🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_70 *
□كافی شاپ - خارجی
در فضای جلوی مغازه كافی شاپ كه ميز و صندلی چيده اند حميده تنها در پشت ميزی نشسته، فنجانی قهوه در دست دارد و مشغول خواندن دست نوشته هاست.
عابران گاه گاهی از كنار ميز و صندلی ها عبور می كنند و از خيابان روبه روی حميده تك و توك ماشين می گذرد. دوربين به نرمی به حميده نزديك می شود حميده جرعه ای قهوه می نوشد و فنجان را روی نعلبكی می گذارد و هم زمان صدای رسول رضاييان نويسنده دستنوشته ها، بر اين تصوير می آيد.
صدای رسول: همه اشتباه می كنن، همه راه رو عوضی می رن، همه برای پيدا كردن #احمد_متوسليان، فقط می رن سراغ عمليات هاش، فقط می رن سراغ فعاليت های نظامی اش، نه، نه، نه! #احمد_متوسليان تو همه چی استثنائی بود؛تو همه چی، هم تو رزم و فرماندهی، هم تو اخلاق و فتوّت، و هم تو تسخير دل ها، هركس كه با #احمد آشنا می شد، ديگه قادر نبود ازش دل بكنه، اگه #احمد وسط اقيانوسی از آتيش می رفت، همه بچه ها پا به پاش می رفتن، #احمد مرامی داشت كه همه رو افسون می كرد، تو روزگار حضورش در مريوان، حقوق هر برج #احمد، فقط دو هزار تومان بود، هر وقت كه سر برج حقوقش رو می گرفت بچه ها رو می ريخت تو ماشين و جلوی چلوكبابی ياس اونهارو پياده می كرد.
حميده سر بلند می كند. از ديد حميده خيابان را می بينيم. در خيابان مردم و فضا عوض شده، در پياده روی آن سمت خيابان، چلوكبابی ياس قرار دارد، عابرينی كه در خيابان رفت و آمد می كنند، زن و مرد و بزرگ و كوچك، لباس های كردی بر تن دارند. جيپ حامل بچه ها و #احمد_متوسليان، درست جلوی حميده در كنار خيابان می ايستد. بچه ها با خنده و شوخی از ماشين پياده می شوند.
#رضا_دستواره: آخ چقدر من اين سر برج هارو دوست دارم.
#رضا_چراغی: هربار كه چشام گل ياس می بينه، نمی دونم چرا ياد چلوكباب می افتم من! #مجتبی_عسكری با بی سيم خيالی حرف می زند: ما الان با #برادراحمد تو منطقه چلوكبابی ياس هستيم، قراره با دو هزار تومن حقوق #برادراحمد، يه عمليات چلوكباب كوبيده ای بكنيم. تمام.
#احمد با همان چهره مردانه و جذابش، لبخندی شيرين بر لب دارد و همراه بچه ها به آن طرف خيابان می رود، بچه ها با خوشحالی به دنبال او وارد چلوكبابی ياس می شوند. حميده با حسرت به آنها نگاه می كند و صدای رسول شنيده می شود.
صدای رسول: #احمد برای بچه ها فرمانده نبود، پدر بود، مادر بود، برادر بود، و در آخر هم يه مرشد و مربی نظامی بی نظير بود. #احمد هر وقت به تهران مرخصی می رفت از مغازه شيرينی فروشيه پدرش كلی شيرينی های جور واجور می آورد.
□مغازه شيرينی فروشی متوسليان
پدر احمد با چهره ای شيرين و صميمی بسته های شيرينی را در داخل ساك #احمد می گذارد.
#احمد هم بالحنی بسيار مؤدبانه و مهربان پی درپی می گويد: دست شما درد نكنه آقاجون، خيلی ممنون، زحمت افتاديد، دست شما درد نكنه.
پدر احمد: چقدر تشكر می كنی، وظيفمه باباجون دست شما درد نكنه كه زحمت بردن اين شيرينی هارو می كشی.
#احمد: خيلی ممنون.
پدر احمد: به همه اشون سلام برسون به همه شون، مخصوصاً به #قجه_ای و #دستواره.
□درب پادگان #مريوان
#احمد با ساك بزرگی كه در دست دارد وارد پادگان می شود بر اين تصوير صدای خبرنگار شنيده می شود.
صدای رسول: برگشتن #احمد از مرخصی برای همه بچه ها يه دنيا شيرينی داشت، به اضافه اينكه #احمد با ساكی لبريز از شيرينی وارد پادگان می شد.
□اتاق استراحت بچه ها
ساك #احمد بر زمين گذاشته می شود، زيپ آن با زحمت باز می شود تمامی بچه ها به دور #احمد حلقه زده اند و #احمد با لبخندی شيرين از داخل ساكش جعبه های شيرينی را در می آورد و در برابر بچه ها می گذارد.
#احمد: به همه اتون سلام رسوند به همه اتون.
بچه ها با ذوق و شوق شيرينی برمی دارند و با كيف در دهان می گذارند.
#رضا_دستواره: اين شيرينی ها مقدمات اون عمليات اصليه...ای يار مبارك بادا ان شاءالله مبارك باده #برادراحمده ها.
#احمد لبخند ملايمی می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan