📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۱۳ چند ماهی که گذشت کارش به لایو گذاشتن با فالوورهایش نیز کشیده شد. دلش می‌خواست بیشتر دین را تبلیغ و با مردم گفتگو کند؛ ولی امکان نداشت با یک چادر مشکی و پوشش یک‌نواخت مخاطبان جذبش شوند؛ هر چند که روسری‌هایش در انواع رنگ‌های شاد متنوع باشند و با لبخند ملیح و گل سرخِ در دستانش به او جلوه بدهند. مگر ایراد مانتو‌های بلند و پوشیده ولی خوش‌مدل چه بود؟ پارچه‌های شاد و زیبایی را تهیه کرد و به خیاط سپرد تا چند مدل مانتو و پیراهن بلندِ زیبا را برایش آماده کند... با صدای گریه‌ی کودکی که کنارش بود به خود آمد؛ چشمش به پسربچه تپل چهارساله‌ای افتاد از خستگی به جان مادرش نق می‌زد و از زور گریه آب بینی‌اش سرازیر شده بود. مادرش او را در آغوش گرفت و در حالی که بر موهای حلقه‌ حلقه زردش دست می‌کشید سعی کرد با گفتن جملاتی در گوشش او را آرام کند: -الآن شمارمون رو می‌خونن پسرم، رفتیم بیرون برات بستنی می‌گیرم. پسربچه در حالی که هنوز دو خط به جای مانده از اشک‌ روی صورتش مانده بود، ساکت شد. مادرش با دستمالی محکم آب بینی او را گرفت. الهام که از دیدن این منظره دلش بهم خورده بود رویش را به سمت دیگری برگرداند. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh