📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۶۰ (رویا)
سرهنگ خودکارش را روی میز گذاشت:
-فردای روزی که شما با خانم الهام کرمی ملاقات داشتید دخترشون مفقود شده. حرفی برای گفتن دارید؟
رویا دستپاچه، گوشهی شال بلندش را روی شانهاش انداخت:
-یعنی چی که مفقود شده؟ کجا؟! کی؟! این بازجوییها ماله اینه؟ شما فکر میکنید کار من بوده؟! بخدا کار من نیست!
سرهنگ انگشتان دو دستش را به هم قلاب کرد و روی میز گذاشت:
-طبیعیه که ما اینجور مواقع از هر کی صلاح بدونیم بازجویی به عمل بیاریم و شما جزء آخرین نفراتی بودید که با خانم الهام کرمی ملاقات داشتید.
رویا سرش را خم کرد و صورتش را در میان دستانش گرفت و زیر لب نالید:
-طفلکی بچه.
و بعد از لحظاتی سرش را بالا آورد و به سرهنگ خیره شد:
-سیگار میخوام.
سرهنگ در حالی که کاغذهای روی میز را روی هم مرتب میکرد جواب داد:
-لازم نیست، شما مرخصید. میتونید تشریف ببرید.
رویا از خدا خواسته بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد یا به سرهنگ نگاهی کند، با سرعت به بیرون رفت و پلههای ادارهی پلیس تا در خروجی را به حالت دو طی کرد. بیرون اداره، به سمت راست خیابان و دکهی نارنجی روزنامه فروشی که کمی آنورترش بود نگاهی کرد و به طرفش رفت و وقتی به دکه رسید سرش را به دریچه نزدیک کرد:
-یه بسته سیگار… .
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh