eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
836 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
32 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
☫جبهه اسلامی☫
🌱 چادرم رو سرم کردم. از خونه ی دایی اومدم بیرون. این دیگه چه وضعیه.. چقدر تحقیر؟ چقدر سرزنش؟ مگه من به ظاهر بقیه کاری دارم که اونا انقدر اذیتم میکنن؟ مامان... بابا... داداش... کجایین که ببینین... کجایین که ببینین اون زینب گذشته دیگه مرده؟ کجایین که ببینین دیگه هیچکس این زینب رو دوست نداره؟ حتی داییش! چمدونم رو محکم چسبیده بودم . تصمیمم رو گرفتم. دیگه سرزنش بسه.. تحقیر بسه.. مثل خدمتکار زندگی کردن بسه.. من مادرو پدرو داداشم رو طی یه تصادف از دست دادم. با دایی زندگی میکنم وقتی مامان زنده بود، دایی خیلی باهام خوب بود ولی بعد مرگ خانوادم با چرب زبونی منو خام کرد و کشوند خونه ی خودش! ولی بعد یه مدت که دیگه عزاداری هام کمتر شده بود، فهمیدم دایی معتاده! کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_1 چادرم رو سرم کردم. از خونه ی دایی اومدم بیرون. این دیگه چه وضعیه.. چقدر تحقیر؟
🌱 کل زندگیشم میفروشه برای خرید جنس.. یه دختردایی دارم..اسمش مهلاست. خیلی باهم خوب بودیم. ولی زن دایی و دایی..! زن دایی مثل خدمتکار ازم کار میکشید و دایی من رو میفرستاد خونه ی مردم کار کنم و هرچی پول داشتم رو ازم میگرفت برای خودش.. امروز خیلی سخت از مهلا خداحافظی کردم.. ترک کردنش برام سخت بود.. ولی مجبور شدم برم جایی که خیلی وقت پیش هم میتونستم برم. اما با وجود کسی که باعث میشد حساب اعتقاداتم از دستم در بره نمیرفتم اونجا! خونه ی عمو مرتضی.. عمو مرتضی از همون زمان که خانوادم رو از دست دادم پیشنهاد داد برم پیشش خیلی اصرار کرد زن عمو هم همینطور ولی به خاطر مصطفی پسرعموم، نرفتم گناهه.. هرچیم بچه ی چشم پاکی باشیم، ولی بالاخره جوونه! امروز دیگه نمیدونم چرا.. ولی کم آوردم.. مجبور شدم برگردم خونه ی عمو.. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_2 کل زندگیشم میفروشه برای خرید جنس.. یه دختردایی دارم..اسمش مهلاست. خیلی باهم خو
🌱 یه بلیط اتوبوس گرفتم.. موبایل مدل پایینم رو از کیفم درآوردم و به زن عمو زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد _بله؟ _سلام زن عمو خوبید انشاءالله؟ _زینب جان خودتی؟ الهی قربون صدات برم. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی دختر خوب _شرمندم. بازم مزاحم شدم.. _این چه حرفیه دختر گلم. جون دلم؟ _زن عمو.. چیزه.. من... _جون من بگو که داری میای اینجا.. _راستش نمیخواستم مزاحم شم... ولی.. خب.. صدای پر ذوق زن عمو شنیده میشد که میگفت خدایا شکرت داره میاد پیشمون _الو زن عمو؟ _جان دلم... جاااان؟ پر بغض لب زدم: _میتونم بیام؟ _اینجا خونه ی خودته فدات بشم من.. بیا دختر خوشگلم لبخندی از پر مهریش زدم. یاد مامان افتادم.. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_3 یه بلیط اتوبوس گرفتم.. موبایل مدل پایینم رو از کیفم درآوردم و به زن عمو زنگ زد
🌱 وقتی مصطفی به دنیا اومد، زن عمو حالش خیلی بد بود. مامان هم مواظبت کرد ازش. مصطفی چند ماهی ازم بزرگتره.. چند ماه بعد که من به دنیا اومدم، مامان همچنان از مصطفی مثل پسر خودش مراقبت کرد ولی مامان هم مشکل داشت. چون شیر کافی نداشت واسه همین جفتمون شیر خشک میخوردیم. همیشه حسرت این رو میخوردم که کاش مامان مشکل نداشت و به جفتمون شیر میداد تا این روزا ما محرم بودیم و آبجی و داداش حساب میشدیم. _پس مزاحم میشم... _این چه حرفیه گل دختر. بی صبرانه منتظر اومدنتم. _ممنون زن عمو.. بابت همه چیز ممنون زن عمو قربون صدقم رفت و قطع کرد بالاخره رسیدیم تهران دل کندن از گیلان برام کار سختی بود. یه عمر تو دشت و جنگلای رشت بزرگ شدم. با امیررضا،داداشم، خاطره های زیادی داشتم. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_4 وقتی مصطفی به دنیا اومد، زن عمو حالش خیلی بد بود. مامان هم مواظبت کرد ازش. مصط
🌱 دلتنگ اشک ریختم چمدون رو برداشتم و میخواستم از ترمینال خارج شم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم سرمو بلند کردم دیدم مصطفی ست. لبخندی زدم و داشتم چمدون رو میکشیدم و میبردم که اومد سمتم _سلام دخترعمو _سلام. خوبید؟ _الحمدالله شما خوبی؟ بدید من خواستم مخالفت کنم که چمدون رو گرفت و برد گذاشت تو صندوق ماشین در عقب ماشین رو باز کردم که گفت _ببخشید خانم محترم، اسنپ گیر آوردید؟ قیافه ش رو باحال کرد که نتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم. لبخند عمیقی زد و در جلو رو برام باز کرد اگه مخالفت میکردم زشت میشد! کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_5 دلتنگ اشک ریختم چمدون رو برداشتم و میخواستم از ترمینال خارج شم که صدای بوق ماش
🌱 خیلی با قیافه ی ضایع نشستم جلو پشت فرمون نشست و شروع به رانندگی کرد. _خب نگفتی؟ برگشتم سمتش _چیو؟ _اینکه خوبی یا نه! _آها خداروشکر خوبم. _مامان که گفت داری میای خیلی خوشحال شدم دخترعمو. لبخند زدم. _شما و زن عمو بهم لطف دارید _عزیزمونی.فقط یه چیزی. به بابا نگفتی که اومدی؟ ها؟ _نه نگفتم. چطور؟ _هیچی. میخوایم سورپریزش کنیم ادای زن هارو درآورد که خندیدم خیلی وقت بود انقدر نخندیدم. هنوز نیومده دلم شاد شد. _خب چیزی بهش نمیگم. _مرسی بریم که بابارو سورپری... چیز غافلگیر کنیم لبخند زدم و ساکت شدم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_6 خیلی با قیافه ی ضایع نشستم جلو پشت فرمون نشست و شروع به رانندگی کرد. _خب نگفت
🌱 به قنادی رفتیم. _اینجا کجاست داداش مصطفی؟ انگار که از حرفم دلخور شده گفت: _قنادیه دیگه.. میرن شیرینی میخرن فرصت جواب دادن بهم ندادو پیاده شد. چند دقیقه بعد با یه جعبه شیرینی اومد تو ماشین شیرینی رو داد دستم اخمی میون ابروهاش بود _من که هرچی فکر میکنم حرف بدی نزدم نیم نگاهی بهم انداخت. _با هفده سال سن، چطوری میتونی انقدر خنگ باشی؟ داشتم حرفش رو تو ذهنم اسکن میکردم ولی بازم چیزی نفهمیدم. گفتم: _خ.. خب چه ربطی به سن داره نفهمیدم خب _خب خب خب خب..! دوباره حرکت کرد دم در خونه که رسیدیم، گفت: _از حرکاتم ناراحت نشو. به اون حرفمم خیلی فکر نکن. دیگه هم... منتظر حرف بعدیش بودم که گفت: _هیچی... برو من ماشینو پارک کنم تو حیاط میام سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_7 به قنادی رفتیم. _اینجا کجاست داداش مصطفی؟ انگار که از حرفم دلخور شده گفت: _
🌱 جعبه ی شیرینی و کیف دوشیم دستم بودن. بعد چند دقیقه با چمدونم اومد. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا وقتی به طبقمون رسیدیم گفت: _بابا نیومده هنوز. ماشینش نبود.. وقت داریم کلی بعدشم خندید لبخند زدم کلید رو گذاشت که درو باز کنه زن عمو زودتر درو باز کرد و با ذوق فراوون منو به آغ=وش کشید و بو=سید _خوش اومدی عزیزکم. _سلام. قربون شما. ببخشید مزاحم شدم نمایشی نیشگون آرومی ازم گرفت _دیگه نبینم اینجوری حرف بزنیا خندیدم _چـــشـــم. مصطفی هم پشتمون بود و میخندید وارد خونه شدیم. زن عمو اومد و یه اتاقی که واسه دخترش مبینا بود رو داد بهم. مبینا ازدواج کرده و رفته اصفهان. وارد اتاق شدم و دیدم به به.. حموم داره.. یه دوشی گرفتم و لباسام رو پوشیدم و چادر سر کردم رفتم بیرون. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_8 جعبه ی شیرینی و کیف دوشیم دستم بودن. بعد چند دقیقه با چمدونم اومد. سوار آسان
🌱 زن عمو با دیدنم سریع گفت _دخترم میخوای همش تو خونه با چادر بگردی؟ عمو و خانوادش خیلی مذهبی نیستن و مصطفی بینشون یکم معتقد تره ولی عمو و زن عمو هم به خیلی چیزا اعتقاد دارن ولی تو مورد حجاب و اینا یکم راحت میگیرن مثلا زن عمو مانتوییه. ولی خب به هرحال... لبخندی به روش زدم _زن عمو جونم من همینجوری راحت ترم. لبخندی متقابلا زد و گفت _هرطور دوست داری باش واسه خودت گفتم عزیزکم. اگه گرمت بود به مصطفی بگو کولرو بزنه _چشم جلو اومد و صورتم رو بو=سید مصطفی سریع اومد سمتم _بدو بدو بیا آشپزخانه قایم شو بابا اومد همراهش دوییدم سمت آشپزخانه که یهو صدای بمب شادی اومد کلی گلبرگ ریخته شد رو سرم _یاخدا. داداش مصطفی شما که میخواستین عمو رو غافلگیر کنین عمو خندید و گفت _خوش اومدی قلب عمو.. منو میخوای غافلگیر کنی کوچولو؟ شرمنده لب زدم _من چرا آخه.. دادا.. مصطفی با صدای بلند گفت _بسه!!!! اصلا صدام نزن!!!!! با تعجب نگاهش کردم که عمو گفت _باز این آمپر چسبوند. ولش کن قلب عموش.. بیا بریم بشینیم گپ بزنیم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_9 زن عمو با دیدنم سریع گفت _دخترم میخوای همش تو خونه با چادر بگردی؟ عمو و خانوا
🌱 باهم نشستیم روی مبل. کمی ازم سوال پرسید و من مجبور شدم مو به موی ماجرارو براش تعریف کنم. بعد از حرفام عصبی گفت _غلط کرده مرتیکه ی مافنگی! میرم ازش شکایت میکنم پدرشو در میارم دستش رو گرفتم _نه عمو اصلا کار درستی نیست.به مهلا دختر داییم رحم کن. داره با پدر معتاد و مادر فضولش زندگی میکنه. بزار حداقل بی دردسر زندگیشو بکنه عمو لبخندی به روم زد انگار یکم آروم تر شده بود. _قلب مهربونت و دلسوزیتو از پدرومادرت به ارث بردی... بغ=لش کردم. _بعد بابا، تنها امیدم شمایی عمو جانم... بزار بی دردسر زندگی کنیم. اینکه الان اینجام اصلا حس خوبی ندارم اما.. _بسه دختر جون. اینجا خونه ی خودته ماهم جای پدرومادرت.. هیچکی پدرومادر خود آدم نمیشه. اگه قابل بدونی ماهم مثل پدرومادرت باشیم. مصطفی هم... یهو صدای مصطفی اومد _از من مایه نزارید! ناراحت شدم. مگه من چمه که دوست نداره داداشم باشه.. بغضم رو قورت دادم. _نگران نباشین پسرعمو! ازتون مایه نمیزارن. چون من.. من..رو اونقدر قابل نمیدونی که جای خواه.. _بسه!!!!!!!!!!!!! با صدای دادش بغضم شکست و به اتاقی که مثلا برای من بود پناه بردم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_10 باهم نشستیم روی مبل. کمی ازم سوال پرسید و من مجبور شدم مو به موی ماجرارو براش
🌱 "به روایت مصطفی" خاک تو سرم کنن زدم گریه ش رو درآوردم. تقصیر من چیه؟ خوشم نمیاد بهم میگه داداش. من.. من.. بهش... آخه.. حسی دارم.. از همون بچگی.. عشق بچگیمه.. بابا حسابی سرزنشم کرد و دعوام کرد مامان هم تا میتونست ارادتش رو به عمه هام نشون داد بابا گفت باید برم ازش عذرخواهی کنم و مامان هم تایید کرد خب مشکل چی بود؟ نمیخواستم بهم بگه داداش! ولی با عذاب وجدان از اینکه گریه ش رو درآوردم رفتم بالا. در اتاقش رو زدم و با صدای فین فینش گفت _زن عمو شمایی؟ _من پسر زن عموهستم. اجازه هست بیام داخل؟ صدایی نیومد که باز دوباره گفتم _نگفتین بانو. اذن ورود به اتاق رو میدی؟ _بفرمایید! در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم لبخندی به روش زدم _چه نازک نارنجی! شما که اینجوری نبودی زینب خانم _درسته-دلتنگ گیلان بودم. اصلا مهم نبود که اونطوری باهام صحبت کردید. لبخندی به پرروییش زدم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_11 "به روایت مصطفی" خاک تو سرم کنن زدم گریه ش رو درآوردم. تقصیر من چیه؟ خوشم نم
🌱 _خلاصه اومدم عذرخواهی کنم بانو سری تکون داد _متشکر از عذرخواهی تون. پذیرفته شدید. حالا بفرمایید چشمام گرد شد که سرش رو انداخت پایین عزیزم آخه قربون... تلنگری به خودم زدم. خاک تو سرم از اتاق رفتم بیرون دقایقی بعد هم زینب اومد "به روایت زینب" خوبش کردم پسره ی بی ادب. نشستم پیش عمو... عمو حسابی تحویلم گرفت و نوا=زشم کرد زن عمو سفره رو پهن کرد و منم برای کمکش رفتم دیگه به مصطفی محل ندادم. اصلا تقصیر خودم بود نباید با نامحرم صمیمی میشدم. بی توجه بهش دور سفره نشستم. سعی کردم بهش فکر نکنم و کاملا موفق بودم. شام رو دور هم خوردیم و من به زن عمو برای جمع کردن ظروف کمک کردم. بعدشم تو شستنش کمکش کردم و بعد به سمت اتاقم حرکت کردم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_12 _خلاصه اومدم عذرخواهی کنم بانو سری تکون داد _متشکر از عذرخواهی تون. پذیرفته
🌱 روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کم کم چشمام گرم شدن و خوابم برد. صبح با صدای در بیدار شدم _بله؟ _سلام دخترم. بیام تو؟ صدای زن عمو بود _بله بفرمایید زن عمو. اومد داخل و با دیدنم خندش گرفت به خودم نگاه کردم و خاک تو سری نصیب خودم کردم. لباس صورتی گل گلی و موهایی که روی جن رو کم میکرد..پتو رو انداختم رو خودم و گفتم _زن عمو دو دقیقه برید بیرون لطفا زن عمو خنده کنان رفت بیرون . با خجالت اوضاعمو درست کردم. سرمو از لای در بیرون بردم. _زن عمو؟ _جان دلم؟ _میگم، داداش مصطفی نیست؟ _نه چطور؟ _پس میتونم راحت باشم؟ _آره عزیزکم. بیا از اتاق رفتم بیرون و سمت زن عمو رفتم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. وای چقدر خوابیدم ساعت ۱۲ ظهره... _زن عمو ببخشید برای ناهار بیدار نشدم کمکتون کنم همه ی کارا ریخته رو سر شما... _این چه حرفیه دخترم. به جاش امشب جبران کن چشمکی زد که صدای خنده هامون بلند شد و چشمی گفتم زن عمو رفت خرید و من هندزفری گذاشتم و داشتم مداحی مورد علاقم رو گوش میدادم. همزمان برای شام قرمه سبزی گذاشتم که چون میخواستم قشنگ بار بیاد از الان لوبیاهارو خیس دادم . برنج رو هم شستم و گذاشتمش روی گاز تا یکم که گذشت روشنش کنم یهو سایه ی کسی رو پشت سرم حس کردم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_13 روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کم کم چشمام گرم
🌱 انگار توهم زدم. بی توجه دوباره به مداحی گوش دادنم ادامه دادم و سالاد درست کردم. "به روایت مصطفی" وقتی وارد خونه شدم زمزمه های ریز و زیبایی شنیدم از یه مداحی... سمت آشپزخونه رفتم... اما با دیدن زینب با اون لباس خونگی، و موهای دم اسبی، حالم دگرگون شد... سوییچ از دستم افتاد که حس کردم داره برمیگرده. سریع سوییچو. چنگ زدم و رفتم تو هال... بعد سریع رفتم حیاط و ماشینو روشن کردم دِ برو که رفتیم. فقط برای اینکه معذب نشه و قلب بی صاحاب منم انقدر محکم نکوبه و بی قراری نکنه.سمت شرکت بابا رفتم و خیلی تعجب کرد _مصطفی تو که رفتی خونه استراحت کنی باز چرا برگشتی؟ صدامو صاف کردم _اهم.. چیزه... گفتم شاید معذب شن... شب یه سره باهم میریم... الان برمیگشتم باید حجاب میکرد سختش میشد.. لبخندی زد _دیشب خیلی باهاش بد صحبت کردی. امروز یه سری کادو بگیر براش و از دلش درار... ناسلامتی اولین شبی بود که اومد خونمون. آهی از سر بدبختی کشیدم _حالا اونجوری آه نکش بچه. کارتو خراب کردی. برای اینکه علاقت بهش ثاب... با تعجب نگاهش کردم _خب چیه؟ متوجه ی حست میشم دیگه. ولی مصطفی، اگه الان بهت گفتم که از حست نسبت به زینبم خبر دارم، پررو نشو و پاتو از گلیمت دراز تر نکن. واگرنه با من طرفی آب دهنمو با صدا قورت دادم _حالا شما طرف منی یا زینب؟ با تشر گفت _زینب خانم! حواسم بهت بود نمیزاشتی بهت بگه داداش کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_14 انگار توهم زدم. بی توجه دوباره به مداحی گوش دادنم ادامه دادم و سالاد درست کردم
🌱 سرمو پایین انداختم. من از بچگی دلباخته ی زینب بودم. اون از همون بچگی هم غد و لجباز بود. اصلا رو نمیداد بهم. _من میرم براش کادو بگیرم. با اجازه... : خدا به همراهت از اتاق رفتم بیرون.. هوف....حالا چجوری تو روی این دختر نگاه کنم؟ "به روایت زینب" چند ساعتی بود قرمه سبزی رو گذاشتم رو گاز... سالاد هم تزئین شده تو یخچال بود.. الان چیکار میتونم بکنم؟ اوممم...، میرم یه دسر خوب درست میکنم. زن عمو یک ساعت پیش از خرید برگشت... باهمدیگه خونه رو تمیز کردیم... یه دوش گرفتمو رفتم دسر درست کردم.. نیم ساعت بعد آقایون اومدن.. سریع حجاب کردم و رفتم پایین... _سلام عمو خسته نباشین پیشونیم رو بو+سید : سلام عزیز عمو... سلامت باشی دخترم.. پشت سرش مصطفی اومد داخل اخمی کردم _سلام! :سلام.میشه این کت منو آویزون کنی؟ بی هیچ حرفی دستمو بردم جلو و منتظر بودم کتو بده بهم... فکر کردم کت رو داد بهم ولی وقتی به دستم نگاه کردم دیدم یه جعبه ایه.. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_15 سرمو پایین انداختم. من از بچگی دلباخته ی زینب بودم. اون از همون بچگی هم غد و
🌱 _این چیه پسر عمو؟ لبخندی زد : کادو... برای اینکه اون موضوع از دلت در بیاد _ولی من ناراحت نشدم. به هرحال ممنون کادو رو رو اُپِن گذاشتم و رفتم کمک زن عمو... میزو چیدم و همه پشت میز نشستیم همشون چشماشون چهارتا شد عموگفت : خانم شما که قرمه سبزی بلد نبودی! زن عمو چشم غره ای بهش رفت که من به جای عمو قالب تهی کردم. : درسته مـــرد! دخترک هنرمندم درست کرده. چقدر جای خالی مامان و بابا خالی بود..داداشی اذیتم میکرد و میگفت غذات بدمزه شده بابا و مامانم ازم حمایت میکردن... با صدای مصطفی به خودم اومدم :به بحث مامان و بابای من میخندی؟ مثل بچه خنگا نگاهش کردم _من چی ها؟نه کی گفته؟ همشون خندیدن که خودمم خندم گرفت شروع به خوردن غذا کردیم کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_16 _این چیه پسر عمو؟ لبخندی زد : کادو... برای اینکه اون موضوع از دلت در بیاد _
🌱 اون شب به خوبی و خوشی گذشت. با زن عمو داشتیم مدل های لباس رو تو اتاقم میدیدیم... : زینب جان... آخر هفته جشن تولد بچه ی یکی از آشناهامه... جمع زنونه ست... بریم؟ _اوم.. من که کسی رو نمیشناسم زن عمو اندر عاقل سهیفانه نگاهم کرد متفکر دستشو گذاشت زیر چونه ش : اوووم.... خب آشنا میشی... خندیدم و گفتم _وای زن عمو خیلی نابغه ای.. خندیدیم که یهو صدای در اومد : کیه؟ : منم منم مادرتون کادو آوردم براتون صدای مصطفی بود مامانش خندید حجاب کردم... اومد داخل : زینب بانو این کادوی مارو روی اپن گزاشتی و رفتی ها.. مامانش خندید و سکوت کرد _یادم رفت.! : بفرمایییید... کادو رو داد دستم. بازش کردم توش یه روسری خوشگل صورتی و گیره روسریه برج ایفل بود... یه عطری هم بود که شیشه ش صورتی بود و روش عکس برج ایفل بود(نویسنده ی گل گلاب: وی قلبش اکلیلی شد😍😂@alonecactus) _وااااییی... خیلی قشنگه!!!!! نگاهش کردم ....تو چشماش یه حرفی بود انگار... ولی نتونستم بخونمش. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_17 اون شب به خوبی و خوشی گذشت. با زن عمو داشتیم مدل های لباس رو تو اتاقم میدیدیم
🌱 لبخند گ*شادی زد. سرمو انداختم پایین. زن عمو خواست جو رو عوض کنه. : اهم.. خب خوشت اومد زینب جانم؟ _آره دستشون درد نکنه مصطفی به حرف اومد : قابلتو نداشت دخترعمو... زن عمو از سرجاش بلند شد : خب دیگه... استراحت کن زینبم... بریم مصطفی... شبت بخیر خوشگلم به احترامش ایستادم که اومد سرمو بو*سید و رفت _شب بخیر... درو بستم و روسریم رو درآوردم و خوابیدم "فردا صبح" امروز ۲۶ شهریور هستش نزدیک مدرسه... عمو منو برد لوازم التحریر مورد نیازمو خریداری کردم.تو یه مدرسه منو ثبت نام کرد. یونیفرم اون مدرسه رو هم برام گرفت. امسال میرم دوازدهم و دیگه بسم الله و استارت کنکور... کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_18 لبخند گ*شادی زد. سرمو انداختم پایین. زن عمو خواست جو رو عوض کنه. : اهم.. خب
🌱 "چند روز بعد" امروز اولین روز مدرسه ست و من دل تو دلم نیست برم مدرسه و با فضای اونجا آشنا شم تو ارتباط برقرار کردن اصلا مهارت ندارم و فکر میکنم این یک سالو قراره کلا تنها باشم. تنها همدمم مهلا بود که اونم فاتحه...دیگه از وقتی اومدم تهران خونه ی عمو، تنها شدم و مهلا رو ندیدم و حتی نتونستم باهاش حرف بزنم مهلا موبایل نداره آخه.... آماده شدم و رفتم پایین. زن عمو با دیدنم ذوق زده قربون صدقم رفت خدایا.. من که بچه ی خودش نیستم انقدر محبت داره بهم، اگه خودش دختر داشت نور النور میشد... لبخندی به محبتش زدم مصطفی هم با دیدنم لبخند زد مصطفی گفت : تو لباس گله گشاد مدرسه ندیدمت... یه لحظه چادرو... _دیدن نداره که... خودمو مشغول به لقمه گرفتن کردم که زن عمو یکمی میوه و با لقمه داد دستم : اینارو حتما بخور دخترم.. _چشم... دستتون درد نکنه تقریبا یک ماهی میشد اینجام، ولی هنوز یخم وا نشده و نتونستم لحنمو صمیمی کنم. کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴 ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ ●▹‌ᵀ‌ᴴ‌ᴱ‌ @jebhe_islamic ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝