.✍ قســمت پنجم
یکی از سرگرمیهای عجیبی که در کودکی داشتم، زمانی بود که پدرم گوسفند زنده میخرید. چند روزی توی حیاط نگهش میداشت، بعد... سرش را میبرید. گاهی پوست هندوانه را خرد میکرد، کمی نمک میزد و میداد گوسفند بخورد. گوسفند را ته حیاط، جایی که همیشه سایه بود، میبست.
اولین گوسفندی که یادم هست، یک گوسفند چاق و کرمرنگ بود. وقتی موهایش را کوتاه کردند، لاغر و استخوانی شد. پشمهایش را مادرم با دقت شست و جلوی آفتاب پهن کرد.پرسیدم، گفت: «برای تو تشک درست.
از بچگی لجباز، حساس و یکدنده بودم. هر چیزی را با گریه، جیغ، و کندن موهایم میخواستم. و معمولاً هم به خواستهام میرسیدم.
مادرم من را لوس بار آورده بود. شاید به خاطر این بود که بعد از من، خواهر و برادرم به دنیا آمدند و توجهها بیشتر سمت برادرم رفت. گریههایم هم چند مرحلهای بود. اول جیغ و بعد کمی اشک، بعد موهایم را میکشیدم، اشک شدید، بعدش گریهی خشک، و آخر سر، گریهی الکیای که خودم هم بلد نبودم چطور قطعش کنم.
موهایم نرم بود، نازک و فرفری، تا پایین گوشم میرسید. مادرم همیشه باید به زور من را مینشاند بین پاهایش تا شانهاش کند. هنوز دستش به موهایم نرسیده بود که گریه را شروع میکردم. گاهی هم از دستش فرار میکردم، نمیتوانست بگیردم. صدام میزد: «مارمولک! بیا!» چون خیلی لاغر بودم، مثل مارمولک در میرفتم.
همیشه یک پیراهن گلدار تا زانو میپوشیدم. عاشق آدامس بودم. چند تا را با هم توی دهانم میچپاندم. شبها با دهان پر از آدامس میخوابیدم. صبح که بیدار میشدم، آدامسها از دهنم بیرون آمده بودند، به بالش و موهایم چسبیده بودند. گریهام درمیآمد؛ هم برای آدامس، هم برای موهایم. مادرم با نفت موهایم را تمیز میکرد، میشست. و این ماجرا، بارها و بارها تکرار شد...