قســمت دوم ما باید مواظب می‌بودیم که مرغ و خروس‌ها نیان و سبزی‌ها رو نخورن. تهِ تهِ حیاط، یه گوشه توالت بود و یه گوشه‌ی دیگه، یه اتاق پر از کبوتر. بیشتر وقت‌ها یادمه یه گربه هم داشتیم، ولی یادم نمیاد چطور با کبوترها کنار می‌اومد. کبوترها همیشه یه ساعت خاص، معمولاً وقتی پدرم از اداره می‌اومد، با اجازه‌ی خودش می‌رفتن هواخوری. بعد دوباره می‌اومدن و درِ اتاقشون قفل می‌شد. یه روز، درِ اتاق کبوترها باز مونده بود. و نمی‌دونم تقصیر کی بود. شاید برادرم... شاید هم فقط یه در که خوب بسته نشده بود. اون روز، ظهر خیلی گرم تابستون بود و توی حیاط، همه چیز مثل همیشه به‌نظر می‌رسید... تا اینکه فهمیدیم درِ اتاق کبوترها بازه برادرم نمی‌دونم دقیقاً چرا اون‌طوری کرد. شاید فکر کرد وقتشه کبوترها رو بفرسته هوا. شاید دلش خواست شجاع باشه، مثل بابام که هر روز خودش هواشون می‌کرد. ولی اون روز، خیلی‌هاشون دیگه برنگشتن. پدرم از اداره که برگشت. یه لحظه رفت گوشه‌ی حیاط، دمِ اتاق کبوترها. بعد... سکوت. فقط سکوت نبود. یه چیزی تو هوا عوض شد. ما پشت پنجره ایستاده بودیم، ولی نفس‌هامون حبس شده بود. پدرم چاقو رو آورد. همونی که همیشه باهاش گوشت خورد میشد رفت سمت کبوترهای باقی‌مونده... همونا که بی‌خبر از همه‌جا، نشسته بودن لب طاقچه، یا لای در، یا روی زمین... صدای جیغ کبوترها نیومد. فقط صدای در قفل شد، صدای پای پدرم، و بعد سکوتی که تا عصر ادامه داشت. اون روز، آسمون خیلی آبی بود. ولی توی حیاط، دیگه چیزی به هوا نرفت. نه پر، نه صدا، نه بال. ما ساکت بودیم. من، برادرم، خواهرم... مادرم. چیزی نگفت. فقط توی آشپزخونه آهسته‌تر راه می‌رفت، مثل اینکه هوا یه‌جوری سنگین شده بود. برادرم اون شب هیچی نگفت. 🕊️ برای طوقی از بین همه‌شون، دلم بیشتر از همه برای طوقی تنگ شد. طوقی یه چیزی داشت که بقیه نداشتن. آروم‌تر بود، سنگین‌تر راه می‌رفت. اگه بقیه می‌پریدن و سروصدا می‌کردن، اون یه گوشه می‌نشست و فقط با چشم‌هاش همه چیزو نگاه می‌کرد. طوقی سفید بود، ولی دور گردنش یه خط باریک داشت... خاکستری براق، مثل طوق. اسمش رو پدرم انتخاب کرده بود. اولش یواشکی صداش می‌کردم. بعد دیگه همه می‌دونستن اسمش طوقیه. اون همیشه آخر از همه پرواز می‌کرد. همیشه هم همون گوشه‌ اطاق می‌نشست، کنار تکه آجر قرمز. وقتی پدرم داد زد... وقتی در اتاق باز مونده بود... وقتی اون اتفاق افتاد... نمی‌دونم طوقی از اونایی بود که پر کشیدن رفتن، یا جزو اونایی که موندن و... نمی‌دونم... و همین "نمی‌دونم"، بدترین چیزه. چون هیچ‌وقت نفهمیدم چی به سر طوقی اومد. فقط می‌دونم بعد از اون روز، هر وقت چشمم به گوشه‌ی حیاط می‌افتاد، اون تکه‌ی آجر قرمز، همیشه خالی بود. چندتا مرغ و خروس هم داشتیم. یکی از مرغ‌ها مال خواهر بزرگم بود. هر روز یه تخم می‌گذاشت. خواهرم از مدرسه که می‌اومد، اول می‌رفت سراغ مرغش. تخم‌مرغش رو می‌آورد، مامانم هم براش درستش می‌کرد.