eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان روبروی كتابفروشی حميده با نگرانی از آن طرف خيابان به مغازه می نگرد. (از زاويه ديد او فريبا را می بينيم كه از سمت مغازه به سوی حميده می آيد و لبخند بر لب دارد.) فريبا در حالی كه به سوی حميده می آيد، كاغذها را به بالا می آورد و به حالت فتح و پيروزی آنها را نشان می دهد. حميده از شعف، در پوست نمی گنجد. حميده: آفرين فريبا. □پارك ديگر حميده و فريبا بر روی نيمكت كنار درخت ها نشسته اند. حميده مشغول خواندن دست نوشته هاست، هماهنگ با نزديك شدن دوربين به آنها، صدایِ مبهم رسول رضاييان بر اين تصوير شنيده می شود. صدا و تصوير، حل می شود به مكانی ديگر: دوربين به داخل قهوه خانه ای كه در جنب ساختمان سپاه است وارد می شود. داخل قهوه خانه، انبوه مردم كه برای ديدار آمده اند نشسته اند. قهوه چی خوشحال و سرحال ميان مردم چايی توزيع می كند و پی در پی با صدای بلند می گويد: بخوريد، نترسيد هر چند تا دلتون می خواد بخوريد، مجانيه، اينم شیرینی ماست برا اومدن . سَرِ زمستان كه می رفت جنوب، قول داد كه برگرده... حق نگهدارش باشه كه به قولش وفا كرد و با برگشتنش، بهار ، بهار شد! پیرمرد ۱: عجب يليه برای خودش، عين شير می مونه اين جنگاور، تا به حال نديده بودمش. مرد ۲: یعنی این همون كه دمكرات ها و كومه له هارو ذله كرده بود؟! مرد ۳: آره برادر، اين همونه كه كردهای عراق بهش می گن !... از خوزستان داره می آد، همين يه هفته پيش، تو يه عمليات، دو تا لشكر خيلی گنده بعثی هارو درب و داغون كرده، می گن فقط ده هزار اسير ازشون گرفته. قهوه چی: از اون روزی كه اين مرد پاشو گذاشت، ريشه نامردی سوخت و مردم روی آرامش و امنيت رو ديدن. مرد ۴: پس برای چی چو انداخته بودند كه با مجاهدين ارتباط داره و منافقه؟ زن ميانسال: لعنت به اون زبونی كه به بگه منافق. لعنت! همه مردم اون ماجرارو فقط دهن به دهن شنيدن؛ اما من خودم از نزديك شاهد بودم كه تا پای جون از ناموس شما دفاع كرد. منافقه! مرد ۴: من غلط كردم همچين حرفی زده باشم، من گفتم چرا اون موقع ها اين حرف رو چو انداختن. زن ميانسال: اين شايعه رو كومه له دمكراتها پخش كردن، می خواستن محبت مردم رو به كم كنن. همين. قهوه چی: ننه رژان ماجرارو تعريف كن، شايد اين مردم به غيرت بيان و نذارن به خوزستان برگرده، نيگرش دارن تو همين . ننه رژان ساكت به مردم نگاه می كند، همهمه انبوه حاضرين داخل قهوه خانه كاهش پيدا می كند. صورت زن را می بينيم. او شروع می كند به تعريف كردن. پس از دو سه جمله، تصوير صورت او ديزالو می شود به جاده ای در جنب مزرعه ای سرسبز، سه زن كه هر كدام انبوهی پُشته يونجه بر سر گرفته اند از سرازير جاده ای خاكی، در حال رفتن به سمت شهر می باشند. ننه رژان يكی از آنهاست. صدای او شنيده می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □مریوان_شب ، و در خیابانی می دوند. پیشاپیش، و از پشت، به خانه ای که انفجار در آن رخ داده می رسند، مردم وحشت زده و هراسان در اطراف خانه تجمع كرده اند. با ديدن ؛ زمزمه ی ، اهل محل شنيده می شود. به سرعت وارد خانه می شود. در حياط، تعدادی مرد و زن جمع شده اند. وارد اتاق كه شيشه های پنجره اش شكسته، می شود. در اتاق جنازه دو دختر بچه بر زمين است، زنی جوان، در حالی كه صورتش غرق خون و دو چشمش نابينا شده سعی دارد از دست های دو زن كه او را گرفته اند فرار كند و بچه هايش را بيابد. زن: دخترهام كجان، چرا صداشون نمی آد. خشمگين و عصبی، به اتاق و زن و دو كودك نگاه می كند، به سرعت به سمت دو جنازه می رود، در كنار آن دو زانو می زند با ديدن صورت معصوم و آرام دو كودك، سفيدی چشمانش از فرط غيظ، به سرخی می زند. رنگ به صورت نمانده، نمی داند چه كند، خم می شود و گوش بر قلب يكی از جنازه ها می گذارد، سپس ناباورانه پلك چشم دخترك را پايين می كشد تا از بی جانی او مطمئن شود، به شدت ملتهب و كلافه است. با شتاب بيشتر خم می شود و گوش بر سينه كودك دوم می گذارد لحظه ای بی حركت می ماند، سپس گوش برمی دارد، صورت از خون لباس دخترک خونی می شود و دست نبض بچه را می گيرد، صدای گريه و زاری مادر، اتاق را پر كرده، دست كوچك دخترك در دست ديده می شود، ناگاه انگشت نشانه دخترك تكانی می خورد، با ديدن طفل، شوكه می شود، به سرعت خم می شود و گوش بر سينه او می گذارد، قدری تأمل می كند، سپس گوش برمی دارد و به سرعت با كف دست هايش شروع به شوك وارد كردن بر سينه دخترك می كند. پی درپی فشار بر سينه می آورد، سپس سريع خم می شود و گوش بر سينه بچه می چسباند، و ناباورانه شاهد اين صحنه هستند، ناگهان گوش از سينه طفل برمی دارد و بی هيچ كلامی، با عجله جثّه دخترك را در بغل می گيرد و سريع از اطاق خارج می شود. مردم در حیاط، با دیدن بیرون دویدن که بچه را را در آغوش دارد، سريع راه باز می كنند تا عبور كند. ماشين بيمارستان كه می راند به سرعت در نزديكی خانه توقف می كند، با عجله به سمت ماشين می دود، نيز با ديدن ، به سرعت پياده شده و سمت او می دود، به محض رسيدن آن دو به هم، به می گويد: ماشين رو روشن كن، هنوز زنده اس. جَلد باش مجتبی. در پشت فرمان می نشيند، بچه در بغل سوار شده، و سريع در را می بندد. ماشين با گرد و خاك به سرعت دور می زند و از آن جا دور می شود. دستگاه مانيتور ضربان قلب، با فاصله، طپش قلب را نشان می دهد. و دو پرستار با عجله در اطراف تخت بچّه مشغول فعال کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند. در دو قدمی تخت ايستاده و با نگاهی سرشار از عجز و ناباوری، به صورت رنگ باخته دخترك می نگرد، صورت همچنان خونيست و اشك چشم هايش را پر كرده، لحظه با دقّت به صفحه مانيتور می نگرد. سپس رو به می كند و می گويد: خطر رفع شد، داره منظم می زنه. با شنيدن اين سخن آرام می چرخد و به سمت در اتاق می رود. در راهرو بيمارستان گام برمی دارد، از روبه رو پرستارها با عجله دو برانكارد را به جلو هل می دهند، صدای ناله و شيون در راهرو پيچيده، با عبور برانكارد اول، چشم های بر روی پيرزنی مجروح كه بر روی برانكارد است می ماند، و با عبور برانكارد دوم از كنار ، پيرمرد غرق خونی كه روی برانكارد است ديده می شود، از عمق راهرو، خويشاوندان دو مجروح بر سر و سينه زنان می دوند. □خيابانی در شهر مريوان_نيمه شب درهم و متفكر در خيابان قدم می زند، در كنار است. : بچه ها همه خيابونها و كوچه هارو گشتن. هيچ خبری نيست، از راه های خروجی شهر هم هيچ كس خارج نشده... من يكی سر در نمی آرم... يعنی از توی خونه ها بيرون می آن؟... اينم غيرممكنه. هيچ خونه ای بهشون پناه نمی ده. يه نفر تو اين شهر با اونا نيست... پس آخه يعنی چه؟!!... از آسمونم كه نمی تونن بيان، يعنی هلی كوپتر ندارن كه بتونن. متفكر می ايستد و به كوچه و خيابان های اطراف می نگرد، ساكت و ناراحت، به می نگرد. : شما تو چه فكری هستيد؟ لحظاتی سكوت می كند. سپس با صدايی آرام و محكم می گويد: برادر ! شما برو، من فعلاً هستم. قدری تعجب می كند، برای رفتن ترديد دارد. : اگه صلاح بدونيد بذاريد من همراتون باشم... با اين اتفاق ها، اين كوچه خيابون ها ناامنه، هر لحظه ممكنه از يه گوشه ای به سمتتون تيراندازی بشه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با نگاهی محکم و آرام و متفکر سر می چرخاند و به می نگرد، از نگاه چشم می دزدد و دیگر ادامه نمی دهد سپس اسلحه کلاش خود را به سمت می گیرد. : لااقل اين اسلحه همراتون باشه. در حالی كه حركت می كند و به سمت عمق خيابان می رود آرام می گويد: نيازی نيست برادرجان. ميركيانی از پشت به رفتن می نگرد، پس از چند لحظه با بی ميلی حركت می كند و به سمت ديگر خيابان می رود. □چهارراهی در شهر در فضای خلوت و تاريك و روشن چهارراه، را می بينيم كه انديشناك و جدی، گام برمی دارد. درست در وسط تقاطع می ايستد و هر چهار سمت را با دقت می نگرد، سپس به در و ديوار خانه ها و به كف آسفالت چهارراه نگاه می كند. به ناگاه، از پشت سر صدای گوش خراش افتادن چيزی شنيده می شود. ما سر را از پشت می بينيم كه با خونسردی و آرامش به عقب می چرخد و به پشت سر خود نگاه می كند. سگ ولگردی كه باعث واژگون شدن سطل آشغال بود به سمتی می گريزد. □خيابانی ديگر در كوچه ای نيمه تاريك كه بسيار باريك و طولانيست راه می رود و اطراف را به دقت می نگرد. از خانه ای صدای گريه نوزادی می آيد. تصوير پنجره باز خانه ای در طبقه دوم را می بينيم، زنی در حالی كه نوزادش را در بغل دارد و او را تكان می دهد در آستانه پنجره ديده می شود، زن از آن بالا كوچه را می نگرد در حال عبور از كوچه است، زن زير لب می گويد: صدای شوهر: ؟! زن: ها،... تنهاست، داره از كوچه رد می شه. شوهر [در بستر می غلتد]: اين جنگاور انگار هيچ وقت خواب نداره. تصوير را از ديد زن می بينيم كه در عمق تاريك كوچه ناپديد می شود. □ويرانه ای متروك در جَنبِ خیابان احمد در ميان ويرانه نيمه تاريك كه بسيار ترسناك است گام برمی دارد. درست در زمانی كه از حياط آن ويرانه عبور می كند، از تنور متروك حياط، صدای جابجايی چيزی شنيده می شود. آرام و خونسرد می ايستد. با قطع شدن صدای پای ، سكوت بر همه جا حاكم می شود. پس از لحظاتی، دوباره صدای خش خش از داخل تنور تاريك شنيده می شود. به آرامی به تنور، كه در چند قدمی اش واقع شده، نگاه می كند، سپس گام های به آرامی به سوی تنور می رود. با رسيدن به بالای سر تنور، دهانه تاريك و مرموز تنور ديده می شود. چشم های مصمم و آرام ، به داخل تنور دوخته شده، صدای خش خش دوباره شنيده می شود. دست به آرامی حركت می كند و به سمت جيبِ بغل پای شلوارش می رود، از داخل جيب، چراغ قوه ای قلمی را بيرون می آورد، سپس با احتياط چراغ قوه را روشن می كند و به داخل تنور می اندازد، با روشن شدن داخل تنور، انبوه زباله و كاغذ و آشغال را می بينيم كه در عمق سياه تنور تلنبار شده، در ميان كاغذها و زباله ها، گربه ای ناتوان ديده می شود كه با تابش نور چراغ قوه بی رمق ناله می كند. در لبه تنور می نشيند و به داخل تنور دقت می كند، از ديد گربه چلاقی كه از يك چشم نابيناست به وضوح ديده می شود كه در لابه لای كاغذی به سختی حركت می كند، و بی رمق چند بار ناله می كشد. چشم های قدری تر می شود، پس از چند لحظه به آرامی وارد تنور می شود و با دقت در داخل تنور گربه را می گيرد و او را آرام بالا می آورد و در لبه تنور می گذارد. گربه به محض قرار گرفتن بر لبه تنور، دوباره ناله سر می دهد. برای آرام كردن گربه چند بار سر حيوان را نوازش می كند، سپس با چابكی از داخل تنور بيرون می پرد و با بيرون آمدن از تنور، گربه را برمی دارد و در حالی كه او را در بغل می گيرد، به حركت خود ادامه می دهد. □سه راهی ، گربه در بغل، از كنار مغازه قصابی بسته ای می گذرد، گام های می ايستد، در سطل آشغال كنار مغازه، با دست برداشته می شود. داخل سطل دو، سه تكه استخوان ديده می شود. گربه را در داخل سطل می گذارد و در سطل را می بندد سپس وارد خيابان می شود. ناگهان پای به لبه برجسته درپوش فلزی فاضلاب گير می كند، لحظاتی به درپوش فلزی خيره می نگرد، سپس خم می شود و انگشت های خود را در سوراخ های دو سمت در پوش فرو می برد و با تمام قدرت سعی می كند آن را از جا در بياورد. پس از چند لحظه، درپوش تكانی می خورد و از جا درمی آيد. با چراغ قوه داخل فاضلاب را روشن می كند، نردبان ميله ای و عمق فاضلاب ديده می شود، چهره درهم می رود، انگار بوی بدی از داخل فاضلاب بيرون می آيد، در فاصله صد متری ، از پشت ديوار كوچه ای، سر را می بينيم كه مخفيانه را زير نظر دارد و مواظب اطراف نيز هست. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan