«انقلاب که شد دانشگاهها تعطیل شد»
این را همیشه بابا میگفت. هروقت سر صحبت از درس و دانشگاه باز میشد. میخواست خودش را تبرئه کند. حتما فکر میکرد ما ناراحت هستیم که بابامان دانشگاه نرفته. شاید فکر میکرد اینکه مامان درس خوانده و دانشگاه رفته و از لحاظ درسی بالاتر است، جلوه خوبی ندارد.
«دانشگاه که تعطیل شد بیکار ننشستم و زدم به دل کار، شدم کارمند بانک اردستان»
فکر میکرد با این توضیحات حتما ما را قانع میکند. شاید هم خودش را. حتما گوشهای در ذهنش پرونده دانشگاه نرفتنش باز مانده بود که هر ازگاهی گریزی میزد و حرفش را وسط میگشید.
«دیگه درگیر کار شدم و بعد ازدواج کردم و بچه و کلا پرونده دانشگاه رفتن بسته شد»
راستش را بخواهید من هم احساس خوشایندی به این قضیه نداشتم. از چه زمانی؟ از همان موقع که فرق دیپلم و لیسانس و مابقی تعلقات تحصیلی را فهمیدم.
از همان روزهایی که در مدرسه و بعدها در ادارههای مختلف جلوی تحصیلات پدر باید مینوشتم دیپلم و احساس نارضایتی که در رگهام پمپاژ میشد.
اما این احساس گذرا بود، مقطعی بود، به درازارنمیکشید. بابا حافظه عجیب و پیچیدهای داشت. درباره همه چیز بدون استثنا. هروقت تو ماشین مینشستیم و بابا مثلا میآمد کلاس زبان دنبالمان یا هرجای دیگر، در ماشین رادیو ورزش روشن بود. بیبروبرگرد ورزش و خبر ورزشی و روزنامه ورزشی و رادیو ورزش و هرچه مربوط به ورزش بود از خانه ما حذف ناشدنی بود. کوت کوت روزنامه ورزشی بود که در خانه ما به مصارف مختلف میرسید. از جمله برای تمیز کردن شیشههای میز و آینه دستشویی! داخل ماشین که مینشستیم معمولا مصادف میشد با مسابقات سوال ورزشی. دو نفر تلفنی روی خط میآمدند و مجری به نوبت از آنها سوال میپرسید. هنوز جمله مجری تمام نشده بود که بابا جواب را میگفت. اگر از هر بیست سوال، فقط یکی را هم اشتباه میگفت جوری در هم میرفت که انگار از بزرگترین مسابقات المپیاد سرافکنده بیرون آمده است.
همه چیز را میدانست و من هیچوقت نفهمیدم این همه اطلاعات را کجای مغزش جا داده است. از اسم بازیکنان ورزشهای مختلف گرفته تا اینکه در چه سالی چه تیمی برنده شده و چه کسی گل زده و چه کسی گل خورده و در کجا آن مسابقه برگزار شده. حافظه بابا به ورزش ختم نمیشد. مسئول درس تاریخ و جغرافیمان هم بابا بود. اسم شاهها و پایتختها و اتفاقات مربوط به زمان هر شاه و لشکرکشیها و فتح و فتوحات و اسم همه نخستوزیرها و چه و چه را میدانست.
اینکه فلان کشور کجاست و پایتختش چیست و همسایههاش چه کشورهایی هستند و اسم کوه و دریا و جلگه و فلات شان را میدانست.
بابا توی کل فامیل زبانزد بود به حافظه.
البته هنرهاش کم نبود. مثلا رسمهای ریاضیهامان را معمولا بابا برایمان میکشید و همیشه نمره کامل میگرفتیم. یا هر چیزی در خانه خراب میشد خودش دست به تعمیر میشد .
اما مهمترین شاخصه بابا همین حافظه بود.
ما هم هروقت هر سوالی داشتیم بیجواب از پیش بابا برنمیگشتیم.
چند روز پیش مامان میگفت:
«بابا کوچکترین چیزها را یادش میرود. یادش میرود چراغ را خودش روشن کرده، یادش میرود فلانی چه نسبتی باش دارد، یادش میرود مسیر برگشت به هتل از حرم امام حسین از کدام طرف بوده.»
یاد حرف استادی میافتم. میگفت به هر چه دل ببندید خدا با همان امتحانتان میکند. بعد داستان حضرت یوسف را تعریف میکرد. میگفت برادرها که حسابی یوسف را زدند یکدفعه دیدند یوسف دارد میخندد. پرسیدند خندهات برای چیس؟ یوسف گفت: من همیشه فکر میکردم هر کسی بخواهد من را اذیت کند ۱۰ تا برادر قوی دارم که کسی حریفشون نیست. دلم گرم برادرهام بود خدا من را سپرد دست برادرهام.
بابا دلش گرم حافظهاش بود یا ما؟ یا هر دو؟ یا همه؟ روزی که آن تومور کذایی و لعنتی گوشه سر بابا جا خوش کرد، روزی که تشخیص دادند بدخیم است و باید عمل شود، روزی که بعد از پرتو درمانی و شیمی درمانی و هزار تا قرص و دارو و کوفت خارجی باز هم آن تومور لعنتی سر کشید و مثل کنه خودش را به گوشهای از مغز بابا چسباند، نمیدانستیم این روزها هم میرسد. روزهایی که بابا کم حرف میزند، کم راه میرود، کند است، بابایی که سرعتش ۱۰۰ کیلومتر بود و کسی به گرد پایش نمیرسید حالا انگار سربالایی میرود و با دنده سنگین زندگی را سر میکند.
نمیدانستیم روزهایی میرسد که از ترس اینکه ممکن است روزی بابا اسممان را هم….. نه نمیآید آن روز. خدایا ما دلمان به حافظه بابا گرم نیست. اصلا غلط کردیم. بیا و بابا را و همه ما را اینجوری امتحان نکن!