد جدی نگرفتن و فردا صبحش باز خواب و كويت بازار. حالا مابقيش رو خودت بخون. مصطفی شاستی روی كی بورد ِ کامپیوتر را می زند به روی صفحه می آيد. احمد با دقت شروع به خواندن می كند. بر صفحه مانيتور كامپيوتر نوشته ها ديده می شود. تصوير نوشته ها به نرمی ديزالو می شود به ميدان صبحگاه دو كوهه. □صبح زود يك روز زمستانی، ميدان صبحگاه وارد ميدان صبحگاه می شود، تعداد هفت، هشت نفر از بچه ها در ميدان صبحگاه حضور دارند، با ورود ، آن هفت هشت نفر سريع به خط می شوند و به می نگرند. احمد با ديدن تعداد كم بچه ها به كه در كنارش ايستاده رو می كند و با خشم می پرسد: مابقی بچه ها كجان؟ نمی داند چه پاسخی بدهد، قدری اين پا و آن پا می كند. : نمی دونم حاجی... اگه اجازه بديد برم صداشون كنم. كه از پاسخ عصبانی تر شده بر سر او فرياد می زند: مگه خونه خاله اس كه بری صداشون كنی؟ اينجا پادگانه! مگه بهشون اعلام نكردی اگه ميدون صبحگاه حاضر نباشن، پوست همه شون كنده س؟ : چرا حاجی، گفتم، به همه شون. در يك حركت ناگهانی، از جا كنده می شود و به سمت ساختمان ستاد حركت می كند. با ديدن اين حالت دستپاچه شده و در حالی كه به دنبال می دود می گويد: حاج آقا، شما تشريف داشته باشيد، من می رم صداشون می كنم. شما اجازه بديد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □راهرو و به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند. □اتاق واحد پدافند هوايی ۲۷ در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند. داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد. با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت! به محض خروج رزمنده، با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود. به ناگاه، و وارد اتاق می شوند، كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند. با عصبانيت به كنار می آيد و با خشم به سوزن زدن می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟ هم با كمال سادگی رو به می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا. با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟ با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو. شلوار را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند. ، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد. با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به نگاه می كند. هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود. □راهرو در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد، نيز قهقهه زنان از پشت سر می آيد. □پادگان ، ميدان صبحگاه در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و با نگاهی نافذ به آنها می نگرد. صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های برای چيه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
⬛◽ ◽⬛ 🌷 🌷 صبح روز جمعه، ۲۱ اســفند سال۱۳۶۰ ، حال و هواى ديگرى يافت. انبــوه رزمندگان ۲۷محمدرســول‌الله (ص)، در قالــب ۹ گردان منظــم و حاضر به رزم، عــازم ميــدان صبحگاه پادگان شــدند. در پيشاپيش هر گردان، ســيماى مصمم و نورانى دلاورمردانــى را مى شــد ديد كه كوهســتان هاى پابرجــاى غرب، به ايمان راســخ آنان و خورشيد گردون نشين خوزستان، به همت بلندشان غبطه مى خورد. ۲۷محمــدرســول‌الله (ص) در اوجِ آمادگى، بــا تمامى عِـده و عُده الهى خود، قدم به ميدان صبحگاه مى گذاشت. و سردار رشــيد آن ؛ (ص) و عـــــلمــدار دلاورش، ؛ سيدالشهدا و سردار روشــن ضميرش ؛ و فرمانــده غيــورش ؛ و سردار دشمن شــكن آن ، و فرمانده سلحشــور آن ، و فرمانده تيزتك آن ، و فرمانده شجاع آن و... ســرانجام نهميــن گردان؛ و پرچمدار صف شــكن آن، ، از پى يكديگــر، زمين را به قدوم مبارك خويش مزين كردند. 🆔️ @javid_neshan
‍ 🔰🔰🔰 به مناسبت سالروز تاسیس تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) دی‌ماه سال ۶۰ و در‌ ‌شب‌‌ ‌‌سالروز بعثت رسول اکرم (ص) ،‌‌ ‌‌‌عملیات سرنوشت ساز محمد‌ ‌رسول‌‌ ‌الله (ص) را همراه با‌ از دو‌ ‌محور ‌‌و رهبری کرد؛ این‌ ‌عملیات‌ ‌مقدمه‌ی تاسیس ۲۷ به‌‌ ‌‌شمار می‌رود. سپس از طرف‌‌ ‌‌فرماندهی کل سپاه ماموریت‌ ‌یافت تا‌ ‌در جبهه های جنوب‌ ‌حضور پیدا کند و‌ ‌یگان رزمی‌ ‌‌استان تهران ۲۷_محمد_رسول_الله را تشکیل داده‌‌ ‌‌و فرماندهی کند. پس از تشکیل جلسات متعدد سرانجام در شامگاه شنبه ۱۳۶۰ تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص) تاسیس شد و محل استقرار آن نیز پادگان در هفت کیلومتری شمال اندیمشک تعیین شد. ‌ 🆔 @Javid_Neshan
🍀 🍀 🍀 🍀 فردای آن روز به آمدیم. در جایی را به ما دادند فکر می‌کنم مقر سپاه بود. بچه‌ها در زیرزمین بزرگ آن‌جا مستقر شدند. آن زمان انجام‌شده بود. حاجی هم بچه‌ها را برد تا منطقه را از نزدیک ببینند. پای رکاب اتوبوس ایستاد و گفت برادرها اسم تیپ ما به نام ۲۷ محمد رسول‌الله نام‌گذاری شده که بچه‌ها صلوات فرستادند و از این‌موضوع خوشحال شدند. تکه‌کلام کلمه‌ای (برادرها) بود که حاجی با لحن محکمی آن را ادا می‌کرد. آن روز از چزابه بازدید کردیم و برگشتیم شروع به سازماندهی تیپ کرد. در ابتدای کار هنوز مسئولیت‌ها مشخص نبود. چند روز اول صبحگاه را برگزار می‌کردیم هم می‌آمد. قاطعیت خاصی داشت. زمین خوزستان آب زیاد در آن نفوذ نمی‌کند. ساختمانی که ما آن‌جا مستقر شدیم یکی از بزرگ‌ترین ساختمان‌های است که از ساختمان‌های دیگر جداست. ساختمانی که بعدها بچه‌های در آن‌جا مستقر شدند. یک روز از صبحگاه برمی‌گشتیم بارندگی شدیدی از قبل شده بود و مقداری آب جلوی ساختمان جمع شده بود. یکی از بچه‌ها اهل اصفهان بود و نام داشت. به حاجی گفت: بگو در این آب سینه‌خیز برود. هم همه‌ی بچه‌ها را جمع کرد و به آن‌ها فرمان سینه‌خیز داد. به گفت: اول خودت شروع کن. هر چه التماس کرد حاجی گفت: امکان ندارد. بعد هم خودش در آن آب سینه‌خیز رفت. اولین کاری که انجام داد، تشکیل یک تیم اطلاعاتی بود که لازمه هر عملیات است. ما به منطقه‌ای (ارتفاعات بلتا) که قرار بود عمل کنیم رفتیم. ما را آن‌جا برد یک تیم ۵_۶نفره شدیم و شناسایی آن‌جا را شروع کردیم. خود هم در نیروها را سازماندهی می‌کرد. بنده هم مسئول آن تیم ۵_۶نفره اطلاعاتی شدم. کار را شروع کردیم. واقعاً نمی‌دانستیم چه باید بکنیم. منطقه جنوب برایمان سخت بود. کار اطلاعاتی را به‌صورت ابتدایی آغاز کرده‌ایم مثلاً جاهایی که برای شناسایی می‌رفتیم به صورت شکل روی کاغذ می‌کشیدیم. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ... روزی‌ که یکی از گروهان‌ها را برای بازدید بردیم و داشتیم برمی‌گشتیم، گفت: بایستید ببینم چه کردید؟ اوضاع چطوری بود؟ گفتیم: خیلی‌خوب بود. ما هم به کار خودمان نمره۲۰ می‌دادیم. به یکی از بچه‌های بسیجی دستور خیز سه ثانیه داد. این بنده خدا هم از هیبت و تیپ ترسیده بود. قبراق و سرحال و منظم بود، چهره مصممی داشت. بسیجی ترسید و نتوانست حرکت را انجام دهد. یکی دو تیر کنارش زد و گفت: بخواب برادر. او خیلی ترسیده بود. بچه‌های گروهان هم داشتند نگاه می‌کردند و با خود می‌گفتند نکند الان نوبت ما بشود که این حرکت را انجام دهیم. نزدیک ظهر هم بود. ما همیشه بچه‌ها را بعد از شناسایی به کمپ می‌آوردیم تا نماز بخوانیم و سپس به برمی‌گرداندیم. آمد پشت همان بسیجی ایستاد. بسیجی که شروع به نماز خواندن کرد به او اقتدا کرد. این حرکت‌ها خیلی ظریف است. البته بعد از این‌ که بسیجی نتوانست حرکت را انجام دهد، صورتش را بوسید و گفت: تمام کارهایی که من می‌کنم به‌خاطر این است که وقتی شما به میدان می‌روید بی‌خود از دشمن نخورید. اگر خونی از بینی شما بیاید من ناراحت می‌شوم. خانواده شما چند سال برایتان زحمت کشیده‌اند. از دست من ناراحت نشوید. خیلی عجیب بود. گاهی در شرایطی قرار می‌گرفت که به‌ هیچ‌ عنوان نمی‌توانستید کاری کنید که بخاطر یک کلمه حرفی که زده عقب‌نشینی کند. این آدم یک‌ دفعه چنین برخوردی را با یک بسیجی می‌کند، علت برخوردش را می‌گوید. او را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و بعد پشت سرش می‌ایستد و به او اقتدا می‌کند. به‌همین دلیل بچه‌ها مرید او بودند. آقایانی هستند که هنوز بعد از سال‌ها مرید او هستند و دوست دارند او را ببینند و می‌گویند به عمرمان چنین فرمانده‌ای را ندیدیم و دلیلش بخاطر همین حرکاتش است. حاجی به تمام گردانها ابلاغ کرده بود که بروند منطقه را ببینند و از منطقه تا کمپ به بچه‌ها آموزش دهند. آن وقت یک مرتبه در یکجا مچ گیری می‌کرد تا نتیجه‌ی آموزش را ببیند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ...در عملیات‌های بعدی مثل دشمن خاک کانالی را که می‌کند را هم در آن‌جا نمی‌ریزد تا مانع نشود و ما به آن بچسبیم. این‌ها هم تجربه است. دشمن هم تجربه کسب می‌کرد. آموزش‌ها در حد بضاعت خودمان بود. مثلاً در آن زمان فرماندهان گردان ما و با هم رفیق بودند ( و ) این دو گردان تنها یک ماشین داشتند و هر دو از آن استفاده می‌کردند هر گردان هم ۴۰۰_۵۰۰ نفر نیرو داشت. فانوسخه نداشتیم به بچه‌ها بدهیم مجبور بودیم چفیه ببندیم. پوتین به‌اندازه کافی نداشتیم. یک مسئول تدارکات داشتیم به نام که به او می‌گفتیم هر طور شده برو پوتین جور کن. به نظرم با این امکانات و در آن شرایط آموزش‌هایی که داده می‌شد خیلی هم خوب بود. در صبحگاه‌های آن‌قدر گردان‌ها می‌دویدند که با هم رقابت می‌کردند. در آموزش‌ها پافشاری داشت. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯