📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۳۸ زهره بدون هیچ کلامی بیرون رفت و الهام در را پشت سرش بست و نفسی کشید. سپس در میان نگاه خیره و مبهوت رویا، مسیر رفته را برگشت و سرجایش نشست. رویا آب دهانش را قورت داد و آهسته به سخن آمد: - خب هر چی که بود مهمونت بود، درست نبود اینطوری بیرونش کنی ها... الهام آهی کشید و مستأصل به رویا نگاه کرد: - میگی چه کار کنم رویا جان؟ بذارم هر چی که می‌خواد بارم کنه؟ -آره خب شاید یکم تند گفت ولی انگار بیراهم نمی‌گفت، آدم باید سواد هر چیزی رو داشته باشه، دختر بدی به نظر نمی‌آد... الهام دندان‌هایش را به هم فشار داد و خندید: -چیه؟! نکنه خوشت اومده از این عقب‌مونده؟ -لبخند در صورت رویا خشکید: -ببین من کلاً از این‌جور آدما خوشم نمیاد؛ ولی حرفاش خوب بود. تازه به قول مادرم مهمون آدم دشمنش هم که باشه مهمونه نباید باهاش بدرفتاری کرد. -عجب! چی بگم... -خب دیگه، الهام جون من کم کم باید برم دیرم میشه. -باشه. مرسی برای امروز. راستی تا یادم نرفته بگم من یه مبلغی می‌ریزم به حسابت یک مقدارش برای کسانی که می‌خوان این دو روز از فروشگاه خرید کنن، بقیه‌ش هم شیرینی خودت. دیگه خودت هر جور صلاح می‌دونی تقسیمش کن. رویا لب پایینش را گاز گرفت و خندید: -باشه، مرسی. بعد از این مکالمه، دو دوست خداحافظی کردند و رویا روانه خانه‌اش شد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh