✍ قسمــت هفتم بعد از ظهرها باید میخوابیدیم، بعضی وقتا یه خانمی همسن مامانم با یک بغچه زیر بغلش  میامد ابرو مامانم را برمیداشت صورت مامانم را، یه پودری هم میمالید به صورتش خیلی دوست داشتم به  صورت منم بماله، محوش میشدم از فضولی داشتم میمردم، انگشتم یواش میبردم به سمت پودر، حسش کردم، مامانم متوجه شد، گفت دست نزن، یه  کم هوسم خوابید، پولش میگرفت میرفت، ولی من همش تو فکر اون پودره بودم. رفتم بغل مادرم دست کشیدم به صورتش خیلی نرم بود. خواهر بزرگم ساعاتی را به مدرسه و تکالیفش میگذراند، کمی با ما بازی، اون موقعه سه چرخه تازه امده بود جایی بود میتوانستیم کرایه کنیم خواهر بزرگم میگرفت ولی برای ما بزرگ بود،اونم سبک بازیش.....با ما فرق داشت. بعضی عصرها پدرم ما سه‌تا را می‌برد پارک. از همان لحظه که چیزی می‌دیدیم، می‌گفتیم: "برامون بخر!" از بستنی گرفته تا فرفره و جغجغه. هر چیزی میخواستم همان موقع باید به دستش میآوردم، با گریه ناله، بستگی داشت کجا باشم، پدرم هم همش میخواست حواسم را پرت کنه، "با صدای آروم که دیرتر میخره، گفت بریم دنبال این خانما که قمپز درمی‌کنن، ببینیم کجا می‌رن!" یک لحظه ساکت می‌شدم و نگاه می‌کردیم. دو تا خانم با دامن مینی‌ژوپ جلو جلو می‌رفتند. دیگه نهایتاً یکی، یک، بستنی زعفرونی نونی برامون می‌خرید. چرخ‌فلکی هم سوار می‌شدیم و برمی‌گشتیم خونه. خیلی دوست داشتم بستنی رو با لیسیدن تموم کنم؛ ولی همیشه نصفش می‌ریخت.رو دستم کفشم، می‌رفتم پشت پنجره‌ی اتاق کبوترها. قدم نمی‌رسید، آجر می‌ذاشتم زیر پام. از پشت شیشه‌های کثیف، کبوترها رو نگاه می‌کردم. برای خودم شعر می‌خوندم و بازی می‌کردم. زمین زیاد می‌خوردم. هیچ‌وقت این زانوی دست‌وپای من خوب نمی‌شد. ته حیاط کنار دیوار، بیل و کلنگ و شن‌کش و یه تشت فلزی که توش سیمان درست می‌کردن بود. نردبون چوبی هم کنار دیوار بود. نردبون رو صاف می‌کردم، شروع می‌کردم روی پله‌هاش راه رفتن. چقدر زمین می‌خوردم! پام سیاه می‌شد. گریه‌کنان می‌رفتم پیش مادرم که همش می‌گفت: "چرا میری رو نردبون راه می‌ری که بیافتی؟" زی‌زی رو می‌گرفتم بغلم و مشغول بازی می‌شدم. دردم یادم می‌رفت. خیلی دوست داشت زیر گلوش رو بخارونم یا شونه کنم. شونه‌ای که به سر خودمون می‌زدیم، می‌آوردم، موهاش رو شونه می‌کردم. موهایی که به شونه می‌اومد، همون‌جا می‌ریختم کسی نمی‌دید. تا اینکه یه‌دفعه مامانم دید که دارم با شونه‌ی خودمون موهای زی‌زی رو شونه می‌کنم. کلی باهام دعوا کرد. بعضی روزهای تابستون، وقتی بقیه خواب بودن، با خواهر بزرگم ، زی‌زی رو حموم می‌کردیم. من نگهش می‌داشتم.خیلی بدش میامد از حمام، از همان اول تا آخر با صدای بلند میو، میو میکرد، تا آخرش، صابون سبز زیتونی که مال حموم خودمون بود، می‌آوردیم. حمومش می‌کردیم. یه وقتا از صدای زی‌زی، مامانم می‌فهمید که ما تو حیاطیم. با حوله حمام، شونه‌ی خودمون، زی‌زی رو خشک می‌کردیم. موهاش رو شونه می‌کردیم. بعد قیچی می‌آوردیم، سبیلش رو هم کوتاه می‌کردیم. صابون و حوله رو جمع می‌کردیم، می‌ذاشتیم سر جاش، که مامان نبینه. یه بار یه کتک حسابی خورده بودیم، سر همین حوله و شونه. یک روز زمستونی، از این سر حیاط پشت، پشت شعر می‌خوندم، می‌رفتم طرف ته حیاط... افتادم توی استخر! البته کوچک‌تر از استخر بود، شاید تا یک متر بالاتر از من آب داشت. شنا بلد نبودم، جیغ می‌زدم. زن‌عموم اون‌طرف‌تر تو آفتاب نشسته بود، منو از مرگ حتمی نجات داد. خیلی ترسیده بودم، یخ کرده بودم. منو خوابوندن زیر کرسی... و زنده موندم. نمی‌دونم چرا پدرم فکر همچین اتفاقی رو نکرده بود. یاد کتاب بامداد خمار افتادم که پسرش توی آب‌انبار افتاد، خفه شد. البته خواهرا و برادرم انقدر پایین حیاط نمی‌اومدن. برعکس من که همش ته حیاط بودم... هنوز به مدرسه نمی‌رفتم که پدرم اسم من و خواهر و برادرم رو نوشت توی کانون پرورش فکری کودکان. بعدازظهرها می‌رفتیم کتابخونه. ما کتاب‌ها رو فقط عکساشو نگاه می‌کردیم. یه کتاب هم انتخاب می‌کردیم، می‌آوردیم خونه...