eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 عکس : و ، دقایقی پیش از آن سفر بی بازگشت! ۱۳ تیر ١٣٦١ ✔️در پشت این عکس، دست خطی از به یادگار مانده است با این مضمون: "لبنان --> بین بعلبک (شهر شیعه نشین لبنان) و مرز سوریه لبنان (دره بقاع --> دره جنتا) چند ساعت پس از این عکس احمد سردار رشید اسلام در راه بیروت به اسارت فالانژیستها درآمد" 🆔 @javid_neshan
یوسف گمگشتہ باز آمد؟! نیامد حافظا تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال یوسف مے رود...! 🆔️ @javid_neshan
🔺امام (ره) تکلیف همه را روشن کرد راه قدس از کربلا می‌گذرد #حرای کسب اجازه نهایی برای حمله به #ا [روز ۳ تیر۶۱] از دمشق به تهران مراجعت کرده و خدمت امام رسید. امام با لبخند فرمود: المؤمن کَیس فِتَن؛ مؤمن باید زرنگ باشد. ما نباید بازی بخوریم. این یک توطئه است. ✔️پس از مطرح شدن مباحثی در شورای عالی دفاع در رابطه با نحوه ورود و فعالیت نیروهای ایرانی در #ل مذاکراتی که در این زمینه با حافظ اسد رئیس جمهور وقت #سورت گرفت و همچنین اخباری که از عدم آمادگی نیروهای سوری در همکاری و معاضدت با نیروهای ایرانی به حضرت #اسید، سرانجام ایشان با جمله‌ای که در این رابطه بیان فرمودند، تکلیف همگان را روشن کردند؛ حضرت امام (ره) فرمودند: "راه #قز #کی گذرد" ؛بدین معنا که اگر فردی می‌خواهد با #رجنگد،لازمه اش پیروزی در نبرد با رژیم بعثی صدام است. 🆔 @javid_neshan
🔺"برادرها من به میروم و شما به تهران برمیگردید و بدانید که همانطور که امام فرمود، راه فلسطین از بغداد می گذرد" آخرین سخنرانی در جمع کادرهای ارشد قوای محمد رسول الله ص پیش از عزیمت به بیروت 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * ساكت و بی حركت در كنار راننده نشسته و به جاده می نگرد. راننده: می گن هيكلش مثل ديوه، قيافه اش رو هر كی ديده زهره ترك شده، مثل اجنه لابه لای هر كوه و دره ای پيداش می شه، تا حالا با پاسدارهاش به هر مقری حمله كرده اونجارو يه ساعته گرفته. يه جانوريه كه (، سركرده معدوم حزب منحله در . این حزب از اسفند ۵۷ به بعد در غائله تجزيه طلبی گروهك های ضدانقلاب در مناطق كردنشين غرب كشور نقش محوری را ايفا می كرد.) از اسمش وحشت داره. : پس اگه ببينيش نمی شناسيش، درسته؟ راننده: با این مشخصاتی که گفتن، چرا، تقریباً می شه شناختش، اما خدا نیاره اون روزی رو که باهاش روبرو بشم. : اگه من بهت بگم اون كه تعريفش رو شنيدی الان تو اين ماشينه چی می گی؟ راننده با شنيدن حرف ناگهان قاه قاه می زند زير خنده و در حين خنديدن يكی دوبار زيرچشمی به و سپس به می نگرد. او همچنان كه به قهقهه خنده اش ادامه می دهد، يكی، دوبار زيرچشمی به نگاه می كند. نيز، ساكت و بی حركت، همچنان به جاده می نگرد. صدای قهقهه راننده، رفته رفته به زوزه و سپس، كم كم به ناله تبديل می شود. دست های راننده شروع به لرزش می كند. كنترل فرمان گاهی از دستش در می رود. در اين لحظه، ساكت و آرام، با يك دست فرمان را می گيرد تا ماشين به چپ و راست نرود. راننده با ديدن اين عمل ، مانند زن های بچه مرده، با جيغ شروع به گريه می كند و از وحشت، بدون اين كه به نگاه كند، خود را به سمت در می كشد و پی در پی به جيغ كشيدن ادامه می دهد. - آخرين برگ از دست فريبا بر زمين می افتد. حميده كه در كنار پنجره ايستاده، با چهره ای خندان گوش می دهد. با سكوت فريبا، حميده به سرعت می چرخد و به فريبا می نگرد. در نگاهش اعتراض و ناراحتی موج می زند. فريبا به علامت پايان يافتن دستنوشته ها، دست هايش را می تكاند و به حميده می گويد: تموم شد. حميده (با عصبانيت فرياد می زند): اَه، خودم فردا می رم و همه اون كاغذهارو ازش می گيرم. □خيابان حميده و فريبا با لباس مدرسه با سرعت راه می روند، حميده عصبانی است و فريبا با نگرانی، در پی حميده با شتاب حركت می كند. فريبا سعی دارد حميده را آرام كند و جلوی عمل او را بگيرد. فريبا: اين كارو نكن، همه چی خراب می شه، اگه تو بخوای همه اون كاغذهارو بگيری، پسره از ماجرا سر در می آره، اون وقت ممكنه تاقچه بالا بذاره و كاغذهارو به تو نده، بعد می دونی چی می شه؟ اون كاغذهارو می بره هفت لا قايم می كنه تا از تو بله بگيره. حميده خريت نكن، اون الان آرزوی اينو داره كه تو بهش محتاج بشی. اگه اينو بفهمه ديگه تو پياده ای و اون سواره، اوضاع رو بهم نريز، بذار بی سر و صدا از چنگش بيرون بياريم. حميده: چرا نمی فهمی، خسته شدم از اين تيكه تيكه خوندن ماجرا، بذار تا آخرش بخونيم، ببينيم اين بابا كيه. فریبا: می دونی اگه با این حالت بری تو مغازه و پدرش هم باشه، دیگه یه کلمه نمی تونی حرف بزنی؟ اگه پدرش تو مغازه باشه، امکان گرفتن اون کاغذها صفره، صفر...! تورو به خدا وایستا. آن دو، به چند متری مغازه که می رسند، فریبا با دست شانه حمیده را می گیرد، حمیده با کلافه گی می ایستد. حمیده: چی می گی تو؟ از دید راننده مراقب که از طرف مرد میانسال است، حمیده و فریبا را می بینیم که با هم جر و بحث می کنند، مرد ۱ به مرد میانسال می گوید: همون دختره س. راننده: مثل این که می خوان برن تو مغازه؟ مرد ۱: دیدی شک من بی مورد نبود؟ حمیده و فریبا در هفت هشت متری مغازه ایستاده اند و با هم بحث می کنند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * فريبا با نگرانی اطراف و در مغازه را می نگرد. حميده عصبانی سخن می گويد. حميده: ذهنم به هم ريخته، فكرم آشفته شده، قاطی كردم، می فهمی؟ قاطی كردم. فريبا: آخه چرا؟ حميده: اين جوری از من نپرس چرا. تو خودت هم عين من شدی، به خيلی چيزها شك كردی، به اين زندگی، به اين جوونا، به اين در و ديوارها. فريبا چرا نمی خوای بفهمی، من كه تقصيری نداشتم. داشتم زندگيم رو می كردم، درسم رو می خوندم، با نيما بيرونم رو می رفتم، تنها آرزوم ازدواج و دانشگاه رفتن بود، برام هيچ كس و هيچ چيز جز نيما و درس مهم نبود، تا اين كه اين نوشته لعنتی به دستم رسيد. دست خودم نبود، نمی دونم چطور شد، هر صفحه ای رو كه می خوندم، رنگ و آب خيلی از اين تابلوهای دور و برم پاك شد. حرف های اين بابا، ديدمو به همه چی عوض كرد. نيما برام يه رنگ ديگه شد، زندگی يه طعم ديگه ای پيدا كرد، به اين خونه و زندگی و مدرسه و آدم ها يه شك و ترديد مرموزی پيدا كردم، به خودم صدبار می گم نکنه یه خبرهای دیگه ای هست که ما اَزَشون خبر نداريم، نكنه يه آدمای ديگه ای هستن كه ما اونارو نديديم، نكنه ما با عينك بدبينی خودمون رو، زندگی مون رو، قلب مون رو سانسور كرديم. بابا دست خودم نيست. فريبا اين فكرها شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. به دور و برم نگاه می كنم می بينم فقط فحش و فحش كاريه. اين قدر سياست و تبليغات و سخنرانی و پوستر و ايستگاه راديويی و ماهواره ای ريخته، كه مهلت ندارم يه لحظه بفهمم كی هستم و چی می خوام. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دستنوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جور بی طاقتم كنه. فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روز، سرت رو بندازی پايين و بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكل ات برطرف می شه؟ حميده: آره! وقتی همه اين دستنوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، بسيجيه يا اين ريشوهای عُنُق. مسلمونه یا این یقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا احمد متوسليان، كلاس داشتن مهمه یا دلِ مهربون داشتن. سياست، جوونارو به كشتن داد يا وجدان و غيرت، اگه وجدان بود، پس بابام چی می گه، اگه سیاست بود، پس این احمد متوسلیان کیه... بابا ولم كن بذار يه طرفه بشه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * حميده با عصبانيت از فريبا عبور می كند و به سمت در مغازه می رود. فريبا نيز با وحشت در پی او می دود. حميده با شتاب وارد مغازه كتاب فروشی می شود و فريبا هم از پی او. به محض ورود حميده، سعيد كه در پشت ميز نشسته ناگهان از جإ؛ ۳۳ّ می پرد و مات و مبهوت، مانند مرده به حمیده می نگرد. حميده عصبی و پريشان، در جلوی ميز ايستاده و به سعيد نگاه می كند. سعيد با لب های لرزان، سلام كش دار و بريده بريده می دهد. حميده ساكت و خشمگين به سعيد می نگرد. فريبا نيز مانده. حميده نمی داند چه بگويد. فريبا برای شكستن سكوت غيرعادی با لبخند می گويد: سلام، خسته نباشيد، حال شما خوبه؟ سعيد: (با لكنت)، ن... نخير... ب... بله. فريبا: عرض كنم... بابا تشريف ندارن؟ سعيد: با...با... ن.. نخير. حميده [با غيض آرام به فريبا می گويد]: چرا لفتش می دی... فريبا [با تعجب به حميده می نگرد]: من؟!! (بعد، برای حفظ ظاهر، رو به سعيد می گويد) بله عرض كنم... ناگاه حميده با صدايی لرزان و خشمگين به سعيد می گويد: اين مسخره بازی ها چيه كه درآوردی؟!! سعيد: (با وحشت)م.. من... حميده: چه معنی داره اين كارها... سعيد: ب.. بخشيد. فريبا: خواهش می كنم، عيبی نداره. حميده: خيلی هم عيب داره، هدف شما از اين برنامه ها چيه؟! فريبا با نوك پا به كفش حميده می زند. فريبا: البته قرار ما با دوستم اين نبود كه بياييم اينجا با شما دعوا كنيم... سعيد: م.. معذرت می خوام. حميده: آخه معنی نداره... فريبا: خب، بعله، معنی نداره كسی كه اومده چيزی بگيره با طرف دعوا كنه. سعيد: م.. من، دعوا... ندار... ندارم. حميده: پس اين كارها چيه كه می كنی؟ فريبا با نوك پا به حميده می زند و دو پهلو به حميده می گويد: بله، درسته، اين كارها چيه كه می كنی؟ راستش رو بخوايد، موضوع اينه كه ما به تعدادی كاغذ برای مشق خوشنويسی احتياج داريم، البته بايد بافت و زبريش شبيه همون كاغذهايی باشه كه شما روش نامه می نوشتيد. به همين خاطر، قرار گذاشتيم بياييم اينجا و بدون اين كه دعوا و مرافعه ای پيش بياد، يه تعدادی از اون كاغذهارو، از شما بخريم. كه البته اين دوستم يه مقدار از كوره در رفت و سوء تفاهم پيش اومد. سعيد كه همچنان مات و مبهوت و پريشان به فريبا می نگرد، بدون اين كه به كاغذها نگاه كند، دو برگ، دو برگ از روی دسته كاغذها برمی دارد و در دست ديگرش می گذارد. سپس پنج برگ پنج برگ برمی دارد. درست در لحظه ای كه در دست سعيد نزديك چهل برگ جمع شده، پدر سعيد، با سه چهار بسته كتاب وارد مغازه می شود، سعيد با ديدن پدر، دستپاچه می شود و سی، چهل برگ را جلوی حميده می گذارد. ناگاه حميده با صدای پدر متوجه ورود او می شود. پدر سعيد: كسی زنگ نزد؟ سعيد: سلام، نخير. فريبا و حميده به سرعت كاغذها را برمی دارند و حميده يك اسكناس پانصد تومانی بر روی ميز می گذارد و هر دو سريع به سمت در می روند. فريبا برای حفظ ظاهر در حين رفتن به سعيد می گويد: اميدوارم پونصد تومن كافی باشه، خيلی لطف كرديد، خداحافظ. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🔺" ما به یاری خدا هر شهری را که توسط اسرائیلی ها محاصره شده با در محاصره انداختنِ نیروهای دشمن آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط میکشانیم! " حاج احمد متوسلیان 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan