جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۰ احساس کرد در این شرایط هیچ چیز نمی‌تواند مانند گرمای آغوش ما
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۱ سرباز صدا زد: -خانم الهام کرمی. الهام بلافاصله از جا برخاست و به سمت اتاق رفت و بعد از چند قدم به آن‌جا رسید. کمی مکث کرد و ضربه‌ای به در زد و وارد شد. چشمش که به سرهنگ آگاهی خورد رعشه‌ای به تنش افتاد؛ تابه‌حال پایش به همچین مکانی باز نشده بود و همیشه از پلیس واهمه داشت. سرهنگ سلامی کرد و با اشاره دست او را به نشستن روی صندلی مقابل دعوت کرد: -بفرمایید خانم. وقتی با پارچ شیشه‌ای، لیوان روی میز را پر از آب کرد و به او تعارف کرد، الهام حس کرد که سرهنگ، ترس و اضطراب و دلهره را در چهره‌اش دیده است. -مرسی، آب نمی‌خورم. سرهنگ لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت: -ما شما رو اینجا خواستیم تا چند تا سوأل کوچیک ازتون بپرسیم، ان‌شاءالله که دخترتون هر چه زودتر پیدا بشه. الهام بدون هیچ عکس‌العملی خیره نگاهش کرد. سرهنگ ادامه داد: -بسیار خوب، لطفاً ماجرا رو از اول بدون هیچ کم وکاستی تعریف کنید. الهام نفس عمیقی کشید و سپس به حرف آمد: -من توی اینستا بلاگرم. اون روز هم برای کار تبلیغاتی به همراه دخترم به فروشگاه قنادی شادیما رفتیم. -ساعت خروجتون از منزل و ساعت ورودتون به فروشگاه رو بفرمایید. -ساعت سه و نیم بعد از ظهر از منزل خارج شدیم و چهار و ربع اونجا بودیم. -قرارتون همین ساعت بود؟ -نه قرار ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی من کمی دیر رسیدم. -خب ادامه بدید. -اونجا میز سرو شیرینی از قبل چیده شده بود و من به شاگرد فروشگاه پیشنهاد دادم ازمون فیلم بگیره. ساعت چهار و چهل و پنج آوا حالش بهم خورد و به سمت دستشویی رفتیم، صورتش رو شستم و بچه راهی سرویس بهداشتی شد. صدای الهام لرزید و با گریه آمیخته شد. صورتش را در میان دستانش گرفت: من یه گشت کوچیک همون اطراف زدم و سرگرم اجناس شدم و زمان از دستم در رفت؛ ده دقیقه بعد که به سمت دستشویی رفتم... تا ساعت پنج فروشگاه رو دنبالش گشتم حدود ده دقیقه. ده دقیقه‌ای هم با صاحب و کارمندای فروشگاه اونجا رو گشتیم. تا ساعت پنج و چهل دقیقه هم خیابون‌های اطراف رو گشتیم... صدای گریه‌اش بلند شد و نتوانست ادامه بدهد. سرهنگ به حرف آمد: -محیط بررسی شده و تمام افراد حاضر در فروشگاه در حال بازجویی هستند، اما می‌خوایم بدونیم خودتون به کس خاصی مظنون نیستید؟ مثلاً دشمنی... الهام سرش را بالا آورد و دستمالی از جیبش بیرون کشید و بینی‌اش را پاک کرد و با صدای تو دماغی گفت: -نه، من دشمنی ندارم، صاحب فروشگاه می‌گفت دوربین‌ها دستکاری شده، آخه حتی اگه به فرض دشمنی هم داشته باشم، توی فروشگاه چه کار می‌کرد با درهای بسته؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh