eitaa logo
جاویدنشان
64 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⬛◽ ◽⬛ 🌷 🌷 همزمان با آغاز سلســله نبردهاى بهارى ۱۳۶۰ ، خبر رســيد كه نماينده در شــوراى عالى دفاع و امام جمعه تهــران؛ ، قرار اســت به قصد بازديد از مناطــق عملياتى غرب، ديدارى هم از جبهه داشــته باشــند. در اواخر فروردين ســال ۶۰ ،ايشــان وارد شدند. بــا ارادتى زايدالوصف از نماينده امام اســتقبال كرد و طى جلسه اى مفصل در محل ساختمان روابط عمومى اهم دســتاوردهاى رزمندگان تحت امر خــود در نبردهاى اخير و وضعيت اســتقرار و آرايش واحدهاى تابعه ســپاه يكم نيــروى زمينى در ۱۲۰ كيلومتر حوزه استحفاظى در نوار مرزى - از جنوب دهانه تا شــمال - را به اســتحضار رســاند. به دنبال پيروزى هاى غريبانه در نبردهاى مرزى، و كارگــزاران مُزَوّرِ او در 《》، بر آن شــدند تا ضمن زمينه ســازى بــراى بازديد فرمانده كل قوا از جبهه ، با ســوء اســتفاده تبليغاتى گســترده از اين واقعه، سرپوشى بر خيانت ها و كارشــكنى هاى او در امر نبردهاى غرب و همچنين توجيهى براى شكســت هاى مفتضحانه جبهه جنوب دست و پا كنند. در همين رابطه، خود به آمــد و كارگزار فرهنگى دفتــرش را براى زمينه سازى بازديد تبليغاتى اش، به فرستاد. 🆔️ @javid_neshan
🌺 🌺 🌺 🌺 _اولین بار که را دیدید چه زمانی بود؟ زمانی که امام فرمان دادند به داد مردم برسید. من به رفتم و از آنجا با و تعدادی از بچه‌ها به منطقه آمدیم. سوار مینی‌بوس شدیم و تقریبا نصف راه را به آمدیم و دیدیم مینی‌بوس‌ها ایستاده‌اند. اعلام کردند گفته‌اند نیروها را برگردانید؛ نیرو به اندازه‌ی کافی به منطقه آمده است. بچه‌ها خیلی ناراحت شدند و همه برگشتند. من به همراه و چندنفر دیگر از بچه‌های اصفهان یک مدتی در و و استانداری و مسجد جامع بودیم. در پلیس راه، فرودگاه سنندج هم مشغول به کار بودیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... گفت: من در این اتاق نمی‌آیم، اجازه هم نمی‌دهم که بچه‌ها هم بیایند. نگاهی هم به پتوها کرد. با خود گفتم احتمالا بخاطر اینها نمی‌آید. پرسیدم: چرا نمی‌آیید؟ گفت: این چه وضعیتی است؟ شما روی موکت رنگی می‌خوابید، پتوهای آنچنانی روی خود می‌اندازید. اما بچه‌های مردم باید از پتوهای خاکی، کثیف و ... استفاده کنند؟ گفتم: ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم، کمر درد هم گرفتیم. در سرما، گرما و خاک هم بوده‌ایم. گفت: نه؛ آقاجان اینجا هم جبهه است، پشت جبهه که نیست. گفتم: در همه‌ی اتاق‌ها همین وضع است، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم. گفت: کسی که وارد منطقه می‌شود زندگی جبهه‌ای خود را شروع کرده است. تهران نیست که بخورید و بخوابید، باید به خودتان سختی بدهید. جسم باید سختی بکشد، روح باید ساخته شود. باید خود را بسازید تا فردا در بتوانید با مبارزه کنید. در این مدت ما به رفتیم و در عملیات های پاکسازی ارتفاعات سمت هم شرکت کردیم. تا اینکه یک روز صبح به من گفت: میخواهد به برود، تو هم با او می‌روی؟ گفتم: بله. ساکم را برداشتم و صبح زود از به آمدم. را دیدم و در خدمت ایشان ماندم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _مهمترین عملیاتی که در انجام دادید، کدام عملیات بود؟ بود که تا حدودی هم موفق بود. ما همیشه در کوه ها به دنبال بودیم. نمی‌گذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست می‌رسید، بلافاصله عملیات انجام می‌شد. گاهی شبها منطقه‌ای را محاصره می‌کردیم. شبها به کوچه و پس کوچه‌ها و مناطق مردمی می‌رفتند و اسلحه پیدا می‌کردند. نمی‌گذاشتیم راحت در خانه‌اش بخوابد. حاجی صبح‌های زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر می‌برد. تا بالای زانو در برف فرو می‌رفتیم. خودش هم می‌آمد. به سر قله که می‌رسیدیم؛ خوشحال می‌شدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ اما حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم اما من مسئولیتی دارم. اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمده‌اید، از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدایی نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود. وقتی به رسیدیم خود پیشمرگ‌ها می‌گفتند: ما که بچه‌های کوهستان هستیم مثل شما از کوه‌ها بالا برویم. شما چطور اینقدر سریع بالا می‌روید؟ گفتیم: ما فرمانده‌ی قَدَر قدرتی مثل داریم که نمی‌گذارد راحت باشیم. حتی در قبل از رفتن به صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه می‌چرخاند و سینه خیز می‌برد. حتی از زیر سیم‌خاردار هم عبور می‌کردیم. حاجی همیشه می‌گفت: سخت است باید سختی بکشید تا بتوانید را تحمل کنید. بچه‌ها از پله‌های آهنی بالا می‌رفتند و پایین می‌رفتند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _چه شد که به رفتید؟ بعد از شهادت ؛ هم فرمانده‌ی سپاه هم فرمانده‌ی عملیات شد. تا مدتی که به آمد. به من گفت: جواد تو نزد برادر بمان. گفتم: نه، من شما را رها نمی‌کنم. بالاخره از حاجی اصرار و از ما انکار. تا اینکه به حاجی گفت: زیاد اصرارش نکن، او دلش می‌خواهد با ما بیاید. با هر مشقتی بود با یک مینی‌بوس به و سپس به آمدیم. وضع آنجا هم‌ بسیار بهم ریخته بود. شبها از روی ارتفاعات پادگان را با خمپاره می‌زدند. چند روز در پادگان بودیم. هم تمرینات رزمی به بچه‌ها می‌داد. بعد از چند روز حاجی به من گفت: با چندتا از نیروها به بروید، ماهم تا ۴۸ ساعت دیگر‌ به آنجا می‌رسیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _از آخرین باری که را دیدید، بگویید. زمانی که قرار بود از به جنوب برود، به من گفت که من باید در بمانم و مسئولیت سپاه را بر عهده بگیرم. جواب دادم: حاجی من چون پاسدار نیستم، مطمئن باش مشکل ایجاد می‌شود. بالاخره بچه‌های سپاه اینجا هستند و امکان دارد حسادتی بوجود بیاید. به هر تقدیر قبول نکردم و ایشان مجبور شد مرا به ببرد. مرا پیش که آن زمان فرمانده‌ی سپاه کردستان بود برد و به او گفت: فرماندهی سپاه را قبول نمی‌کند. گفت: چرا؟ گفتم: چون من سپاهی نیستم و امکان دارد مشکلاتی پیش بیاید. گفت: بر شما ولایت دارد و وقتی او تشخیص داده که شما این مسئولیت را داشته باشید، باید قبول کنید؛ وگرنه می‌توانست کسی دیگر را انتخاب کند. تمام بهانه‌ی من این بود که یک نفر دیگر را فرمانده‌ی سپاه کند تا من بتوانم با ایشان به جنوب بروم. مانند همان اتفاقی که در جریان و آمدن به آنجا اتفاق افتاده بود. اما هرچه تلاش کردیم نتیجه نداد. به هر صورت من قبول کردم و آمدم حاج_احمد را بغل کردم. در گوشش به او گفتم: حاجی ما را تنها گذاشتی و تمام بچه‌های زبده را برداشتی بردی. تنها اشتباه من هم این بود که از فرمانده‌ی سپاه حکم نگرفتم. چون اگر حکم گرفته بودم، مشکلات دیگر پیش نمی‌آمد. "پایان" ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌻 🌻 🌻 🌻 _در زمان تشکیل سپاه هم او را دیدید؟ زمانی که سپاه تشکیل شد، در ابتدا به پیشنهاد فرماندهی دادند که او نپذیرفت. زمانی هم که صحبت از آموزش نیروهای سپاه بود، فرمانده گردان یک شد. فرمانده گردان دو هم شد. با گردان دو آموزش دید. اینها محورها بودند به همین دلیل یک عده می‌گفتند فرمانده گردان باشد و یک عده می‌گفتند فرمانده باشد. با شلوغ شدن ، با یک گروه ۶۶ نفری به رفت. ادامه دارد... •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
⚘ ⚘ ⚘ ...مراکز نظامی مهمی از قبیل ، ، ، و کلاً در محاصره‌ی بود. با توجه به این که اشرار آن همه نیرو پیدا کرده بودند، سران آنان تصمیم به خلع سلاح کلیت ۲۸_کردستان گرفتند. به این معنا که پس از حمله به پادگان‌های این لشکر در سطح منطقه، نهایتا به پادگان مرکزی ۲۸_ارتش در هم حمله کردند و قصد آنان از این تهاجم، خلع سلاح پادگان بود. از طرفی باتوجه به اینکه هنوز چندماهی بیشتر از پیروزی انقلاب نمی‌گذشت، طبیعی بود که شماری از ایادی طرفدار رژیم طاغوت در ارتش وجود داشتند. موقعی که به حمله کردند، قسمت اعظم شهدایی که در پادگان داده شد، توسط که از داخل ارتش عمل می‌کردند، از پشت تیر خوردند. در همین حین بود که تیمسار قرنی باتوجه به کلیه‌ی مسائلی که برشمردم و اینکه موجودیت ۲۸ در خطر واقعی قرار گرفته و برای این مملکت مسئله‌ی سرنوشت یک لشکر مطرح بود، دستور داد تا ۲۸ با نهایت قدرت از خودش دفاع کند. ۲۸ هم دفاع کرد... ادامه دارد... ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
💠 💠 در سال ۱۳۳۲ در محله امیر اتابک در تهران دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام حسن به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی. از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست. رزمندگان، تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت، یکی همین ، و دیگری . زاری و ناله را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس. یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد، و از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان در دی ماه ۱۳۵۸ که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش نهاد و حکم به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و فرماندهی عملیات سپاه را پذیرفت. عروج زود هنگام این فرصت را به نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند. در فروردین ۱۳۵۸،‌ پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد؛ به سپاه منطقه۶ واقع در خیابان خردمند اعزام شد. در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد؛ و ، و از آن پس تا اعزام به ،در ، و و سر انجام در دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با پرداختند. صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که و جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند، سفیر مرگبار خمپاره۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد. و هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها بود که ناله می کرد. خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود. یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش، مشبک شده بود. فریاد یاحسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد. زمانی که از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد. سر انجام با رسیدن به بالای سر جنازه، بغضش ترکید. نشست و آرام و بی صدا، اشک ریخت. پیکر در هم کوفته را در غسل دادند و آن شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست. اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست. دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31 منبع: سایتِ‌راسخون ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 _اولین باری که را دیدید کجا بود؟ من یک برخورد تصادفی با ایشان در تهران و سپاه منطقه۶ (خیابان‌خردمند) داشتم. آن موقع ارتباط نزدیکی با ایشان نداشتم. بنده و و و جمعی در سپاه منطقه۶ نشسته بودیم که حاجی به آنجا آمد و صحبتی هم انجام دادند. آن موقع اوایل تشکیل سپاه بود. معروف ترین سپاه در تهران هم همان سپاه منطقه۶ بود. این قصه گذشت تا شبِ ۴ شهریور ۵۸ که ما از طرف صدا و سیمای به سمت حرکت کردیم. خدا رحمت کند را. او انسانی فعال و فداکار بود. متاسفانه اسمش هم جایی نقل نمی‌شود. او تمام توان مالی خودش را چه قبل از انقلاب چه بعد از پیروزی انقلاب در خدمت نظام و انقلاب و کشور قرار داد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _ نیروی زیر دستش را به گونه‌ای آماده کرده بود که با کمترین نیرو بیشترین بازدهی را داشت. شما خاطره‌ای در این زمینه دارید؟ در سپاه در دفتر نشسته بودیم. جاده از جلوی به سمت میرفت. این جاده به دست بسته شده بود. بالا را پاکسازی کرده بود و جاده‌ی پایین (سعد آباد) دست بود. وقتی می‌خواستیم از به بیاییم باید یک مقدار از جاده‌ی اصلی می‌آمدیم و بعد از جاده اصلی جدا می‌شدیم و در ارتفاعات به جاده می‌خوردیم. در آنجا روستایی بود که حدود ۴۰ کیلومتر با فاصله داشت. ما روزها هم نمی‌توانستیم در جاده تردد کنیم. البته می‌رفت و توجهی به این مسائل نداشت، طوری اعتماد به نفس را در نیروهایش ایجاد می‌کرد که نیروها هم مثل خودش عمل می‌کردند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🍀 🍀 🍀 🍀 _خاطره‌ای دارید تا صحبت شما مصداق عینی‌تری به خود بگیرد؟ یادم هست یک روز من و و درحال بردن ماشین سنگینی به بودیم، خاوری بود که پشت آن بسته بود شبیه سردخانه. پشت فرمان بود، من وسط بودم و کنار پنجره. به پاسگاه رسیدیم. مکثی کردیم به‌ خاطر پلیس که ایستاده بود. در این فاصله آقایی از رکاب سمت راننده بالا آمد. لباس محلی شیکی به تن داشت. با لهجه مانندی با شروع کرد به صورت تند صحبت کردن که چرا چنین رانندگی می‌کنی و... . حتی برنگشت او را نگاه کند. همین‌طوری به جلوی خودش نگاه می‌کرد. آن آقای با دست به محاسن اشاره‌ای کرد و گفت: فکر کردی ریش در صورتت هست می‌توانی هر کاری انجام بدهی؟ این را که گفت خیلی شاکی شد. از ماشین پیاده شد دقیقاً عبارت حاجی یادم نیست ولی مضمونش این بود که تا موقعی که از این حرف‌های مفت نزده بودی چیزی به تو نگفتم اما این‌که راننده در جاده بهت راه نداده یا نتوانستی سبقت بگیری چه ربطی به ریش و اسلام دارد؟! حاجی حتی با یک ضربه اون رو به زمین انداخت و بعد بلندش کرد که سوار ماشین خودمون کنه. ما هرچه گفتیم حاجی حالا ولش کن بره. حاجی می‌گفت: نه، باید اینو ببرم ببینم چرا چنین حرفی زده. او را به سپاه انتقال دادیم. زمانی بود که به دلیل ناامنی شب نمی‌توانستیم از به برویم. شب همان‌جا در سپاه ماندیم. تا آمدیم آبی به سر و صورتمان بزنیم بچه‌های اطلاعات آمدند و گفتند عجب کسی را شکار کرده‌اید ما دربه‌در دنبال این آدم هستیم. او اعدامی است و از نیروهای مؤثر است. چگونه او را گرفتید؟! البته خدا کمک کرده بود و حساسیت حاجی هم نسبت به اعتقاداتش موثر واقع شد. کارهای در شهر را امن کرده بود. خروج از شهر# مریوان برای مردم سخت بود. از فردای آن روز مردم فهمیدند می‌خواهد از شهر برود. به‌همین دلیل جلوی سپاه تجمع کردند که از او بخواهند در شهر بماند. برایشان صحبت کرد که دست خودم نیست و باید بروم این صلاح‌دید مسئولین است. من دوست دارم در منطقه بمانم و به شما خدمت کنم. مردم هم دیدند کاری است که باید انجام شود. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯