✍قســمت هشتم زمستون که می‌اومد، خونه‌مون یه جور دیگه می‌شد. بوی زغال خیس‌خورده، بخاری نفتی، و صدای  بارون سفیدی برف که به شیشه‌های بخارگرفته می‌خورد. کرسی، پادشاه زمستون‌مون بود. یه لحاف گنده،روش وسط اطاق.روش یک سینی بزرگ، گردو بادام میوه خشک میوه تر چای قندان.. زیرش یه منقل گرد، پر از خاکستر و زغال. بالاش هم یه کوه کوچیک، از همون گوله‌های زغالی که از تابستون خشک کرده بودیم. اون گوله‌ها، خاص بودن. بابا همیشه می‌گفت باید زغال‌ها رو اول بشوریم، وگرنه گاز درمیاد، خفه‌مون می‌کنه. مامان با وسواس، زغال‌ها رو می‌ریخت تو تشت، آب می‌کشید، بعد کنار حیاط، جلو آفتاب پهن می‌کرد. ما هم وسط اون پروژه‌ی بزرگ، سرگرم خودمون بودیم. من و برادرم، یه گوشه، دستامون تا آرنج سیاه، گوله‌های کوچیک درست می‌کردیم. اندازه‌ی گردو، اندازه‌ی نخود،... می‌ذاشتیمشون تو آفتاب، کنار مال بزرگترا. برامون مثل مسابقه بود که کی گوله‌هاش اول خشک می‌شه. زمستون، همه چیز عوض می‌شد. اتاق‌ها سرد، بخاری بزرگِ نفتی.. و چراغ علاءالدین که بوی نفتش می‌پیچید تو هوا، با نور زرد و لرزونش سایه‌ها می‌ساخت رو دیوار. ولی هیچ‌چی مثل لحظه‌ی روشن کردن کرسی نبود. مادرم زغال‌ها رو آتیش می‌زد. وقتی سرخ می‌شدن، با کفگیر یه عالمه خاکستر می‌ریخت روش. کوه درست می‌کرد. صافش می‌کرد، با دقت، مثل یه باغبون که باغچه‌شو صاف می‌کنه. عاشق اون لحظه بودم. تا می‌رسید به صاف‌کردن، می‌گفت: "بیا، تو صافش کن." کفگیر فلزی رو می‌داد دستم، خودش می‌ایستاد بالا سرم.اولا دستم میگرفت، ولی دیگه منم با احتیاط، خاکسترها رو صاف می‌کردم، لبخند رو لبم، هوسم می‌خوابید. شبا، یه طرف کرسی خواهر بزرگم می‌نشست با پدرم، بابام، مامانم سرشون گرم میشد زی زی را میاوردیم، یا خودش میامد زیر کرسی، خودش انگار میفهمید، یواش از یک طرف که باز بود، بیشتر باز میکرد میامد زیر کرسی، پدرم به خواهرم  دیکته می‌گفت. صدای آروم و جدی پدرم، هر وقت اشتباه مینوشت، میگفت ب الف با.. انقدر میگفت که درست بنویسه و دیکته اش 20 بشه همه‌مون باید ساکت می‌بودیم. مادرم اون طرف کرسی، شونه‌به‌شونه‌ی خواهر کوچیکم، بافتنی می‌بافت. ما، من و برادرم، فقط نگاه می‌کردیم، سعی می‌کردیم خمیازه نکشیم، صدا ندیم. ولی من... من دلم می‌خواست بخونم. حرف‌ها رو حفظ می‌کردم. دیکته‌ها رو از حفظ می‌نوشتم تو ذهنم. یه شب، یه کتاب از تو کیف خواهرم برداشتم رفتم. آروم، یواشکی. برادرم گفت: "بخون ببینم سواد داری یا نه." منم کتابو باز کردم، همون صفحه‌ای که عکسش آشنا بود. از حفظ شروع کردم خوندن. با انگشت، جمله‌ به جمله نشون می‌دادم. از برادرم مطمئن بودم که چیزی نمی‌فهمه. وقتی تموم شد، خواستم کتابو ببندم که دیدم همه دارن نگام می‌کنن. خواهرم  وقتی دید کتابش برداشتم پرید جلو. کتابو با گریه و اخم از دستم گرفت. بابا با صدای جدی گفت:  چیزی که مال تو نیست نباید برداری." قلبم ریخت. رفتم زیر کرسی. لحاف رو کشیدم رو سرم. هیچ‌کس چیزی نگفت. اون شب، زغال‌ها تا صبح روشن موندن. ولی دلم یه چیزی کم داشت. شاید هم از اون شب، یاد گرفتم که خواندن، کار قشنگیه... فقط باید اجازه‌اش رو بگیری.