🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_73 *
□كافی شاپ، خارجی
حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين.
□ارتفاعات مشرف به #دزلی
نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود:
هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به #دزلی هستند. هيچ كس. بله #احمد #دزلی رو دور زده بود. #احمد با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم #دزلی رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر #دزلی بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد.
#حسين_قجه_ای در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای #دزلی، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده.
#عباس_برقی نفس نفس زنان به كنار او می آيد.
#قجه_ای: يعنی اين #دزليه؟!!!
#برقی: خدای من، #احمد همه رو دور زده، همه رو.
قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم #دزلی رو دور بزنه.
#برقی: چرا سرازير نمی شيم پس.
#قجه_ای: بايد همزمان هجوم ببريم.
#برقی: هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر #دزلی نفوذناپذير وايستاديم.
از ديد #برقی، #دزلی را می بينيم؛ ناگهان در وسط #دزلی، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، #احمد كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به #اكبری می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر #جواد.
همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت #دزلی می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای #دزلی می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود.
#احمد را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، #احمد همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم!
دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود.
□كافی شاپ - خارجی
تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته.
□خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان
سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند.
سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت.
سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟
محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن.
سعيد: پسره چه شكلی بود؟
كارگر: يادمه عينك زده بود.
سعيد: سنش چقدر بود؟
كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه.
سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد.
سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره.
محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم.
□داخل خانه مرتضی رضاييان
مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند.
مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan