🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_82 *
□اتاق مرد ميانسال
مرد ميانسال به نوار كاستی كه در ضبط است گوش می دهد، سحر و رئيس گروه تفتيش نيز حضور دارند. از ضبط، صدای موسيقی جاز می آيد. ناگاه صدای موسيقی قطع می شود و صدای ضبط شده بی سيم شنيده می شود. .
بی سيم چی #گردان_ابوذر: #احمد، #احمد، سلمان۶.
#حاج_احمد: به گوشم.
بی سيم چی: با توپ مستقيم داره می كشه اونهارو... آره آره، با توپ مستقيم تانك.
#حاج_احمد: خود شمس نيست...
بی سيم چی: نه نه، نه. شمس نيست، شمس نيست...
#حاج_احمد: استقامت كنيد برادرا! خواهش می كنم بگو برادرها آنجا بايستند. (منبع: نوار شماره ۵۷۲۸، بی سیم ۲۴، مرحله دوم #عملیات_الی_بیت_المقدس ص ۱۸ )
نوار تمام می شود و تکمه PLAY بالا می پرد. مرد میانسال، چشم از ضبط می گيرد و به رئيس گروه تفتيش می نگرد.
رئيس گروه تفتيش: من نظرم اينه كه اين نوار، جزء نوارهای تحقيقاتی پدره بود كه اين پسره، روش موسيقی پر كرده. با توجه به اين كه تمامی نوارهایی رو که ما اونجا دیدیم دست دوم به نظر می رسيد، احتمالاً اکثر اون نوارها مدارک صوتی پدره بوده كه پسره، روش چيزهای مختلف پر كرده. به غير از اين دو تا نوار، ديگه هيچی اونجا نبود؛ هيچی.
مرد ميانسال: نوار دوم رو بذار ببينم.
رئيس گروه تفتيش نوار اول را از ضبط در می آورد و نوار دوم را می گذارد و سپس تکمه PLAY ضبط را می فشارد. از بلندگوی ضبط صدای تمرین مكالمه انگليسی می آيد. پس از چند جمله، ناگاه مكالمه قطع می شود و صدای ضبط شده مكالمات بی سيم پخش می شود.
#حاج_احمد: #خالقی، #احمد!
#خالقی: #احمد، #خالقی هستم، به گوشم!
#حاج_احمد: #خالقی، وضعيت اون جا الان چطوره؟
#خالقی: #احمد جان! عين همون وضعی كه صبح خودت ديدی.
#حاج_احمد: به همون شكل؟ به همون شكل؟ از وضعی كه صبح اونجا بودم و ديدم بدتر؟!
#خالقی: آره #احمد جان (بالحنی بغض آلود) لازمه خودت رو ببينم با هم صحبت كنيم. من در امتداد و كنار جاده می آم، شما هم اگه می تونی، بيا تا همون جا، با هم صحبت كنيم. صدای خالقی می لرزد و بغض آلودتر ادامه می دهد: #احمد جان، #محسن رو هم كه جريان اون رو می دونی، #شعف هم عین #محسن، #علی_موحد هم پاش تير خورده. (منبع: نوار شماره ۵۷۱۲، بی سیم ۸، مرحله اول #عملیات_الی_بیت_المقدس ص ۲۵، ۲۰ )
ناگاه صدای ضبط قطع می شود و تکمه PLAY ضبط بالا می پرد. مرد میانسال همچنان به ضبط خیره مانده است.
□منزل مرتضی رضاييان
مرتضی غرق فكر، به نقطه ای خيره شده، در اتاقش هيچ كس جز او نيست. دوربين به نرمی به مرتضی نزديك می شود. در انتها، تصوير نزديك چهره او را می بينيم. ناگاه در اتاق با سرعت باز می شود و پدرش، رسول رضاييان، با هيجان وارد اتاق می شود، در دست او هفت هشت برگ كاغذ ديده می شود، پدر خطاب به دوربين می گويد: معلوم نيست اين مرد از فولاد ساخته شده؟ ببين چی می گن ازش، تو وسط #عمليات_الی_بيت_المقدس، كه رفته بود جلو، تركش می خوره به رونش، معلوم نيست اين فرمانده لشكر بوده، يا يه بسيجی تو خط. ببين وقتی از توی اون جهنم آتيش می آرنش عقب، چيكار می كنه.
رسول هفت هشت برگ كاغذ را به مرتضی می دهد. تصوير صفحه اول را می بينيم. صدای #علی_نيكوگفتار بر روی اين تصوير می آيد.
صدای #نيكوگفتار : #حاج_احمد رو با زخمی های ديگه داشتيم می برديم عقب، آسمون رو سر همه خراب شده بود، يعنی اين فرمانده يه لشكر بسيجيه كه اينجور بيهوش افتاده.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_83 *
□داخل آمبولانس، عصر يك روز اواسط ارديبهشت، بيابان
در ميان زخمی های داخل آمبولانس #حاج_احمد با پايی غرق خون، بی هوش افتاده، رزمنده ای كه مواظب زخمی هاست با چشمان نگران و اشكبار به #حاج_احمد خيره است. سر و صورت #حاج_احمد آن چنان غبارآلود و آشفته است كه به خوبی از اوضاع خط و عمليات خبر می دهد. ناگهان #حاج_احمد با يك شوك به هوش می آيد. گيج و منگ است، به سرعت داخل آمبولانس را نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و خطاب به #نيكوگفتار می گويد: برادر #نيكوگفتار، معلوم هست منو داريد كجا می بريد؟ نگه دار، نگه دار.
#نيكوگفتار سعی می كند #حاج_احمد را آرام كند.
#نيكوگفتار: آروم باشيد #حاج_احمد، داريم می ريم بهداری.
#حاج_احمد عصبانی با مشت به ديواره آمبولانس می كوبد و فرياد می زند: گفتم نگه دار، كی گفته منو ببريد پشت خط؟ من كه چيزيم نيست.
#نيكوگفتار: برادر #باقری به ما دستور دادن كه شمارو اونجا ببريم.
#حاج_احمد: حالا من بهتون دستور می دم كه لازم نيست!... منو ببريد تو يكی از همين سنگرهای اورژانس، به راننده بگو نگه داره.
#نیکوگفتار ناچاراً سه ضربه به ديواره آمبولانس می زند.
لاستيك های آمبولانس ترمز شديدی می كند و خاك به هوا برمی خيزد.
در قاب پنجره راننده آمبولانس، #نيكوگفتار وارد می شود و خطاب به راننده می گوید: حاجی نمی ذاره بريم پشت خط، برو پستِ اورژانس.
رانند با تعجب می گوید: حالش وخیمه #علی، خطرناکه.
#نیکوگفتار: می گه باید سریع پانسمان بشم تا برگردم خط، داره دستور می ده.
راننده با ناراحتی سرش را به طرفين تكان می دهد. لاستيك های آمبولانس دور می زند و با گرد و خاك، راه را عوض می كند.
□داخل آمبولانس
#علی_نيكوگفتار با چهره ای نگران به حاجی می نگرد، #حاج_احمد نمی تواند آرام بگيرد. به زخمی های اطرافش نگاه می كند، سپس نيم خيز می شود و سرش را نزديك صورت #نيكوگفتار می آورد و با صدايی آرام می گويد: برادر #نيكوگفتار؛ شما بايد يه قولی به من بدی.
#نيكوگفتار با دستپاچگی دستش را روی چشمش می گذارد و می گويد: روی چشمم حاجی هر چی شما بفرماييد.
#حاج_احمد با صدايی آرامتر می گويد: توی اورژانس حق نداريد به كسی بگيد كه من مسؤول تيپ ام. به هيچ وجه، پزشك و پرستارها كه منو نمی شناسن. بايد فكر كنن كه يه سرباز معمولی هستم. مفهوم شد؟
#نيكوگفتار با نگاهی مات سرش را تكان می دهد سپس به زخمی های ديگر نگاه می كند و خطاب به آنها چنين می گويد: اين برادر #حاج_احمد، فرمانده تيپ ۲۷ نیست، یه سرباز معمولیه. فهميدين؟!
زخمی ها هاج و واج، به #حاج_احمد خيره می نگرند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_84 *
□سنگر اورژانس
#حاج_احمد را بر روی تخت می گذارند، تمام پای چپ زخميش، غرق خون است. پرستارها زير چشمی به هم نگاه می كنند. دكتر به كنار #حاج_احمد می آيد و به زخم عميق پای او می نگرد، از حالت چهره دكتر شدت زخم نمايان می شود.
دكتر: اين نياز به جراحی داره، اينجا وسايل جراحی نداريم. خطرناكه، بايد ببريدش بهداری.
#حاج_احمد با شنيدن اسم بهداری به هم می ريزد و با لحنی كه خشم و ادب در آن آميخته است می گويد: نه برادرجان، همين جا تمامش كنيد. همين جا.
دكتر زيرچشمی به #نيكوگفتار و راننده آمبولانس نگاه می كند، دو پرستار با وحشت به زخم پای #حاج_احمد خيره مانده اند.
#نيكوگفتار با سر به دكتر اشاره می كند كه حرف حاجی را گوش كند. دكتر به حاجی و زخم پای او می نگرد. نفس حبس شده اش را خارج می كند و در حالی كه سرش را به علامت تأسف تكان می دهد، رو به پرستار می كند و می گويد: آمپول بيهوشی، سريع.
#حاج_احمد كه آرام گرفته، با شنيدن اسم آمپول بيهوشی، ناگاه نيم خيز می شود و خطاب به دكتر می گويد: نه برادرجان، بی هوشم نكن، داروی بيهوشی رو نگه دار برای اونهايی كه زخم های عميق تر دارن.
دكتر جا می خورد و با تعجب به #حاج_احمد می گويد: عميق تر؟! تركش به اين بزرگی تو اعماق گوشت ران شما فرو رفته، اونوقت توقع داريد بی هوشتون نكنم؟!! درد اين جراحی فيل رو از پا درمی آره! اين زخم ها رو بايد حتماً پشت جبهه، تو یه بیمارستان مجهز درمان كرد، نه اين جا.
حاجی با زحمت برمی خيزد و در حين پايين آمدن از تخت می گويد: باشه، من اصلاً احتیاج به درمان ندارم، به خط بر می گردم.
با اين حركت #حاج_احمد، دكتر و پرستارها و #نيكوگفتار و راننده، دستپاچه می شوند. هركسی به نحوی می خواهد مانع حاجی شود.
#نيكوگفتار: دكتر يه كاری بكن.
پرستار ۱ : برادر از تخت نیائید پایین.
دكتر: شما حركت نكنيد، شما اجازه بديد... آخه چرا نمی ذاريد بی هوشتون كنم، درد اين جراحی خارج از طاقت شماست عزيز من! #حاج_احمد: شما شروع كنيد، طاقت آوردنش با من.
دكتر: اما من گفته باشم، دردش وحشتناكه ها.
#حاج_احمد: اشكال نداره برادرجان.
دكتر وامانده به پرستارها نگاه می كند. #نيكوگفتار و راننده به يكديگر نگاه می كنند. راننده با صدايی آهسته از نيكوگفتار می پرسد: چرا نمی ذاره بيهوشش كنن؟ #نيكوگفتار: نگران اينه كه مبادا تو حالت بيهوشی، اطلاعات سری مربوط به عمليات از دهنش خارج بشه.
راننده با حيرت به #حاج_احمد می نگرد و زير لب می گويد: ياابوالفضل، اين ديگه كيه!!
دكتر به #نيكوگفتار نگاه می كند، #نيكوگفتار با سر علامت می دهد كه جراحی را انجام دهند.
پارچه سبز رنگ وسايل جراحی پهن می شود. تيغ و ديگر ابزار در كنار هم چيده می شود. #حاج_احمد با چشمانی آرام بر تخت دراز كشيده و به سقف سنگر نگاه می كند. دست پرستار با قيچی، پارچه اطراف زخم را می برد. چهره #نيكوگفتار درهم می رود. دكتر كه دستكش هايش را در دست كرده، رو به #نيكوگفتار و راننده می كند و با سر به آنها علامت می دهد كه جلو بيايند.
هر دو به سرعت به كنار دكتر می روند. دكتر آهسته می گويد: دست و پاش رو بايد بگيريد. #نيكوگفتار به راننده و راننده به دكتر و سپس هر سه نفر به #حاج_احمد نگاه می كنند. #نيكوگفتار دست های #حاج_احمد را می گيرد، #حاج_احمد به آرامی چشم های خود را می بندد. راننده دو دستی پای سالم #حاج_احمد را می گيرد. دكتر تيغ جراحی را برمی دارد و به زخم پای #حاج_احمد نزديك می كند. چشم های بسته #حاج_احمد را می بينيم، پس از چند لحظه ناگاه ابروان #حاج_احمد قدری جمع می شود، دانه های عرق از پیشانی و او سرازیر است، دکتر مشغول است، دست های #حاج_احمد که در دست های #نیکوگفتار گره خورده، یکی دوبار می لرزد.
راننده با چشمان بسته، محكم پای #حاج_احمد را گرفته. ابروان #حاج_احمد بيشتر درهم فشرده می شود. دو پرستار، با تمام قدرت، پای مجروح #حاج_احمد را گرفته اند. #حاج_احمد دندان هايش را محكم برهم می فشارد. از بيرون صدای چند انفجار می آيد. چهره #حاج_احمد ديزالو می شود به صورت اندوهناك و آرام مرتضی رضاييان. مرتضی بی هيچ حركتی، به دوربين خيره شده، آرام لب هايش حركت می كند و زير لب می گويد: كی می خواد تورو از دست اين مردم بگيره، سالار؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_85 *
تصوير صورت مرتضی ديزالو می شود به چهره مچاله شده و خيس عرق #حاج_احمد، تمام عضلات صورت #حاج_احمد می لرزد، #علی_نيكوگفتار كه با تمام قدرت دست های #حاج_احمد را گرفته، بی صدا اشك می ريزد، بر پيشانی دكتر، قطرات درشت عرق ديده می شود، تمام صورت و بدن #احمد از درد می لرزد، پرستارها با تمام قدرت پای #احمد را گرفته اند.
درد و فشار بر #احمد به نهايت رسيده، ناگهان ناله ای جگر خراش از حلقوم #احمد بیرون می آید و دفعتاً از هوش می رود. در ظرف خالی استيلی، يك قطعه ترکش به اندازه کف دست می افتد. #نیکوگفتار و راننده با وحشت به #احمد که بی هوش شده می نگرند. دکتر نفس حبس شده اش را خارج می کند و می گوید: باند و مايع شستشو، سريع.
دو پرستار سريع پای بی حركت #احمد را رها می كنند و باند و ديگر وسايل را در جلوی دكتر می گذارند. تصوير چهره بی هوش و خيس عرق #احمد را می بينيم. اين تصوير ديزالو می شود به چهره مرتضی رضاييان، در چشم های مرتضی اشك حلقه زده،
مرتضی: اسرار عمليات!... از درد بی هوش شدی تا مبادا اسرار موندگاری عمليات لو بره... #حاج_احمد، بيا ببين كه دشمن برای به چنگ آوردن اسرار شما تا داخل اين خونه نفوذ كرده، بيا ببين. می خوان تورو از ما بگيرن #حاج_احمد، می خوان سِّرالاسرار عشق رو بدزدن و نابود كنن.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_86 *
□سنگر اورژانس
دكتر به كمك پرستارها، ران #احمد را باندپيچی و بر روی آن گچ گرفته اند. دكتر آخرين گچها را به روی پای #احمد می مالد. #نيكوگفتار و راننده ساكت و آرام به دكتر و #حاج_احمد نگاه می كنند، صورت بی حركت #حاج_احمد را می بينيم. ناگاه پلك های #حاج_احمد تكان می خورد؛ سپس چشم هايش باز می شود، لحظاتی #حاج_احمد گيج و منگ به سقف سنگر می نگرد، سپس سر خود را بلند می كند و به اطراف نگاه می كند. با ديدن دكتر و پای گچ گرفته اش و #نيكوگفتار و راننده، حوادث قبل را به ياد می آورد.
چند لحظه مكث می كند. سپس به نرمی نيم خيز می شود و رو به دكتر با صدايی خفه می گويد: دست شما درد نكنه، حالا... من بايد برم، من بايد هر چه سريع تر برم.
دكتر با دست های گچی، سعی می كند جلوی #حاج_احمد را بگيرد، اما #حاج_احمد با مهربانی دست او را كنار می زند و پی در پی می گويد: يه عصايی چيزی به من بديد، من بايد برم، دير شد، عجله كنيد.
#حاج_احمد لنگان لنگان از تخت پياده می شود، تمامی اعضاء اتاق عمل از حالت #حاج_احمد يكه خورده اند و دستپاچه به او می نگرند.
دكتر: جای زخم خونريزی می كنه، بايد حداقل چند ساعت استراحت كنيد.
#حاج_احمد بی توجه به حرفهای دكتر به عصايی كه در گوشه اتاق است اشاره می كند و می گويد: برادر #نيكوگفتار، اون عصا رو بديد من، عجله كنيد.
#علی_نيكوگفتار سريع می رود و عصا را می آورد و به #حاج_احمد می گويد: صلاح نيست حركت كنيد. ممكنه زخم خونريزی كنه.
#حاج_احمد در حالی كه عصا را سريع زيربغل می گذارد، با صدايی ملتهب و خفه، زير گوشی به او می گويد: دشمن داره خون بچه ها رو می ريزه، اون وقت، تو می گی ممكنه زخمم خونريزی كنه؟!
#نيكوگفتار گيج و منگ، به #حاج_احمد نگاه می كند. #حاج_احمد به كمك عصا، لنگان لنگان به سمت در سنگر می رود. راننده نيز ناخودآگاه در پی حاجی می دود، پرستارها، هاج و واج به #حاج_احمد می نگرند. دكتر، با چشمانی حيرت زده به رفتن حاجی می نگرد، سپس از او چشم می گيرد و به تركش بزرگی كه در داخل ظرف استيل قرار دارد نگاه می كند. بر روی اين تصوير، صدای زنگ در خانه مرتضی می آيد.
□منزل مرتضی رضاييان
مرتضی در حالی که با نرمه انگشتِ شست، خيسی زير پلك های خود را پاك می كند، از جا برمی خيزد و به سمت در بازكن برقی رفته، گوشی آن را برمی دارد.
مرتضی: بله؟
صدا از گوشی: سلام، می شه چند لحظه مزاحم تون بشيم؟
مرتضی با تعجب می گويد: شما؟
صدا از گوشی: حضوراً معرفی می کنیم.
مرتضی لحظاتی سكوت می كند. سپس با ترديد تكمه در بازكن را فشار می دهد.
□پشت در حياط
مرتضی به پشت در حياط می رسد، با قيافه ای متعجب، آهسته در خانه را باز می كند. در كادر در، حميده و فريبا هويدا می شوند كه به محض ديدن مرتضی به او سلام می دهند. حميده: سلام عرض می كنم.
فريبا: سلام.
مرتضی: بفرماييد.
حميده به فريبا می نگرد و فريبا به مرتضی. چند لحظه سكوت حكمفرما می شود. سپس فريبا با لحنی مؤدبانه می گويد: اجازه می ديد چند لحظه مزاحم تون بشيم؟
مرتضی كه با تعجب به فريبا و حميده می نگرد. می ماند كه چه بگويد. ناچاراً از جلوی در كنار می رود و با شك و ترديد می گويد: بفرماييد.
حميده و فريبا آهسته وارد خانه می شوند، مرتضی با شك و كنجكاوی به آنها می نگرد. در خانه به روی كادر بسته می شود.
□اتاق مرتضی
حميده و فريبا در حالی كه اتاق را ورانداز می كنند، بر روی دو صندلی كه در كنار هم قرار دارد، می نشينند.
مرتضی با سه ليوان شربت وارد اتاق می شود و با كمال خونسردی سینی شربت را بر روی ميز می گذارد. فريبا و حميده زير چشمی به مرتضی می نگرند.
حميده: راضی به زحمت شما نبوديم.
مرتضی در حالی كه بر روی صندلی می نشيند، می گويد: خواهش می كنم.
لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود، سپس مرتضی با صدايی آرام می گويد: من در خدمت شمام.
فريبا به حميده می نگرد و حميده به فريبا، سپس فريبا می گويد: ممكنه اين ماجرایی رو كه برای شما تعريف می كنيم يه قدری عجيب و خنده دار باشه، اما بايد بگم كه اين ماجرا، با تمام جنبه های ظاهراً غيرواقعی اش، برای ما اتفاق افتاده. راستش موضوع از علاقمند شدن يه آقا پسری به اسم سعيد، كه تو مغازه كتابفروشی پدرش كار می كنه شروع شد. علاقه مند شدن آقا سعيد به اين دوستم. اين عشق و علاقه باعث شده بود كه سعيد برای اين دوستم پشت سر هم نامه بنويسه و به عناوين مختلف به اون ابراز محبت و علاقه كنه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan