🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_83 *
□داخل آمبولانس، عصر يك روز اواسط ارديبهشت، بيابان
در ميان زخمی های داخل آمبولانس #حاج_احمد با پايی غرق خون، بی هوش افتاده، رزمنده ای كه مواظب زخمی هاست با چشمان نگران و اشكبار به #حاج_احمد خيره است. سر و صورت #حاج_احمد آن چنان غبارآلود و آشفته است كه به خوبی از اوضاع خط و عمليات خبر می دهد. ناگهان #حاج_احمد با يك شوك به هوش می آيد. گيج و منگ است، به سرعت داخل آمبولانس را نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و خطاب به #نيكوگفتار می گويد: برادر #نيكوگفتار، معلوم هست منو داريد كجا می بريد؟ نگه دار، نگه دار.
#نيكوگفتار سعی می كند #حاج_احمد را آرام كند.
#نيكوگفتار: آروم باشيد #حاج_احمد، داريم می ريم بهداری.
#حاج_احمد عصبانی با مشت به ديواره آمبولانس می كوبد و فرياد می زند: گفتم نگه دار، كی گفته منو ببريد پشت خط؟ من كه چيزيم نيست.
#نيكوگفتار: برادر #باقری به ما دستور دادن كه شمارو اونجا ببريم.
#حاج_احمد: حالا من بهتون دستور می دم كه لازم نيست!... منو ببريد تو يكی از همين سنگرهای اورژانس، به راننده بگو نگه داره.
#نیکوگفتار ناچاراً سه ضربه به ديواره آمبولانس می زند.
لاستيك های آمبولانس ترمز شديدی می كند و خاك به هوا برمی خيزد.
در قاب پنجره راننده آمبولانس، #نيكوگفتار وارد می شود و خطاب به راننده می گوید: حاجی نمی ذاره بريم پشت خط، برو پستِ اورژانس.
رانند با تعجب می گوید: حالش وخیمه #علی، خطرناکه.
#نیکوگفتار: می گه باید سریع پانسمان بشم تا برگردم خط، داره دستور می ده.
راننده با ناراحتی سرش را به طرفين تكان می دهد. لاستيك های آمبولانس دور می زند و با گرد و خاك، راه را عوض می كند.
□داخل آمبولانس
#علی_نيكوگفتار با چهره ای نگران به حاجی می نگرد، #حاج_احمد نمی تواند آرام بگيرد. به زخمی های اطرافش نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و سرش را نزديك صورت #نيكوگفتار می آورد و با صدايی آرام می گويد: برادر #نيكوگفتار؛ شما بايد يه قولی به من بدی.
#نيكوگفتار با دستپاچگی دستش را روی چشمش می گذارد و می گويد: روی چشمم حاجی هر چی شما بفرماييد.
#حاج_احمد با صدايی آرامتر می گويد: توی اورژانس حق نداريد به كسی بگيد كه من مسؤول تيپ ام. به هيچ وجه، پزشك و پرستارها كه منو نمی شناسن. بايد فكر كنن كه يه سرباز معمولی هستم. مفهوم شد؟
#نيكوگفتار با نگاهی مات سرش را تكان می دهد سپس به زخمی های ديگر نگاه می كند و خطاب به آنها چنين می گويد: اين برادر #حاج_احمد، فرمانده تيپ ۲۷ نیست، یه سرباز معمولیه. فهميدين؟!
زخمی ها هاج و واج، به #حاج_احمد خيره می نگرند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
جاویدنشان
💠 #یاران_حاجاحمد 💠
#شهید_غلامرضا_قربانیمطلق در سال ۱۳۳۲ در محله امیر اتابک در تهران دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام حسن به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی. #شهید_مطلق از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که #حاجاحمد_متوسلیان در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست. #حیدر رزمندگان، تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت، یکی همین #غلامرضا_مطلق، و دیگری #محمد_توسلی. زاری و ناله #حاج_احمد را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس. یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد، #حاجاحمد و #غلامرضا از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با #ضدانقلاب حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان #پاوه در دی ماه ۱۳۵۸ #حاجاحمد که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش #غلامرضا_قربانیمطلق نهاد و حکم #فرماندهی_سپاه_پاوه به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و #حاجاحمد فرماندهی عملیات سپاه #پاوه را پذیرفت. عروج زود هنگام #غلامرضا این فرصت را به #حاجاحمد نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند. در فروردین ۱۳۵۸، پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد؛ #غلامرضا به سپاه منطقه۶ واقع در خیابان خردمند اعزام شد. در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد؛ #احمدمتوسلیان و #محمدتوسلی، و از آن پس تا اعزام به #کردستان ،در #بانه، #بوکان و #سنندج و سر انجام در #پاوه دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با #ضدانقلاب پرداختند. صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که #غلامرضا و #علیشهبازی جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند، سفیر مرگبار خمپاره۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد. #غلامرضا و #علی هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها #علی بود که ناله می کرد. #غلامرضا خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود. یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش، مشبک شده بود. فریاد یاحسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد. زمانی که #احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد. سر انجام با رسیدن به بالای سر جنازه، بغضش ترکید. نشست و آرام و بی صدا، اشک ریخت. پیکر در هم کوفته #غلامرضا را در #پاوه غسل دادند و #برادراحمد آن شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست. #غلامرضا اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست. دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31
منبع: سایتِراسخون
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
۸ بهمن ۱۳۹۹