🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_71 *
□كافی شاپ كنار خيابان
حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی #حاج_احمد و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. #عسكری: برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست.
همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند.
#رضا_دستواره: پيش به سويه كشيدن گوش #ضدانقلاب.
ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد.
صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای #دزلی نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود.
_تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: #ضدانقلاب همه جا پر كرده بود كه فتح #مريوان هنر نيست، اگه #احمدمتوسلیان مرده، بياد #دزلی رو فتح كنه.
دزلی شاهراه #ضدانقلاب مرز استان #سليمانيه عراق راه داشت هم به #مريوان، هم به #پاوه. مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، #بعثی ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن #دزلی و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن.
دوربين، مسير ورودی به #دزلی و كوه های اطراف آن را نشان می دهد.
صدای رسول: #دزلی اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود #ضدانقلاب سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح #دزلی برای همه يه رويا بود. اما #احمد برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت.
□محوطه #سپاه_مريوان
تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. #رضادستواره به #عباس_برقی می گويد: #برقی، تو چی، تو هم برق نداری؟
#عباس_برقی: نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم.
#حسين_قجه_ای از راه می رسد و از #دستواره سؤال می كند: #رضا كجا می خوايم بريم؟
#دستوراه: فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها #دمكرات شده.
همه بچه ها می خندند.
#قجه_ای: اين جوری كه بوش می آد، باز #برادراحمد رفته توی كانال غافلگيری.
#برقی: اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست.
#دستواره: #احمدمتوسليان مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف #احمد رو با غافلگيری بريدن.
#جواد_اكبری، معاون #احمد، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. #رضادستواره در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار #جواد_اكبری می گذرد. #دستواره: #برادر_اكبری می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟
#جواد_اكبری در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به #دستواره می گويد: منم عين تو، فقط #برادراحمد می دونه كجا داريم می ريم.
#دستواره: از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه.
نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، #احمد نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند.
□تپه ای در مجاورت شهر
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، #احمد در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به #جواد_اكبری چيزی می گويد و #اكبری به سمت انتهای ستون می رود.
ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر #مريوان واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند.
ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_73 *
□كافی شاپ، خارجی
حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين.
□ارتفاعات مشرف به #دزلی
نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود:
هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به #دزلی هستند. هيچ كس. بله #احمد #دزلی رو دور زده بود. #احمد با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم #دزلی رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر #دزلی بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد.
#حسين_قجه_ای در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای #دزلی، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده.
#عباس_برقی نفس نفس زنان به كنار او می آيد.
#قجه_ای: يعنی اين #دزليه؟!!!
#برقی: خدای من، #احمد همه رو دور زده، همه رو.
قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم #دزلی رو دور بزنه.
#برقی: چرا سرازير نمی شيم پس.
#قجه_ای: بايد همزمان هجوم ببريم.
#برقی: هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر #دزلی نفوذناپذير وايستاديم.
از ديد #برقی، #دزلی را می بينيم؛ ناگهان در وسط #دزلی، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، #احمد كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به #اكبری می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر #جواد.
همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت #دزلی می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای #دزلی می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود.
#احمد را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، #احمد همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم!
دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود.
□كافی شاپ - خارجی
تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته.
□خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان
سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند.
سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت.
سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟
محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن.
سعيد: پسره چه شكلی بود؟
كارگر: يادمه عينك زده بود.
سعيد: سنش چقدر بود؟
كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه.
سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد.
سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره.
محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم.
□داخل خانه مرتضی رضاييان
مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند.
مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan