✍ قســمت شـشم
پدرم متولد تویسرکان بود؛ متولد سال ۱۳۰۵. در نهسالگی، بعد از فوت پدرش، به همراه مادر و تنها برادرش به تهران مهاجرت کردند. در یکی از وزارتخانههای تهران، در آموزش و پرورش کار میکرد.
هر روز صبح زود بیدار میشد، ریش و سبیلش را میتراشید. هرچقدر هم به صورتش نگاه میکردم، مویی نمیدیدم که بخواهد هر روز بتراشد! در یک جا صابونی، صابون بود و یک برس مویی. برس را به صابون میزد، کف درست میکرد، روی صورتش میمالید. (البته من یک بار در نبودش کف درستکردن با برس را امتحان کرده بودم!) بعد تیغ میزد، صورتش را میشست و میآمد برای صبحانه. لباس میپوشید: کتوشلوار، پیراهن، جلیقه، کراوات. زمستانها هم پالتوی بلند و کلاهش را اضافه میکرد.
برس مخصوصی برای کتوشلوارش داشت و یک شیشه بنزین برای مواقعی که لکهای روی لباسش میافتاد؛ با پنبه و بنزین تمیز میکرد و در نهایت لباس را میداد خشکشویی. کفشهایش همیشه بنددار و برقافتاده بودند؛ خودش مرتب واکس میزد. با خودم میگفتم: «کفشها و دمپایی من که همیشه خاکیان، چرا مثل کفشهای خودش واکس نمیزنه؟» گاهی برای من هم واکس میزد، البته اول میشستشان، بعد واکس میزد.
بعضی از کفشهایش زیرشان یک قطعه فلزی شبیه میخ چندشاخه داشت. وقتی روی زمینِ جلوی خانه که خاکی نبود راه میرفت، صدای «تق تق» میداد. عاشق آن صدا بودم. چقدر دوست داشتم کفش من هم از آن صداها بدهد!
پدرم خوشتیپ بود؛ نسبتاً قشنگ. موهای مشکی و خوشحالتی داشت که رو به بالا و پشت سر شانه میکرد. مسیر محل کارش را با یک دوچرخه سیاه میرفت. از صبح تا سه بعدازظهر کار میکرد، بعد میآمد خانه: رسیدگی به کبوترها، ناهار، خواب، سیگار...
مادرم هم اهل تویسرکان بود؛ با خانوادهاش به تهران مهاجرت کرده بودند. چهار خواهر و دو برادر داشت. خانهدار بود و بچهداری میکرد. در اوقات فراغتش بافتنی میبافت. با اجبار پدرش،و رسم رسومات همسرش شده بود؛ نتیجه فرهنگ غلطی که آن زمان بر ایران حاکم بود.
پدرم خواهر زنِ عموم را دوست داشت، اما به او ندادند. شب عروسیاش ناراحت بود. در همان مجلس، عمهاش پیشنهاد ازدواج با مادرم را میدهد.
از بخت بد مادرم، این ازدواج سر میگیرد.
خواهر زنِ عموم خوشبخت میشود،
و مادرم... بیچاره.
در یک مجلس ترحیم، خواهر زنِ عموی پدرم را دیدم. ظاهرش اصلاً قابل مقایسه با مادرم نبود. چشمهایش چپ بود، طرز لباس پوشیدنش مثل مادربزرگهای قدیمی بود. مادرم، در مقابل، زیبا و خوشتیپ بود. با اینکه چهار بار زایمان کرده بود، موهای مشکی، کلفت و صاف تا روی شانه داشت. چشمهای عسلی روشن... در خانواده خودش از همه زیباتر بود. پدر و مادرش هم چشمهای آبی قشنگی داشتند. ولی هیچکدام از بچههایشان چشمهایشان به آنها نرفته بود، فقط سبز شده بود.
مادرم همیشه در بگو مگوها کوتاه میآمد، سازش میکرد. دایی کوچک من خبرنگار روزنامه اطلاعات بود. بعضی وقتها میآمد از ما عکس میگرفت، دفعه بعد میآورد. با ما بازی میکرد، گیلاس و آلبالو را مثل گوشواره به گوشمان آویزان میکرد...