📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۴۹
و ناگهان چشمانش را درشت کرد و به مأمور پلیس خیره شد:
-اصلاً چه اهمیتی داره من برای چه هدفی اونجا بودم؟! شما رو بهخدا زودتر بگردید و بچهم رو پیدا کنید.
مأمور پلیس لب پایینش را گزید و بعد از مکثی شروع به صحبت کرد:
-آروم باشید خانم؛ گاهی جواب این سوألات به ظاهر بی اهمیت میتونه سرنخهای مهمی رو آشکار کنه! و ضمناً برای کامل شدن پرونده و تکمیل تحقیقات و مراحل اداری لازمه. شما الآن یک روز و نصفی هست که اینجا خوابیدید، سرکار خانم، این پرونده مربوط به گم شدن یک بچه هست پس نمیشه در اون تعلل کنیم تا حال شما کاملاً خوب بشه. امروز آگهی گم شدن دخترتون توی روزنامهها و در سطح شهر و شبکههای اجتماعی قرار گرفته؛ پس مشکلی از این لحاظ نیست. لطفاً زیر این برگه رو امضا کنید تا موقتاً از حضورتون مرخص بشیم.
و کاغذ را به طرف الهام گرفت. الهام دست بیجانش را بالا آورد و آن را امضا کرد. پلیس که اتاق را ترک کرد، به مادرش نگاهی کرد و پرسید:
-کی شما رو خبر کرد؟
مادر در حالی که اندوهی عمیق در چشمانش بود لبخند کمرنگی زد:
-مسئولای بیمارستان؛ شمارهم رو از توی موبایلت پیدا کردن...
چقدر دلش برای این صورت تنگ شده بود؛ لبهایی که همیشه میخندیدند؛ و چشمهایی که حالت عصبانیت یا ناراحتی وشادی یا تعجب را نشان میدادند؛ ولی حالا این خنده تقریباً از روی صورت مادر محو شده بود و چهرهی شادابش پر از چروک. مگر میشد که در عرض دو ماه اینقدر پیر شده باشد؟!
-اومدی سرزنشم کنی مامان؟
اشک از هر دو چشم مادر باریدن گرفت:
-نه دخترم، اومدم ببرمت خونه...
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh