آوینی پس از نقد درباره فیلم تلویزیونی قصه‌های مجید موخره‌ای نوشته است. نقدش را در بخش اول آورده. در بخش دوم اما با خود خلوت می‌کند من هم به او که بزرگ بود و از وهم ما بیرون اقتدا می‌کنم: آه فاطمه فاطمه دست مرا بگیر نمی‌دانم کی و کجا می‌بینمت این را با معاملتی که تو می‌کنی می‌گویم و با نگاه به تو! چقدر دلم می‌خواست بگویم آن لحظه شمایی! آن لحظه‌ای که خون‌ها با خاک در می‌آمیزند و خاک را زیر پای‌ تو آب و جارو می‌کنند! آه صدیقه طاهره راضیه منصوره آه فاطمه نمی‌دانم چگونه مثل موسیقی جانکاهی که مرا با راز آشنا می‌کند و چشمان خیره‌ام می‌درخشند و مسحوراند می‌آیی! مثل لحظاتی که پیامبر به حمزه نزدیک می‌شد آه من بارها در چشم‌های حمزه سر فرو کرده‌ام تا ببینم می‌توانم چهره‌ی پیامبر را ببینم دلم می‌خواست بگویم محمد خانی به نُه کوثر وضو کرد و دیگر کسی صدایش را نشنید وقتی که ام بنین و زینب و رباب تو را محاصره کرده بودند دلم می‌خواست بگویم آن لحظه چادر مهر و کرم توست که کار بیچارگانی چون مرا یکسره می‌کند وگرنه دوزخی و سر به هوا می‌مانیم آه راضیه چه بگویم خلق نمی‌دانند و تو می‌دانی ! خلق می‌دانند و نمی‌دانند ! چقدر دلم می‌خواست به همه بگویم و نشان دهم و لی خودم از همه گرفتار ترم! چقدر آواره‌ام و برای همه ادای خوب‌ها را در می‌آورم چقدر برای دیگران سرگران و سنگین راه می‌روم در حالیکه سفت تمام پیکره‌ام را گرفته‌ام تا فرو نریزند اعضایم چقدر بد و بی‌حوصله و بی‌خیالم چه‌قدر خسته کننده‌ام چه‌قدر حواسم به خودم است در حالی‌که اگر امروز نه فردا دیگر چیزی ندارم که حواسم را جمع آن کنم ! چقدر دست خالی هستم و ادای پر ها را در می‌آورم چگونه می‌شود رازش را به من هم ببخش چقدر آن نورهای سبزی که در دل بیابان می‌دیدم شبیه تو بود چقدر تو را همه جا احساس می‌کردم چقدر بگویم چی بگویم چه کنم هرچه هست پیش توست دست مرا بگیر من دستم را خالی کردم