✍قسمت سوم
در و پنجرهها رو تابستونا با حصیر چوبی میپوشوندن. حصیر پنجرهها نازکتر از حصیر ورودی بود. رنگش زرد مایل به نارنجی. وقتی خراب میشد، عوضش میکردن. ما هم تا نخهاش کمی پاره میشد، انقدر چوبهاشو تکون میدادیم که شل میشد. مادر طول و عرض حصیرا رو با پارچه میدوخت که از درز در نیاد. ولی هر چقدر هم مواظب بود، بالاخره خراب میشد.
اونوقت مادر اون حصیرهای خرابشده رو کوچیک میکرد برای ما. هر کدوممون یکی داشتیم. برمیداشتیم میرفتیم ته حیاط، روش دراز میکشیدیم و آسمون رو نگاه میکردیم. انقدر محو شکلهای ابرها میشدیم که همونجا زیر آفتاب خوابمون میبرد. از خواب که بیدار میشدیم، حصیرها رو جمع میکردیم، میبردیم یه گوشه. فرداش دوباره میرفتیم سراغشون. اما همیشه من و برادرم سر حصیرها دعوامون میشد. موهای من تو دست برادرم... اشکای من... تا آخر سر مامان میاومد و ساکتمون میکرد.
همبازی من، برادرم بود. خواهر بزرگم هم دور و برمون بود، ولی نه مثل برادرم. عاشق خاکبازی و گلبازی بودیم. خاک ته حیاط رو برمیداشتیم، گل درست میکردیم. باهاش کوزه، تنور نانوایی، چاه آب... درست میکردیم، بعد میذاشتیم تو آفتاب تا خشک بشه. بعضی وقتا هم مال همدیگه رو خراب میکردیم و دعوای حسابی راه میافتاد. مثل همیشه: کشیدن موی من، جیغ و داد، و بعدش مامان که میاومد با زور موهای منو از دست برادرم درمیآورد. انقدر گریه میکردم که روم نمیشد گریهمو قطع کنم.
خواهر بزرگم بیشتر وقتش رو با مدرسه و تکالیفش میگذروند. یادمه اونوقتا سهچرخه تازه اومده بود. یه جایی بود که میشد با پول، امانت گرفت و بعد برش گردوند. خواهرم میرفت میگرفت، ولی برای ما بزرگ بود. سبک بازیش با ما فرق داشت...
اولینبار که پشهبند زدیم، تابستون بود.
هوا گرم، آسمون پر ستاره، سکوتی که با صدای بلند جیرجیرک میشکست و بوی خاکِ نمخورده
مامان یه پشهبند بزرگ سفید آورد.
پارچهاش نازک بود، مثل ابرِ نخی.
از بالا آویزونش کرد به چهار تا چوب که بابام از قبل گوشهی حیاط فرو کرده بود.
همهی خنکی دنیا، انگار فقط توی اون پشهبند بود.
من، برادرم، و خواهرام رفتیم زیرش.
مامان هم یه بالش انداخت، یه لحاف نازک آورد، و خودش کنارمون نشست.
پشهبند، برام مثل یه خونهی شیشهای بود.
همهچی از پشتش پیدا بود،
صدای مامان، وقتی قصه میگفت میخوند، آرومتر از همیشه میرسید.
من نگام به تورِ بالای سرم بود... خوابم نمیبرد، ولی دلم میخواست نخوابم.
دلم میخواست همونطور بمونم، تا ابد، توی اون هوای خنک، با صدای مامان، با دستاش که موهامو نوازش میکرد.
بعد از اون، هر شب تابستونی، پشهبندمون توی حیاط برپا میشد.
گاهی باد میاومد، گاهی پشهها دور تورها میچرخیدن، گاهی سوسک، گاهی یه مورچه از لای زمین میاومد تو.
ولی ما با همهی اون چیزها، و قصههای تکراری مامان، توی پشهبند، خوابمون میبرد.
و هنوز که هنوزه...
هر وقت بوی خاک خیس و صدای جیرجیرک بیاد،
دلم پشهبند میخواد، که دراز بکشم، و آسمونو از پشت تورِ سفید تماشا کنم...
:
📖 قصههایی که مامانم میگفت
شبها که میخوابیدیم ، یه قصه نکراری که همیشه جدید بود شبمون را به صبح پیوند میزد.
همهچیز آماده بود: بالشهامون، پتوهامون رومون را مرتب میکرد....
مامان همیشه منتظر میموند تا ما آروم بگیریم، تا برادرم دیگه وول نخوره،
بعد، با همون صدای نرمی که فقط شبها پیدا میکرد، میپرسید:
– قصهی چی بگم براتون؟
و ما هر کدوم یه چیزی میگفتیم: قصهی دختر پادشاه! قصهی روباه و خروس! قصهی اون که خواب دید یه باغ داره!شنگول منگول، شاه پریون، ...
مامان قصهها رو با جزئیاتی میگفت که انگار خودش اونجا بوده.
مثلاً میگفت:
«یه روز صبح، آفتاب داشت از پشت کوه درمیاومد که دخترِ پادشاه، گم شد توی جنگل. اونجا یه چاه بود، اما آب نداشت. فقط صدا داشت...»
یا
«روباه دمکلفت، خودشو لای بوتهها قایم کرد، ولی خروسِ باهوش از بالا همهچی رو میدید...»
چشمهامون کمکم گرم میشدن، گوش میدادیم.
صدای مامان مثل لالایی نبود، ولی خوابآورتر از هر لالایی بود.
کلمههاش نرم بودن، بدون اینکه بفهمم چطور، قصههاش میریختن تو خوابم، توی رؤیاهام، توی فردای کودکیم.
قصهها تکراری بودن.
ولی هیچوقت برامون تکراری نمیشدن.
چون یه چیزی بهش اضافه میکرد
یه رنگ لباس، یه جملهی تازه، یا یه اتفاق که تو قصهی قبلی نبود.
و وقتی قصه تموم میشد، دیگه چیزی نمیگفت.
گاهی که از خواب میپریدم، میدیدم هنوز بیداره.