✍قسمت چهارم
مادر پدرم، زن خیلی زیبایی بود. روسریشو طوری میبست که بهش میگفتن «سوزن گلو». همیشه چادر گلدار به سر داشت، طرح چادرش به سیاهی میزد. کفشاش هم همیشه سیاه بودن، شلوارشم همینطور. لباساشو خودش با دست میدوخت. موهاشو همیشه حنا میذاشت، فرق سرشو از وسط باز میکرد و میبافت. ولی از پدرم قدش کوتاهتر بود. به عروسکهامون میگفت «عَروس».
تنها کسایی که نماز میخوندن، مادربزرگهام بودن. مادر پدرم، مادرم رو خیلی دوست داشت. زود هم شوهرش رو از دست داده بود، واسه همین بچهی زیادی نداشت. بعدِ فوت شوهرش، چند سال توی شهر خودشون موند، بعد با پدرم و عموهام اومدن تهران. باغ زیاد داشتن، اما وقتی اومدن، فقط دو تا باغ بزرگ و یه خونه توی شهرشون براشون مونده بود. بعدشم پدرم تو آموزش و پرورش مشغول شد، عموم هم رفت شرکت نفت.
عموم تهران کار میکرد ولی زن و بچههاش توی تویسرکان بودن. هفتتا بچه داشتن. اونم اخلاق سختی داشت ولی با زنش همفکر بودن، خیلی همو دوست داشتن. بعضی وقتا چند روز یا چند هفته پیش ما میموند. خونهشون توی شهر ری بود. برادرم چون پسر بود، خیلی تحویلش میگرفت. توی شهرشون همه پسر دوست بودن.
تابستونا مامانم توی حیاط پشهبند میزد. همونجا میخوابیدیم، چه حالی میداد! مامانم انجیر خشک میکرد، مینداختشون روی بند، جلو آفتاب. من بیشتر وقتمو توی حیاط میگذروندم. میرفتم پشت پنجرهی اتاق کبوترها. قدم نمیرسید، آجر میذاشتم زیر پام و از پشت شیشهی کثیف، کبوترها رو نگاه میکردم. تنها بازی میکردم. زمین زیاد میخوردم. زانو و دست و پام همیشه زخمی بودن. زخم رو زخم، فقط پوست کلفتتر میشد. به هیچکس اجازه نمیدادم دست به زخمهام بزنه. مامانم به زور شلوار پام میکرد.
ته حیاط کنار دیوار، بیل و کلنگ و شنکش، یه تشت فلزی واسه درستکردن سیمان، و یه نردبون چوبی کنار هم بودن. من نردبون رو صاف میکردم و روش راه میرفتم. هی زمین میخوردم، پاهام سیاه میشد. گریهکنان میرفتم پیش مامانم، اونم میگفت: «باز رفتی رو نردبون؟» بعد بغلم میکرد، منم سرگرم بازی با زیزی میشدم، دردم یادم میرفت.
زیزی رو خیلی دوست داشتم. زیر گلویش رو میخاروندم، یا با شونه، موهاش رو شونه میکردم. شونهی خودمونو میآوردم. موهایی که ازش درمیاومد، یواشکی میریختم یه گوشه که کسی نبینه. ولی یه بار مامانم دید و کلی دعوام کرد.
بعضی روزای تابستون، وقتی همه خواب بودن، من و خواهر بزرگم زیزی رو میبردیم حموم. با صابون خودمون میشستیمش. وقتی صداش زیاد درمیاومد، مامانم میفهمید کجاییم. با حولهی خودمون خشکش میکردیم، شونهش میزدیم، بعد قیچی میآوردیم و سیبیلش رو کوتاه میکردیم. صابون و حوله رو هم میذاشتیم سر جاش. یه بار سر همین کارا، یه کتک مفصل خوردیم!
یه روز زمستونی، از این سر حیاط تا تهش میرفتم، شعر میخوندم. رسیدم لب حوض، یهو افتادم تو آب. البته به استخر نمیخورد، ولی واسه من که بچه بودم، خیلی عمیق بود، شاید یه متر از قدم بلندتر. شنا بلد نبودم. جیغ میزدم. زنعموم اونطرف حیاط نشسته بود. صدامو شنید و نجاتم داد. خیلی ترسیده بودم. نمیدونم چرا پدرم هیچوقت فکر همچین اتفاقی رو نکرده بود. یاد کتاب بامداد خمار افتادم که پسرِ شخصیت اصلی توی آبانبار خفه شد.
خواهرا و برادرم معمولا ته حیاط نمیاومدن، ولی من همیشه همونجا بودم. هنوز مدرسه نمیرفتم که پدرم اسم من، خواهرم و برادرم رو توی کانون پرورش فکری کودکان نوشت. من زیاد دوست نداشتم برم، مخصوصاً توی سرما، ولی پدرم خیلی منظم و جدی بود. باید حرفشو گوش میدادیم...
اون روزا با همهی دردها، اشکها، زمینخوردنا و دعواهاش، شیرینترین روزهای زندگیم بودن. شاید چون توی دل همهشون، یه آغوش گرم مادر بود، یه پشهبند ساده، یه زیزی لوس... و یه حیاط که همیشه برای ما قصه جدید داشت.
زیزی کنارمون بود. وقتی گریه میکردم، وقتی زانوم زخمی میشد، وقتی با برادرم دعوام میشد، وقتی کسی نمیفهمیدم... زیزی میفهمید. بیصدا، بیحرف، فقط مینشست کنارم. نفس میکشید. گاهی پلک میزد. و همین کافی بود.
نمیدونم زی زی چی شد که دیگه نبود. شاید خودش رفت. شاید کسی بردش. شاید مثل بعضی کبوترها، مثل بعضی حصیرها، یه روزی تموم شد و رفت. ولی من هنوز وقتی به ته حیاط فکر میکنم، به آفتاب، به خاک، به پلههای نردبون... یه چیزی تو دلم میگه: زیزی هنوز اونجاست. تو سایهی بیل و کلنگ، زیر تشت فلزی، یا پشت پنجرهی کثیف اتاق کبوترها... هنوز هست.