✍قسمت بیست سوم این‌بار هم زنده ماندم. پدرم یک دختر دایی داشت که دخترهایش هم‌سن‌وسال من بودند. بعضی وقت‌ها به خانهٔ آنها می‌رفتم و چند روزی می‌ماندم. خدا رحمتش کند؛ روحش شاد و ان‌شاءالله همنشین حضرت فاطمه(س) باشد. همان دوستی که قبلاً گفتم، به خانهٔ آنها زنگ زده بود و با شوهرش آمدند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، من را به خانهٔ خودشان بردند. چند ماه آنجا ماندم تا این‌که شوهرش (شاید هم به تحریک پدرم) گفتند بهتر است به خانهٔ پدرم برگردم. قبلاً هم گفته بودم که دختر داییِ پدرم را ما «عمه» صدا می‌زدیم. بچه‌های کوچک‌ترش هم من را «خاله» صدا می‌زدند. از همان خانم‌های مذهبی قدیمی بود که چادر مشکی می‌پوشید و خوب هم خودش را می‌پوشاند. شوهرش هم آدم مذهبی و اهل مسجد بود، نمازهایش را مرتب در مسجد می‌خواند و مغازهٔ الکتریکی داشت. دو تا از دخترهای بزرگش تحت‌تأثیر خواهر بزرگ من بودند. حتی خواهرم به آنها گفته بود: «پدرتان چون به کمیته می‌رود، باید او را بکشید!» دختر بزرگ‌شان را که قبلاً هم نوشته بودم، مادرش مجبور بود از جلسات بیرون بکشد و به خانه بیاورد. شاید اگر ما هم مادری بالای سرمان بود، همان کار را می‌کرد. آن زمان دانشگاه‌ها تعطیل بود. دختر بزرگش برای ادامهٔ تحصیل به ترکیه رفت و بعد به کانادا. دختر دوم هم تا دیپلم گرفت ازدواج کرد، ولی عمه یا دختر دایی پدرم حدود ۴۵ سالگی دچار سکتهٔ قلبی شد و فوت کرد. روحش شاد. بچه‌ها آن زمان کوچک بودند: دخترها حدود ۱۲، ۱۰ و ۱۴ ساله و پسرها ۱۷ و ۱۸ ساله. آنها هم به‌تنهایی بزرگ شدند. بعد از مدتی پدرشان دوباره ازدواج کرد. گاهی به خانهٔ همسر جدیدش می‌رفت و این بچه‌ها هم با دو برادرشان با هم زندگی می‌کردند. من با آنها خاطرات زیادی دارم. هر وقت به ایران می‌روم، به خانه‌شان سر می‌زنم. دومین دخترشان هم در جوانی (حدود ۴۵ سالگی) شوهرش را از دست داد. یک پسر و یک نوه دارد و هر از گاهی می‌آیند و یک هفته‌ای پیشش می‌مانند. ما مثل خواهر یکدیگر را دوست داریم. بعد از فوت مادرشان، مخصوصاً سه دختر کوچک خیلی اذیت شدند. من هم از نظر روحی خسته‌تر از آن بودم که حتی به جسمم فکر کنم. تحمل غرغرهای پدرم از یک طرف و رفتار خواهرانم از طرف دیگر برایم سخت شده بود، بعد از رفتن مادرم، تنها شدم. این تنهایی مثل سایه‌ای سنگین روی زندگی‌ام افتاد؛ طوری که انگار دیگر هیچ نوری وجود نداشت. دلم می‌خواست یک گوشه بنشینم و فقط گریه کنم، اما حتی اشکی هم نداشتم. می‌گویند اشک، ثمرهٔ خونی است که از قلب سرازیر می‌شود، اما این خون‌ها در دل من ماندند و هرگز به اشک تبدیل نشدند. از همه‌چیز خسته بودم؛ حتی از خودم. دیگر دوست نداشتم زنده بمانم. آن‌قدر اعتقادات مذهبی نداشتم که بفهمم خودکشی گناه دارد. فقط می‌دانستم دیگر باید بمیرم. به فکرم رسید به خانهٔ مادر مادرم بروم. رفتم آنجا. پسرخاله‌ام با همسر و فرزندش هم همان‌جا زندگی می‌کردند. همان‌جا ماندم و در همان محل، در مدرسه‌ای، ثبت‌نام کردم.