📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۴ الهام بدون هیچ صحبتی دکمه را فشار داد و زهره وارد ساختمان شد و بعد از دقایقی که صدای زنگ آمد، الهام کلید را در در چوبی ضمخت چرخاند و زهره لبخند زنان وارد شد: -سلام! لبخند ساختگی به صورتش نشاند و کوتاه سلام کرد و پس از آن به داخل و سمت چپ راهنماییش کرد. رویا از روی کاناپه برخاست و به سوی آن‌ها رفت. الهام با دست به زهره اشاره کرد روبه رویا گفت: -زهره خانم. و سپس به زهره نگاه کرد: -ایشون هم رویا جان دوستم هستند. زهره به گرمی و با لبخند دستش را به طرف رویا دراز کرد: -خوش‌وقتم! رویا با صدای نسبتاً دو رگه‌اش آرام جواب داد: -منم خوش‌بختم. و با تعجب به زهره که چادرش را تا پایین ابروهایش کشیده بود نگاه کرد. در این حال زهره چادرش را از سر درآورد، آن را تا کرد و روی تکیه‌ی مبل گذاشت. در سالن آپارتمان الهام، همه‌گی نشسته بر روی مبل‌های یشمیی که دایره‌وار کنار هم چیده شده بودند، در سکوت یکدیگر را نگاه می‌کردند و گویا هیچ حرفی برای رد و بدل کردن نداشتند؛ که زهره سکوت را شکست: -آوا جان کجاست؟ الهام دستش را به پنجه‌ی پایش که روی پای دیگر بود قلاب کرد: -پیش پای شما اینجا بود، نمی‌دونم چرا یکهو رفت و صدا زد -آوا؟ آوا خانم بیا مامان. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh