✍ قسمت نهم
خواهر کوچکم همیشه دلش میخواست با ما بازی کند، اما ما معمولاً اذیتش میکردیم. ادایش را درمیآوردیم، او هم گریهاش میگرفت تا اینکه مامان میآمد و آرامش میکرد.
پدرم دو کتاب داشت: امیر ارسلان نامدار و فلکناز. شعرهایشان حماسی بود و با صدای بلند آنها را میخواند. خیال میکرد خیلی خوشصداست!
بعضی وقتها که صداش بلند میشد، یواشکی دستم را میگذاشتم روی دهانش.
پدرم معمولاً در اتاق پذیرایی بود. آنجا یک گرامافون بزرگ مبلهدار داشت با ویترین و رادیویی که موجهای زیادی را میگرفت. هنوز صدای خشخش عوض شدن موجها توی گوشم هست. حتی ایستگاههای رادیویی کشورهای همسایه را هم میگرفت.
صفحههای زیادی داشت؛ داخل یک کیف مخصوص که هر صفحه جاش مشخص بود. یک دنیا بود برای خودش.
سوزن گرامافون گاهی خراب میشد. میداد برای تعمیر. ما حق نداشتیم به آن دست بزنیم.
👔 پدر، نظم، و آقای سرداری
پدرم خیلی زود فرهنگ و آداب ادارهجات تهران را یاد گرفته بود. دوستی داشت به نام آقای سرداری، داییِ نخستوزیر هویدا. ساکن انگلستان بود و خانهای بزرگ در گلندوک داشت. چند ماه میماند و برمیگشت، ولی با پدرم همیشه نامهنگاری داشتند.
خانهاش سرایدار داشت، سگهایی هم نگه میداشت، ولی زن و فرزندی نداشت.
به پدرم علاقهی زیادی داشت. حتی پیشنهاد داده بود برادرم را ببرد انگلستان برای تحصیل، و فقط تابستانها سه ماه به ایران برگردد. برادرم آنموقع ده سال بیشتر نداشت.
نمیدانم چطور با پدرم آشنا شده بودند، ولی یادم هست پدر میگفت آقای سرداری به هویدا گفته بود:
«مردمی که دوچرخهسوارشون از روی پیادهرو میره، چطور میخوای براشون نخستوزیر بشی؟»
پدرم با لباسهای اتوکرده، کتشلوار، رفتارهای دقیق و سیگار کشیدنش، همیشه مرتب و منظم بود. وقتی برای ما لباس میخرید، برای برادرم کتشلوار میگرفت، و برای من و خواهرم سارافون و کت.
🎠 تابستانها، خیابان، و شادیهای کوچک
تابستانها خیابان پر از صدا بود.
صدای کسی که داد میزد «تشک میزنم!» میآمد توی حیاط. با چوبی بلند و چیزی شبیه گوشتکوب چوبی، پنبههای تشکها را میکوبید، باز میکرد، و ما با کنجکاوی تماشا میکردیم.
صدای جغجغهفروش که میآمد، با ذوق از خانه بیرون میپریدیم. به مامان میچسبیدیم تا برایمان جغجغه یا فرّفره بخرد.
گاهی هم صدای چرخفلک میآمد... همهچیز را رها میکردیم، پول میگرفتیم، و سوار میشدیم. چقدر شاد میشدیم... انگار همهی آرزوهایمان همان لحظه برآورده میشد.
گاهی هم مردی میآمد با پارچهای پر از عکس. آن را به دیوار میچسباند، چوبی به دست، عکسها را نشان میداد و شعر میخواند. گاهی عاشورا بود، گاهی داستانهای حماسی. بعد هم پولی میگرفت و میرفت.
🎒 مدرسه، روپوش، و شوق یادگیری
بالاخره روز مدرسه رسید. شبِ قبلِ اول مهر، اعظمخانم، همسایهمان، روپوش طوسی من و خواهرم را که خودش دوخته بود آورد؛ با یقههای سفید جدا.
خواهر کوچکم سه سالش بود و دلش روپوش میخواست. وقتی فهمید برای او نیست، گریهاش گرفت.
اعظمخانم رفت پیراهن دخترش را که کوچک شده بود آورد، همان شب زیپش را تعمیر کرد و به او داد. دلش خوش شد.
صبح، با خواهرم رفتیم دبستان "آذر" در خیابان بهار شیراز.آرزوهام بیشتر شد، چقدر دوست داشتم مادرم منو میبرد مدرسه،
معلم کلاس اولم قدبلند بود، موهای رنگکردهی بلند داشت و کتدامن میپوشید.
عاشق مدرسه بودم. اصلاً دلم نمیخواست برگردم خانه. پر از انرژی بودم.
سال اولم را با نمرههای بالای ۱۷ تمام کردم.
📚 کلاس دوم، کانون، و ماجرای جهنم!
تابستان بعد، خواهرم را برای یادگیری خیاطی فرستادند. من هم بیشتر وقتها به کانون پرورش فکری میرفتم. حالا دیگر سواد داشتم و میتوانستم کتاب بخوانم.
دو بار ما را به کارخانهی مینو بردند. آخرش بهمان شکلات دادند. هنوز مزهاش یادم هست.
کلاس دوم اما مثل سال قبل خوب نبود. نمرههام پایین آمده بود. ظهرها کلاس داشتم، خواهرم صبحها.
یک روز معلم کلاس اولم آمد جای معلم جدید. وقتی نمرهها را دید، گفت:
«از تو انتظار این نمرهها رو نداشتم!»
همان روز دیکته گفت، نمرهام شد ۱۶. از آن به بعد نمرههام بهتر شد.
اما یک روز ظهر، که همه خواب بودند، با یکی از همکلاسیهایم قرار گذاشتم من را ببرد "جهنم"!
راه افتادیم در کوچهای بیانتها... هرچه میپرسیدم «نرسیدیم؟» میگفت «الان میرسیم!»
هوا داشت تاریک میشد که برگشتیم. خانه که رسیدم، همه نگرانم بودند. و البته، یک کتک مفصل هم خوردم!
فهمیدم که گاهی نباید دنبال هر چیزی رفت... حتی اگر اسمش "جهنم" باشد!
حالا که سالها از آن روزها گذشته، هنوز صدای گرامافون توی گوشم هست، بوی پنبهی کوبیدهشده، صدای فرفره، روپوش طوسی، و آن جادهای که هیچوقت به جهنم نرسیدیم...
همهاش، یک تکه از کودکی من بود؛
یک کودکی که ساده بود، واقعی بود، و پر از لحظههای کوچک اما بزرگ...