🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_41 *
حميده با عصبانيت از فريبا عبور می كند و به سمت در مغازه می رود. فريبا نيز با وحشت در پی او می دود. حميده با شتاب وارد مغازه كتاب فروشی می شود و فريبا هم از پی او. به محض ورود حميده، سعيد كه در پشت ميز نشسته ناگهان از جإ؛ ۳۳ّ می پرد و مات و مبهوت، مانند مرده به حمیده می نگرد.
حميده عصبی و پريشان، در جلوی ميز ايستاده و به سعيد نگاه می كند. سعيد با لب های لرزان، سلام كش دار و بريده بريده می دهد. حميده ساكت و خشمگين به سعيد می نگرد. فريبا نيز مانده. حميده نمی داند چه بگويد. فريبا برای شكستن سكوت غيرعادی با لبخند می گويد: سلام، خسته نباشيد، حال شما خوبه؟
سعيد: (با لكنت)، ن... نخير... ب... بله. فريبا: عرض كنم... بابا تشريف ندارن؟
سعيد: با...با... ن.. نخير.
حميده [با غيض آرام به فريبا می گويد]: چرا لفتش می دی...
فريبا [با تعجب به حميده می نگرد]: من؟!! (بعد، برای حفظ ظاهر، رو به سعيد می گويد) بله عرض كنم...
ناگاه حميده با صدايی لرزان و خشمگين به سعيد می گويد: اين مسخره بازی ها چيه كه درآوردی؟!!
سعيد: (با وحشت)م.. من...
حميده: چه معنی داره اين كارها...
سعيد: ب.. بخشيد.
فريبا: خواهش می كنم، عيبی نداره.
حميده: خيلی هم عيب داره، هدف شما از اين برنامه ها چيه؟!
فريبا با نوك پا به كفش حميده می زند.
فريبا: البته قرار ما با دوستم اين نبود كه بياييم اينجا با شما دعوا كنيم...
سعيد: م.. معذرت می خوام.
حميده: آخه معنی نداره...
فريبا: خب، بعله، معنی نداره كسی كه اومده چيزی بگيره با طرف دعوا كنه.
سعيد: م.. من، دعوا... ندار... ندارم.
حميده: پس اين كارها چيه كه می كنی؟ فريبا با نوك پا به حميده می زند و دو پهلو به حميده می گويد: بله، درسته، اين كارها چيه كه می كنی؟ راستش رو بخوايد، موضوع اينه كه ما به تعدادی كاغذ برای مشق خوشنويسی احتياج داريم، البته بايد بافت و زبريش شبيه همون كاغذهايی باشه كه شما روش نامه می نوشتيد. به همين خاطر، قرار گذاشتيم بياييم اينجا و بدون اين كه دعوا و مرافعه ای پيش بياد، يه تعدادی از اون كاغذهارو، از شما بخريم. كه البته اين دوستم يه مقدار از كوره در رفت و سوء تفاهم پيش اومد.
سعيد كه همچنان مات و مبهوت و پريشان به فريبا می نگرد، بدون اين كه به كاغذها نگاه كند، دو برگ، دو برگ از روی دسته كاغذها برمی دارد و در دست ديگرش می گذارد. سپس پنج برگ پنج برگ برمی دارد. درست در لحظه ای كه در دست سعيد نزديك چهل برگ جمع شده، پدر سعيد، با سه چهار بسته كتاب وارد مغازه می شود، سعيد با ديدن پدر، دستپاچه می شود و سی، چهل برگ را جلوی حميده می گذارد.
ناگاه حميده با صدای پدر متوجه ورود او می شود.
پدر سعيد: كسی زنگ نزد؟
سعيد: سلام، نخير. فريبا و حميده به سرعت كاغذها را برمی دارند و حميده يك اسكناس پانصد تومانی بر روی ميز می گذارد و هر دو سريع به سمت در می روند. فريبا برای حفظ ظاهر در حين رفتن به سعيد می گويد: اميدوارم پونصد تومن كافی باشه، خيلی لطف كرديد، خداحافظ.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
⬛◽
#فرماندهاى_مقتدر_و_دوست_داشتنى
◽⬛
🌷 #قسمت_41 🌷
همزمان با آغاز سلســله نبردهاى بهارى ۱۳۶۰ #احمد، خبر رســيد كه نماينده #حضرت_امام در شــوراى عالى دفاع و امام جمعه تهــران؛ #حضرت_آيتالله_خامنهاى، قرار اســت به قصد بازديد از مناطــق عملياتى غرب، ديدارى هم از جبهه #مريوان داشــته باشــند. در اواخر فروردين ســال ۶۰ ،ايشــان وارد #مريوان شدند. #احمد بــا ارادتى زايدالوصف از نماينده امام اســتقبال كرد و طى جلسه اى مفصل در محل ساختمان روابط عمومى #ســپاه_مريوان اهم دســتاوردهاى رزمندگان تحت امر خــود در نبردهاى اخير و وضعيت اســتقرار و آرايش واحدهاى تابعه ســپاه يكم نيــروى زمينى #ارتش_بعث در ۱۲۰ كيلومتر حوزه استحفاظى #سپاه_مريوان در نوار مرزى - از جنوب دهانه #دره_شــيلر تا شــمال #نوسود- را به اســتحضار #حضرت_آيتالله_خامنهاى رســاند. به دنبال پيروزى هاى غريبانه #احمد در نبردهاى مرزى، #بنى_صــدر و كارگــزاران مُزَوّرِ او در 《#دفتر_هماهنگی_رييسجمهــور》، بر آن شــدند تا ضمن زمينه ســازى بــراى بازديد فرمانده كل قوا از جبهه #مريوان، با ســوء اســتفاده تبليغاتى گســترده از اين واقعه، سرپوشى بر خيانت ها و كارشــكنى هاى او در امر نبردهاى غرب و همچنين توجيهى براى شكســت هاى مفتضحانه جبهه جنوب دست و پا كنند. در همين رابطه، #بنى_صدر خود به #ســنندج آمــد و كارگزار فرهنگى دفتــرش را براى زمينه سازى بازديد تبليغاتى اش، به #مريوان فرستاد.
🆔️ @javid_neshan