📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۲۳ با صدای جیغ آوا، سراسیمه به آشپزخانه پرید. تمام محتویات روی میز و ظروف به همراه رو میزی پخش زمین شده بودند. کودک گوشه‌ی چپ میز ایستاده بود و در حالی که پبوسته جیغ می‌زد از یک پایش خون می‌چکید. الهام فریاد زد: - من چه خاکی به سرم کنم از دست تو؟ چه کار کردی؟! همون‌جا سرجات وایسا تا بیام اینجا پر از خورد شیشه‌ست تکون نخور! و با سرعت چند قدم به هال برگشت و دمپایی‌های روفرشی‌اش را به پا کرد و دوباره به آشپزخانه دوید. از لابه لای تکه‌های کوچک و بزرگ شکسته ظروف خودش را به آوا رساند و یک دستش را دور کمر او حلقه کرد و بلندش کرد و به سمت هال دوید و دخترک را روی صندلی رها کرد. بسته‌ی پانسمان را که از صبح روی اپن مانده بود برداشت و به طرف آوا رفت و پای خون‌آلود او را در دست گرفت: -آخ! ببین چه کار کردی با خودت! چه کار کنم از دست تو؟! این خونه زندگیه برای من درست کردی؟! رو میزی رو چرا از روی میز کشیدی؟! می‌خوای بفرستمت پیش بابات تا دیگه این‌قدر عذابم ندی؟ آره؟ صدای گریه‌ی کودک بلند‌تر شد. الهام در حالی که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد پانسمان را محکم کرد و دستش را بالا برد و در گوش طفل خواباند: _ببر صدات رو نکبت! دیگه دارم جنون می‌گیرم از دستت. و بعد نگاهی به سمت آشپزخانه کرد: -ای خدا، نگاه خونه زندگیم! تو رو باید بفرستم پیش بابای بی مسئولیتت! مرتیکه یادش رفته بچه‌ای هم داره،تمام مسئولیت دخترش رو انداخته گردن من و همه‌ی زندگیش شده اون عفریته؛ حتی پیجشم خصوصی کرده که من نبینم، زنک شیطانِ خونه خراب کن! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh