27 قسمت بیست هفتم ✍مدرسه‌ای که می‌رفتم در خیابان مجاهدین بود، از خانه دور بود و باید با اتوبوس می‌رفتم. یکی از شهدا که جزو ۷۲ تن شهید در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی بود، در همان دفتر کار می‌کرد. دقیقاً نمی‌دانم چه مسئولیتی داشت، اما می‌دانستم طراحی و خطاطی‌اش خیلی خوب بود. او دو ایستگاه پایین‌تر از خانه‌مان سوار می‌شد که با من بیاید. در مسیر همیشه حرف می‌زد، انگار می‌دانست قرار است شهید شود. سعی می‌کرد از نظر عقیدتی مرا تقویت کند؛ نمی‌خواست در برابر خواهرانم کم بیاورم. خودش می‌دانست که خواهرانم طرفدار سازمان مجاهدین هستند. خواهر کوچکم حتی نزدیک دفتر حزب، دور یک میدان، اعلامیه و روزنامه پخش می‌کرد. یک‌بار از من پرسید: «دعای کمیل گوش کردی؟» گفتم: «خواستم گوش کنم ولی تفسیر به رأی خواهرم خیلی اعصابمو خورد کرد. ترجیح دادم گوش نکنم که توهین نشه.» دفعه بعد برایم یک رادیوی کوچک خرید؛ نارنجی تیره و مشکی بود. مدرسه‌ای که در خیابان مجاهدین می‌رفتم، به خاطر روشنگری‌های آن شهید، برای انجمن اسلامی خیلی مفید بود. در آن دوران به‌جز شهلا، با کسی دوست صمیمی نشدم که رفت‌وآمد داشته باشیم. فقط با کسانی که هم‌مسیر خانه بودند، همراه می‌شدم. در مدرسه با آدم‌هایی آشنا شدم که هم‌فکر من بودند. دو مادربزرگم در شهر ری زندگی می‌کردند و خانه‌هایشان فقط سه ایستگاه با هم فاصله داشت. بعضی چهارشنبه‌شب‌ها که از جمکران برمی‌گشتم و خوابم می‌گرفت، می‌رفتم خانه‌ی مادر پدرم. یک روز که آنجا خوابیده بودم، پدرم هم آمد. بعدش رفتم خانه‌ی مادر مادرم. مادرم گفت: «تو با یک جیپ جلوی خانه‌ام کشیک می‌دادی!» هرچه گفتم که آن روز من خانه‌ی مادربزرگم خوابیده بودم و پدرم هم آنجا بود، باور نکرد. حدس زدم این موضوع را به مادر پدرم هم می‌گوید. خودم پیش‌دستی کردم و برای هردویشان توضیح دادم. اول باور کردند، ولی بعدش نه... مادر پدرم و حتی پدرم، حرف مادر، مادرم را باور کردند. بهشان گفتم: «مگه همون روز خودم نگفتم؟» ولی دیگر فایده نداشت. حرفم را باور نکردند.