✍ قسمت بیست دوم یک حزب جمهوری اسلامی نزدیک خانه‌مان تشکیل شده بود و گاهی به آنجا می‌رفتم. در همان‌جا با دو نفر آقا آشنا شدم که ایمان قلبی‌ام به امام خمینی(ره) را پررنگ‌تر کردند. یکی از آنها جزو شهدای هفتم تیر (شهدای ۷۲ نفر حزب جمهوری) بود؛ او واقعاً مثل یک فرشته بود (و فرشته همیشه زن نیست). با این‌که می‌دانست خواهرانم چه طرز فکری دارند، در حزب جمهوری اسلامی به بسیاری از سؤال‌هایم پاسخ می‌داد. از خدا می‌خواهم اگر شهید است، جایگاهش هرچه بالاتر باشد. همین‌طور آقای مهندس میثمی؛ اگر زنده است، امیدوارم خداوند به او سلامتی و عمر باعزت بدهد، و اگر از دنیا رفته، اجر شهید نصیبش کند. وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدم، بعضی روزها به ادارهٔ پدرم می‌رفتم و با هم به خانه برمی‌گشتیم و گاهی هم تنها برمی‌گشتم. چند نفر از همکاران پدرم من را دوست داشتند. یک‌بار یکی از آنها، که خانمی بود، گفت: «بیا بریم یک سپاه نزدیک همین‌جاست؛ آنجا طریقهٔ استفاده از اسلحه و کونگ‌فو یاد می‌دهند.» محل کار پدرم نبش خیابان ایرانشهر و طالقانی بود. من که عاشق یادگیری چیزهای جدید بودم، به پدرم گفتم و بعد با هم رفتیم. پس از آن هم جذب بخش فرهنگی همان‌جا شدم. آن خانم دیگر نیامد؛ ازدواج کرد. در آنجا نیز با دو نفر آقا آشنا شدم که برای شناخت بیشتر امام خمینی(ره) کمک زیادی به من کردند. یکی از آنها هنوز زنده است؛ امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشد. شهادت هم برازندهٔ اوست. الان مسئولیتی در جمهوری اسلامی دارد و همسرش یکی از دوستان من است. هر وقت به ایران سفر کنم، حتماً به دیدارشان می‌روم. آن یکی هم به جبهه رفت و از فرماندهان سپاه شد و سرانجام به شهادت رسید. یادم هست زمانی که دانشجویان پیرو خط امام سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند، این شهید در ساختمانی کنار سفارت یک نمایشگاه برپا کرده بود که شامل اعلامیه‌ها و مدارکی دربارهٔ آمریکا بود. من هم در آنجا کمک می‌کردم. یک‌بار از ساختمان بیرون آمدم؛ مردی جلو آمد، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «این مدارک» (یک پوشهٔ قطور بود) «را ببر بده به دانشجویان داخل سفارت.» من هم بدون فکر، آن را بردم و تحویل دادم. وقتی به آن شهید گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت چرا بدون هماهنگی چنین کاری کرده‌ام. در همان زمان، خواهرانم به‌شدت برای سازمان مجاهدین فعالیت می‌کردند. برادرم فقط در حد بحث و گفت‌وگو درگیر بود. پدرم دیگر هیچ کنترلی روی ما نداشت. وقتی دیر به خانه برمی‌گشتیم، با عصبانیت می‌پرسید: «کجا بودی؟» من دروغ می‌گفتم و مثلاً می‌گفتم: «سپاه بودم.» چون می‌دانست با همکارش هستم، دیگر چیزی نمی‌گفت. خواهر بزرگم به شاخهٔ معلمان سازمان پیوسته بود و خواهر کوچک‌تر در شاخهٔ دانش‌آموزی فعالیت می‌کرد. خواهر بزرگم دیگر در بحث‌ها جواب پدرم را می‌داد و روزبه‌روز نفرتش از او بیشتر می‌شد. حتی با من هم قهر کرده بود. خواهر کوچک‌ترم نیز بعد از مدرسه به سازمان می‌رفت و روزنامه‌هایشان را پخش می‌کرد. معمولاً این کار را در میدانی انجام می‌داد که سه ایستگاه با خانهٔ ما فاصله داشت، و همین باعث رفت‌وآمد زیادش می‌شد. برادرم از دستش حرص می‌خورد و می‌گفت: «چرا در آن میدان پخش می‌کنی؟» در همان میدان، طبقهٔ بالای یکی از ساختمان‌ها، بخش فرهنگی حزب جمهوری بود که من هم بعضی بعدازظهرها به آنجا می‌رفتم. همان‌جا خواهر کوچک‌ترم و دوستانش را می‌دیدم. دو نفر از همان افرادی که پیش‌تر نام بردم (شهید هفتم تیر و مهندس میثمی) هم گاهی با من صحبت می‌کردند و حتی از خواهر بزرگم هم به آنها گفته بودم. پدرم طبق معمول صبح‌ها به اداره می‌رفت و بعدازظهرها حدود یک ساعت به خانه می‌آمد، غذا می‌خورد و کمی استراحت می‌کرد، سپس به «تهیه مسکن» می‌رفت و تا ساعت ۲۲ همان‌جا می‌ماند. بنگاهش درست زیر خانهٔ ما بود. سال دوم دبیرستان، مدرسهٔ قبلی‌ام منحل شد و ما به دبیرستان «دکتر ولی‌الله نصر» منتقل شدیم که در نبش خیابان سهیل و ایتالیا قرار داشت. همان حوالی یک بیمارستان هم به نام «مصطفی خمینی» بود. این منطقه تقریباً از یک طرف به دانشگاه تهران و بلوار کشاورز نزدیک می‌شد. دبیرستان قبلی‌ام درست چسبیده به ادارهٔ پدرم بود. در این زمان، سازمان مجاهدین کم‌کم فعالیتش را مخفی‌تر می‌کرد و به همان نسبت خواهرانم از من فاصله می‌گرفتند. از یک‌طرف غرغرهای پدرم که تحملمان را نداشت و مدام می‌گفت: «بروید خانهٔ مادر مادرم.» و از طرف دیگر خواهر بزرگم که اصلاً چشم دیدن من را نداشت. برادرم مثل آنها رفتار نمی‌کرد. من هم آدم حساسی بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک دوست داشتم که در سپاه کار می‌کرد؛ رفتم پیش او ولی چیزی از وضعیت زندگی‌ام نگفتم. او عقد کرده بود. یک روز تابستانی گرم، وقتی به خانه‌شان رفتم، مادرش گفت: «هوا که خنک شد، برویم برای الهه جهیزیه بخریم.» من گفتم: «بگذارید کمی بخوابم بعداً.» بعد هرچه قرص داشتم، یک‌جا خوردم و خوابیدم...