🌱 روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کم کم چشمام گرم شدن و خوابم برد. صبح با صدای در بیدار شدم _بله؟ _سلام دخترم. بیام تو؟ صدای زن عمو بود _بله بفرمایید زن عمو. اومد داخل و با دیدنم خندش گرفت به خودم نگاه کردم و خاک تو سری نصیب خودم کردم. لباس صورتی گل گلی و موهایی که روی جن رو کم میکرد..پتو رو انداختم رو خودم و گفتم _زن عمو دو دقیقه برید بیرون لطفا زن عمو خنده کنان رفت بیرون . با خجالت اوضاعمو درست کردم. سرمو از لای در بیرون بردم. _زن عمو؟ _جان دلم؟ _میگم، داداش مصطفی نیست؟ _نه چطور؟ _پس میتونم راحت باشم؟ _آره عزیزکم. بیا از اتاق رفتم بیرون و سمت زن عمو رفتم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. وای چقدر خوابیدم ساعت ۱۲ ظهره... _زن عمو ببخشید برای ناهار بیدار نشدم کمکتون کنم همه ی کارا ریخته رو سر شما... _این چه حرفیه دخترم. به جاش امشب جبران کن چشمکی زد که صدای خنده هامون بلند شد و چشمی گفتم زن عمو رفت خرید و من هندزفری گذاشتم و داشتم مداحی مورد علاقم رو گوش میدادم. همزمان برای شام قرمه سبزی گذاشتم که چون میخواستم قشنگ بار بیاد از الان لوبیاهارو خیس دادم . برنج رو هم شستم و گذاشتمش روی گاز تا یکم که گذشت روشنش کنم یهو سایه ی کسی رو پشت سرم حس کردم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝