📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۲
سرهنگ دستی به محاسن جوگندمیاش کشید:
-هر کسی میتونه توی اون ماجرا دست داشته باشه؛ حتی اگه در اون بازه زمانی توی فروشگاه نبوده باشه. طبق اظهارات دیروز پدرتون شما از همسرتون جدا شدید، چهقدر احتمال میدید کار ایشون بوده باشه؟
الهام قطره اشکی را که از گوشهی چشمش در حال سر خوردن بود با پشت دست پاک کرد و جواب داد:
- تمام فکر و ذکر همسر سابقم خانم جدیدشه بعید میدونم که کار اون باشه؛ هر چند احتمالش هم هست که خانمش خواسته باشه از من انتقام بگیره.
سرهنگ دستی را که در آن خودکار داشت بالا آورد و زیر چانهاش گرفت:
-انتقام؟ شوهر سابقتون با همسرشون از چه طریق آشنا شدن؟ و علت جدا شدن شما چی بوده؟
الهام برای لحظهای نوک انگشت شست و اشاره را به دهان برد و جوید و بعد تأملی کوتاه جواب داد:
-ما یک پیج خانوادگی توی اینستاگرام داشتیم که تمام لحظات زیبامون رو توی اون به اشتراک میگذاشتیم به طوری که خیلی از فالوورها به خوشبختیمون غبطه میخوردن.
سرهنگ خودکار را روی میز گذاشت:
-واقعاً اینطور بود؟
الهام سرش را پایین انداخت:
-نه راستش ما فقط اوقات خوبمون رو جلوی چشم همه به نمایش میگذاشتیم. من توی دانشگاه با نیما آشنا شدم و ازدواجمون سنتی نبود، اوایلش خانوادهاش و مخصوصاً مادرش خیلی طعنه میزدن که خودت رو به پسرمون چسبوندی؛ ولی نیما همیشه پشت من بود تا اونجا که با خانوادهاش قطع رابطه کردیم و بعد از قطع رابطه زندگی خوب و آرومی داشتیم. من به خاطر اینکه هزینه اضافی بهمون تحمیل نشه دانشگاه رو رها کردم و نیما نصف روز درس میخوند و نصف روز کار میکرد. من هم برای سرگرمی و دلخوشی این پیج رو درست کردم. تا اینکه کرونا شروع شد و دانشگاهها مجازی شد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻
@jebheh