: قسمت اول خاطرات کودکی چشم‌هامو می‌بندم، می‌رم عقب... حدود ۶۲ سال پیش. یعنی تقریباً سه سالگی، شاید هم کمتر. چون یادمه مادرم رو در دوران بارداریِ خواهر کوچکترم به‌خاطر دارم. اون چهار سال از من کوچکتره. از زمانی که یادم میاد، با خانواده‌ای ۵ نفره بعداً شدیم ۶ نفره زندگی می‌کردم پدر، مادر، خواهر بزرگترم (چهار سال بزرگتر از من)، برادرم (کمتر از دو سال از من کوچکتر)، و بعد هم خواهر کوچکترم که به جمع ما اضافه شد. خونه‌مون یه خونه‌ی هزار متری بود، توی خیابون بهار شیراز تهران. یک پله مونده به درِ کوچه، من و خواهر و برادرم و گربه‌مون «زی‌زی» بعضی وقتا می‌نشستیم لب خیابون و عبور ماشین‌ها رو نگاه می‌کردیم. سمت راست خونه یه خیابون پهن بود که یه جوی آب از کنارش رد می‌شد، سمت چپ هم خیابون بهار بود. فقط یه طرف خونه‌مون به یه خونه‌ی در حال ساخت چسبیده بود، بقیه اطرافش خیابون بود. جلوی خونه‌مون زیاد تصادف می‌شد. از ماشین پلیس می‌ترسیدیم، تا می‌اومد، زود می‌دویدیم توی خونه. درب حیاط درِ چوبی مستطیل به رنگ زرد بود از در که وارد می‌شدیم، سمت راست، سه‌تا اتاق بود.آشپزخانه راهرو.. اون قسمت مسکونی با چیزی شبیه سیمان پوشیده شده بود، خاک نداشت. ولی وسط حیاط که می‌رسیدی، دیگه خاکی می‌شد. سمت چپ حیاط، چند کندوی مقوایی استوانه‌ای زنبور عسل بود. می‌گفتن وقتی برادرم روز عید قربان به دنیا اومده، این زنبورها آمدن خانه، ازشون بیزار بودم. چند بار نیشم زده بودن. یه نوع زنبور دیگه هم بود، قرمز و سه برابر زنبور عسل، به اسم «گنج». می‌اومدن زنبورهای عسل رو می‌کشتن. اونا هم چند بار نیشم زده بودن. از فاصله سه‌متری نگاهشون می‌کردم. تا می‌دیدم میان سمت کندوها، داد می‌زدم. مادرم یا پدرم می‌اومدن که بکشنشون. زی‌زی هم یه بار نیش خورده بود. با جیغ،جیغ زدن مامانم را خبر دار میکردم. نمیدونم تا کی با جیغ زدن خبر بد را به اطرافیان میدادم، به هر حال احساس آرامش،و اینکه به خواسته ام هم زودتر میرسیدم. مادرم می‌اومد و کل بدن زی‌زی رو می‌گشت. چیزی پیدا نمی‌کرد، ولی الکی می‌گفت نیششو درآوردم. باورم می‌شد. یه بار که زنبور قرمز نیشم زد، دردش وحشتناک بود. چند روز فقط از پشت پنجره نگاهشون می‌کردم، ولی باز هم دلم می‌خواست ببینمشون. بابام وقتی می‌خواست عسل بگیره، چوبی رو آتیش می‌زد و بعد خاموش می‌کرد تا دودش رو بده توی کندو. ما از پشت حصیر نگاه می‌کردیم. همیشه منتظر بودم که یه زنبور نیشش بزنه! آخرش سینی‌اش پر از عسل می‌شد و می‌آورد خونه. مامانم می‌ریخت تو آبکش، زیرش قابلمه می‌گذاشت تا عسل‌ها بریزن و آماده‌ی خوردن بشن. روزها با دویدن و بازی با خواهر و برادرم می‌گذشت. مستِ بوی خاکِ خیس و گل‌ها می‌شدم، وقتی غروب‌ها آب می‌پاشیدن. یه قسمت از حیاط سیمانی بود، حدود ۱۰۰ متر. بقیه خاکی. تابستون‌ها، شاهد شکوفه زدن گل‌ها و رسیدن گوجه و بادمجون بودم. روزی چند بار می‌رفتم سر بوته‌ها ببینم کی بزرگ می‌شن. مامانم می‌گفت: «بادمجونا باید سیاه شن، گوجه‌ها قرمز...» ته حیاط، پشت یه پنجره شیشه‌ای، کبوترها بودن. خیلی دوسشون داشتم. می‌نشستم نگاهشون می‌کردم. می‌خواستم باهاشون باشم، تو دستم بگیرمشون، از رو تخم‌هاشون بلندشون کنم ببینم جوجه دارن یا نه. یه بار بابام گفت زیر یکی‌شون تخم مرغ گذاشته. با خودم فکر می‌کردم ببینم جوجه‌مرغ درمیاد یا جوجه‌کبوتر! درِ اتاقشون همیشه قفل بود... ولی یه روز، بلاخره... جوجه‌مرغ دراومد! از خوشحالی نفسم بند اومده بود. گرفتمش توی دستم... چقدر نرم بود. می‌خواستم از دستم در نره، سفت گرفتمش. ولی چون می‌ترسیدن خفه بشه، ازم گرفتن. خواهرم براش قنداق درست می‌کرد، می‌گفت: «وگرنه نمی‌خوابه.» تمام فکرم پیش اون بود... زی‌زی رو هم نمیگذاشتن طرفش بره. و من... با چشم‌های کودکیم، دنیایی ساخته بودم پر از زنبور، کبوتر، بوی نم خاک رس، گربه یک جوجه‌ی کوچکِ