.
🐞 قصهی خالهسوسکه
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود...
زیرِ سقفِ آسمون، توی یه خونهی کوچیک، یه سوسکِ قهوهای بود، اسمش خالهسوسکه.
خالهسوسکه یه دیگِ کوچولو داشت.
هر روز توش آش میپخت.
یه شال قرمز هم داشت که وقتی میذاشت رو سرش، تو آینه به خودش لبخند میزد و میگفت:
– وای چه ناز شدم امروزی!
یه روز دلش گرفت.
با خودش گفت:
– من تنهای تنهام. چرا یه همدم نداشته باشم؟
دیگش رو برداشت، شال قرمز رو انداخت رو سرش، و راه افتاد تو کوچهها، دنبال شوهر!
رفت، رفت، رفت...
رسید به گاو.
🐄 گاو گفت:
– خالهسوسکه! زن من میشی؟
خالهسوسکه گفت:
– صدات کو؟
گاو یه صدا کرد: «مــــوووووو»
خالهسوسکه گوشاشو گرفت و گفت:
– نه نه! صدات خیلی خشنه، میترسم! نمیخوام!
راه افتاد، رسید به خروس.
🐓 خروس گفت:
– خالهسوسکه، منو بگیر، هر روز برات تخممرغ طلایی میارم!
خالهسوسکه گفت:
– صدات کو؟
خروس قوقولی قوقو کرد.
خالهسوسکه خندید و گفت:
– وای نه، صدات زیادی قلنبهسلنبهست! نمیخوام!
رفت، رفت، رفت...
تا رسید به آقا موشه!
🐭 موش ناز، موش تمیز، با سبیلای باریک.
آقا موشه با صدای آروم و ناز گفت:
– خالهسوسکه جان، زنِ من میشی؟
خالهسوسکه گفت:
– صدات کو؟
آقا موشه گفت:
– جیر جیر... جیر جیر...
خالهسوسکه لپاش گل انداخت، دیگش رو سفت بغل کرد و گفت:
– هم صدا نازت، هم قیافت... باشه، زنِ تو میشم!
و جشن گرفتن، نقل و نبات ریختن، چراغونی کردن...
ولی... یه روز، خالهسوسکه رفت حموم.
قبلش به آقا موشه گفت:
– این دیگ رو مراقب باش! آتیش تند نشه!
ولی موشه بازیگوش بود.
حواسش رفت...
آتیش تند شد...
دیگ جوش اومد...
آقا موشه خواست نگاه کنه...
خم شد... و افتاد تو دیگ!
خالهسوسکه اومد، دید چه بلایی سر آقا موشه اومده، زد زیر گریه!
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
البته این قصه را خودم چیزهایی بهش اضافه کردم