📕رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۲٠ الهام در حالی که پشت فرمان ماشین نشسته و شیشه‌های قهوه‌ای عینک آفتابی‌اش از اشک بخار گرفته بود، توی داشپورد دست کرد و برگه‌ای دستمال مرطوب را از بسته بیرون آورد و به آوا که صندلی پشت بود داد: -بگیر مامان، صورتت رو پاک کن. و در دل به خودش قول داد که این آخرین باری باشد که در حق کودک‌اش سهل‌انگاری می‌کند. وقتی بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سنگین دیگری، به خانه رسیدند، آوا درون ماشین خوابش برده بود؛ الهام در پارکینگ او را به آغوش گرفت و به سمت آسانسور رفت. در طبقه‌ی اول، آسانسور توقف کرد و مرضیه خانم به همراه دختربچه‌ا‌ی تبلت به دست، وارد آن شدند. مرضیه لبخند کشیده‌ای زد: - سلام! الهام در دلش بد وبی‌راه ‌گفت و با دست سعی ‌کرد صورت آوا را طوری رو به شانه‌اش نگه دارد که کثیفی آن دیده نشود،. وبا خنده‌ای تصنعی جواب داد: -سلام. مرضیه خانم جلو آمد و به سر آوا دست کشید: -الهی، این موشی که همه‌ش خوابه! و به دختربچه‌ی کنارش اشاره کرد: -برعکسِ این نوه من که اصلاً خواب نداره! شب و روز سرش تو تبلته مادر؛ مخصوصاً حالا که مدرسه‌ها هم تعطیل هستن. الهام به نوه ریز و لاغر و رنگ پریده مرضیه خیره شد؛ به نظر پنج شش ساله می‌آمد؛ با تعجب پرسید: -مگه مدرسه میره؟! مرضیه دست راستش را بلند کرد و با لحن کشیده گفت: -بله؛ هشت سالشه؛ کلاس دومه! دخترک که سرش توی تبلت و انگار مشغول بازی آنلاین بود، ناگهان سرش را بالا آورد و چشمان ریز و سیاه و براقش را به آوا دوخت و پس از خنده‌ای کوتاه با دست ضربه‌ای به پای کودک زد. الهام که حسابی کلافه شده بود نتوانست جلوی خشمش را بگیرد: -نکن خاله! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh