مثل همین عکسی که برای شناسه‌ی کاربری‌اش انتخاب کرده بود، ساده و بی‌آلایش بود. اولین بار که برای تدریس به مدرسه آمد، باورکردنی نبود؛ متواضع، با لبخندی شیرین بر لب و کلاهی بافتنی بر سر (مثل آن‌ها که بسیجی‌ها بر سر می‌گذارند). خیلی دوست‌داشتنی بود، با بیانی روان و تسلطی که ناشی از ممارست و تحقیق در گوشه‌گوشه‌های تاریخ بود. یک بار که برای مصاحبه درباره‌ی آموزش تاریخ در حوزه از او وقت خواستم، به‌راحتی پذیرفت و قرار گذاشت. مصاحبه‌ی خوبی شد. از روزی که خبر کسالتش را شنیدم، می‌ترسیدم که یا از دست برود و یا از مقام افاده بیفتد. دیشب خبر را که شنیدم، حقیقتاً غم وجودم را گرفت. حیف از او و لبخندهای دل‌نشین و صداقت معصومانه‌اش. من تنها حدود یک ماه توفیق شاگردی‌ش را داشتم و دیگر به‌جز همان یک مصاحبه، از وجودش بی‌بهره بودم، ولی دلم خوش بود که کسانی چون او هستند. خیلی دلم سوخت. ما از آنِ خداییم و به سوی او بازمی‌گردیم. الهی که با رسول‌الله و دختر طاهره‌اش و دوازده پیشوایت محشور باشی استاد عزیز... روان تشنه‌ی ما را به جرعه‌ای دریاب: 🆔https://eitaa.com/jorenush