28
قسمت بیست و هشتم
✍ وقتی به بخش فرهنگی سپاه رفتوآمد داشتم، دو نفر بیش از همه به من کمک میکردند.
یکیشان ع.م بود؛ که هنوز هم مسئولیتی دارد و امیدوارم همیشه سالم و سلامت بماند.
دیگری فرمانده سپاه بود؛ مردی که بعدها راهی جبهه شد.
یادم هست، درست همان روزی که میخواست برود، به خانهمان زنگ زد و خداحافظی کرد.
بعد از شهادتش، ع.م آهسته به من گفت:
«فرمانده وقتی داشت میرفت، گفت اگر برگشتم، با تو ازدواج میکنم.»
آن روزها اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که او میخواسته با من ازدواج کند. در طول سالها با مردهای زیادی برخورد داشتم، اما فرمانده برایم یک استثنا بود. اگر آن زمان عقل و فهم امروز را داشتم، شاید خودم پیشقدم میشدم و به خواستگاریاش میرفتم. اما آن حس و فهم در وجودم نهادینه نشده بود.
در همان سالها دختران انجمن اسلامی مدرسه، حتی قبل از گرفتن دیپلم نامزد میکردند و منتظر میماندند تا با گرفتن مدرک، عروسی کنند. اما من... من حتی به چنین چیزی فکر نکرده بودم.
وقتی حرف ع.م را شنیدم که فرمانده قصد داشت بعد از بازگشت، پیشنهاد ازدواج بدهد، تازه به فکر فرو رفتم.
من فرمانده را دوست داشتم؛ همانطور که دو شهید دیگر را. اما این دوست داشتن فقط در حد احترام و علاقهای پاک بود. در هیچ دورهای از زندگیام محبت هیچ مردی را تجربه نکرده بودم؛ نه محبت پدر، نه عمو، نه برادر بزرگتر. این خلأ در وجودم عمیق بود و من بیش از هر چیز به محبت یک مرد نیاز داشتم؛ محبتی شبیه به برادری مهربان.
حالا باید به ازدواج با فرمانده فکر میکردم، باید نگاهم را نسبت به او تغییر میدادم.
راستش را بخواهید، تا امروز بهتر از او برای ازدواج ندیدهام. اگر با او ازدواج میکردم، یقین دارم در این دنیا خوشبخت میشدم. اما پیش از آنکه طعم این خوشبختی در ذهن و دلم بنشیند، ناگهان به خودم آمدم. با خودم گفتم:
«من کی هستم که بخواهم همسر او شوم؟»
و شروع کردم به شمردن کمبودهایم:
۱. پدر و مادری که از کودکی از هم طلاق گرفته بودند.
۲. دو خواهری که مجاهد خلق بودند.
۳. پدری که هیچگاه این قشر مذهبی را آدم حساب نمیکرد و هرگز اجازه ازدواج با چنین فردی را نمیداد.
۴. بیماری صرعی که سالها همراهم بود.
۵. مادری که اگر کسی دربارهاش میپرسید، باید میگفتم از تنهایی و بیپناهی در بیمارستان بستری شده است.
۶. فامیلی که هیچ پشتوانهای برایم نبودند.
۷. و مغزی که آن زمان هنوز از مسائل مذهبی خالی و بیخبر بود.
غرورم نمیگذاشت اینها را به فرمانده بگویم. دلم نمیخواست کسی از روی ترحم با من ازدواج کند. همین شد که فکر ازدواج به یکی از غصههای بزرگ زندگیام تبدیل شد.
تا حالا فکر کردهاید کسی تمام معیارهای شما را داشته باشد، محبت دوطرفه هم بینتان باشد، اما به خاطر گذشتهای که پشت سر گذاشتهاید مجبور شوید به او «نه» بگویید؟
آنوقت بود که فهمیدم گذشتهای که سالها پشت سر گذاشته بودم، تازه دارد مثل غنچهای باز میشود و عطر تلخش تمام زندگیام را پر میکند...