📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۵ لحظاتی بعد آوا در حالی که به زحمت اسکوتری را در بغل گرفته بود دوان دوان از اتاقش به طرف آن‌ها آمد و سلام کرد و با خنده‌ای از سر شوق به طرف الهام رفت: -الهام برام آیَنگ می‌ذاری با اسکوترم برقصم؟ لبخندی کشیده در صورت الهام دندان‌هایش را نمایان کرد و کنترل تلوزیون را به دست گرفت. و رویا مشتاقانه چشم به کودک دوخت. زهره اما صدای آهنگِ تند که بلند شد صورتش در هم رفت. آوا در میان دست زدن الهام و رویا با صدای آهنگ تند و تند با اسکوترش دور سالن و گاهی هم به دور خودش چرخ می‌زد و حرکات نمایشی انجام می‌داد. تا اینکه بعد از دقایقی خسته شد و یک جا نشست. رویا در حالی که سعی می‌کرد صدایش از میان آهنگِ بلند به گوش برسد، رو به الهام تقریبا داد زد: -این آتیش پاره رو کلاس فرستادی؟ الهام بادی به گلویش داد و بلند گفت: - آره چند ماه رفته؛ ولی خب استعداد هم شرطه! زهره با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد به تلوزیون اشاره کرد و به حرف آمد: الهام جان نمی‌خوای دیگه صدای این آهنگ رو ببندی؟ سردرد گرفتیم عزیزم. الهام بلافاصله کنترل را برداشت و صدای آهنگ را قطع کرد. رویا با اعتراض گفت: -تازه اومدیم یکم شاد باشیم؛ ایرادش چیه خب؟! زهره نگاهی عاقل اندر صفیح به رویا انداخت و نفسی کوتاه کشید: -شادی کردن خیلی هم خوبه؛ ولی این ترانه‌ها و آهنگ‌های تند مغز انسان رو داغون می‌کنن،ضمن اینکه چیزهایی هم که می‌خونه واقعاً من نمی‌دونم ربطش به سن و سال این بچه چیه؟ ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh