.و آن [زنی] که یوسف در خانه اش بود، با نرمی و مهربانی خواستار کام جویی شد، و همه درهای کاخ را بست و به او گفت: پیش بیا! یوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، او مرا کامروا داشته، یقینا ستمکاران بال نمی‌گشایند احمد همه‌ی جملاتش را دو بار تکرار می‌کند اگر حرف‌هایش را پشت سر هم ردیف کنید متوجه می‌شوید که انگار دارد شعر می‌خواند؛ بیاید بیاید ! می‌خواهیم شهید شویم؟ می‌خواهیم شهید شویم بعد از شهدا نسل بعدی بدنیا می‌آیند نسل بعدی بدنیا می‌آیند تا آخرش می‌ایستیم تا آخرش می‌ایستیم دماغشان را خواهیم شکست بمباران خانه‌های ما عادی‌ست هرچه می‌خواهند ماشین‌هایمان را بمباران کنند وخانه‌هایمان را خراب کودکان شهید شدند جوانان شهید شدند فدای سرزمینمان! شعری که پیش از این، در دفاع مقدس حفظش کرده بوديم و چند سالی از خاطرمان رفته بود و کم‌کم دارد یادمان می‌آید. از شعر بگذریم ... ما از مرگ می‌ترسیم و ممکن است پیش خودمان دلایلی برای این ترس داشته باشیم ولی من فکر می‌کنم ترس از مرگ تنها یک دلیل دارد و آنهم بیرون افتادن از بازی زندگی است. کسی که گمان می‌کند مرگ پایان کارش است اشتباه نمی‌کند و حق دارد که بترسد . بچه هم که بوديم وقتی از بازی بیرون می‌افتادیم لَه‌لَه می‌زدیم که باز نوبت ما شود چرا که بیرون بازی عملی برای انجام نداریم با اینکه هنوز دست و پایمان تکان می‌خورند. وقتی آدمی به چیزی دل می‌دهد چگونه از دوری آن نرنجد. همه دلدادگان از فراق بیزارند. من هرگاه بفکر مرگ می‌افتم نگران بعدش می‌شوم. بعدی که ممکن است پایان کارم باشد. اما چرا برخلاف همه‌ی ما احمد و هم‌شهری‌هایش زندانی و محصور و گرفتار نیستند. مگر غزه یک باریکه‌ی در دام محاصره افتاده‌ی دیو بد صفتِ بی شرم نیست؟ چرا کارشان تمام نشده و از ترس مرگ سکته و یا خودکشی نکرده‌اند و یا فرصت را غنیمت نشمرده و سریعتر از این فلاکت خود را نجات نداده‌اند! درست همین‌جاست که ممکن است ما و وهمِ از مرگ ترسیده‌مان، دلسوزی برای او و دوستانش کنیم! فیلمی ازبچه‌ای دیدم که در میانه‌ی ویرانه خانه‌شان مثل پرنده‌ای نشسته بود و آیات می‌خواند! پیش خودم فکر کردم که دیگر مسلمانان که پیش از این دلسوز او بوده‌اند حالا غبطه‌ی او را خواهند خورد و چه بسا از آن ببعد دلشان کمی بحال خودشان می‌سوخت. شاید کلمات پرمغز احمد باز امید را برای ما معنا کنند. او از حالا تدارک شهادت خود را دیده و همینطور به فرزندان بعد خود فکر کرده است. و به ما می‌گوید فقط شهادت است که می‌تواند خطی بروی ترس از پایان کار بکشد و ما را همچنان در بازی نگه دارد. حکایت احمد انگار حکایت همان پیامبری است که به دیوارها و هفت در بسته محدود شده بود و ظاهرا چاره‌ای جز تسلیم هم نداشت ولی او می‌دانست و می‌دید که درها از همان اول هم به‌اذن خدا باز باز‌اند. گوئیا این ماییم که در باریکه‌ی محاصره شده‌ای گیر افتاده‌ایم و هیچ راه فراری از آن نداریم، نه احمد و احمدها . در روزهای کرونا می‌شنیدم که کسی یا کسانی دم ورودی بیمارستان از ترس سکته می‌کردند. ای کاش این زندگی همان زندگی نباشد که آرزوی ساختنش را داشتیم و برایش صبح تا شب می‌دویم و به هزار در بسته می‌خوریم بی‌آنکه به‌گشودن راهی نو فکر کنیم.