📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۲۴
آوا که بعد از خوردن سیلی از ترس محکم لبهایش را به هم چسبانده بود و بیصدا اشک میریخت، با چشمهای گرد شده به مادر خیره شد و بریده، بریده گفت:
-مامان تو رو خدا ببخشید، من رو نفرست خونهی بابا، خیلی گرسنم بود، اومدم یدونه نون، شیرینی از روی میز بردارم دستم نرسید همه چی بهم ریخت.
الهام داد زد:
-بگو چند دقیقه نتونستم جلوی شکمم رو بگیرم آویزون شدم به رو میزی! نمیتونستی بیدارم کنی؟
آوا همزمان دستانش را به طرف بالا و پایین برد و با صدای جیغ مانندی فریاد زد:
-بیدارت میکردم اخلاقت سگی میشد، میفهمی؟!
-الهام که با شنیدن شیرین زبانی دخترکش گویا تمام ناراحتیاش را از یاد برده بود قهقههای زد و او را در آغوش گرفت... .
همچنان وقتی برای تمیز کردن آشپزخانه نداشت؛ زیرا طبق معمول ساعت چهار بعد از ظهر قرار لایو تبلیغاتی داشت و اینبار در یک فروشگاه لوازم خانگی. لقمهای از سوسیس صبح را که از صبح روی کابینت مانده بود به دست آوا که هنوز روی صندلی نشسته بود داد. آوا پس از اولین گاز از لقمه بینیاش را جمع کرد و زبانش را بیرون آورد. الهام برآشفته گفت:
- زود بخور دیگه ادا در نیار، باید بریم.
آوا با یک دست بینیاش را گرفت:
-مامان بهخدا بو میده!
الهام لیوان نوشابه را جلوی او گرفت:
-بیا با این بخور دیگه بو نمیده.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh