https://eitaa.com/jebheh/23956 ⤴️
📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۷٠
چهل و پنج دقیقهای از حرکت ماشین گذشته بود که بیتا مقابل آپارتمانی پایش را روی ترمز گذاشت و رو به آبتین که سرش را از توی تبلت بالا آورده بود نگاه کرد:
-پیاده شو مامان.
آبتین با ناخن انگشت شست، داخل بینیاش را خاراند:
-اینجا کجاست؟
بیتا بدون هیچ پاسخی سوئیچ را بیرون کشید و از ماشین خارج شد و به دنبال او پسر بچه هم پیاده شد. بیتا چند قدم به طرف آپارتمان برداشت و زنگی را در طبقهی سوم فشرد. چند ثانیهی بعد صدای گرفتهی زنی میانسال از صفحهی آیفون به گوش آمد:
-بله؟
بیتا بلافاصله صدایش را صاف کرد و جواب داد:
-منزل آقای کرمی؟
صدا پاسخ داد:
-بفرمایید.
-میتونم چند لحظه بالا مزاحمتون بشم؟
-ببخشید شما؟
-عرض میکنم خدمتتون.
با صدای تقِ باز شدن در، بیتا دست آبتین را گرفت و فوری وارد آپارتمان شد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ انقلاباسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh