: ✍ قسمت دهم کم‌کم فهمیدم که پدرم با مادرم بداخلاق شده. مادرم با خواهر کوچکم می‌رفت خانه‌ی مادرش. نبودنش برای من، یعنی غم. چون تنها کسی که گریه‌ها و لجبازی‌هایم برایش مهم بود، مادرم بود. گاهی مادر پدرم می‌آمد پیش‌مان. برای‌مان غذا درست می‌کرد، لباس‌ها را می‌شست، نمی‌گذاشت نان تمام شود. ما را می‌برد حمام. عروسک‌هایمان را هم می‌بردیم و کلی آب‌بازی می‌کردیم. حسابدار حمام شوخی می‌کرد: که «باید پول آب عروسک‌هاتونو هم بدید!» ما فقط می‌خندیدیم. نه به غصه فکر می‌کردیم، نه به فردا. فقط در همان لحظه زندگی می‌کردیم. چند بار در حمام زمین خوردیم، گریه‌مان گرفت... اما لذت بازی‌ها از یادمان نمی‌رفت. وقتی وقت رفتن می‌شد، کفش‌های مادربزرگ را قایم می‌کردیم تا نرود. ولی او می‌رفت... دلمان می‌گرفت. بعضی شب‌ها مادرم برمی‌گشت، ولی باز هم دعوا می‌شد. رفت‌وآمدهایش، بداخلاقی‌های پدر، حال خانه را گرفته بود. پدرم با مادر خودش هم خوب نبود. او هم میرفت... وقتی مادرم نبود، پدر مجبور می‌شد کارهای خانه را خودش انجام دهد. اما بداخلاقی‌اش با ما بیشتر شده بود. من نمیتوانستم، تحملش کنم، اوایل اهمیتی نمیدادم، کاری که میخواستم انجام بدم انجام میدادم، اگر هم نمیگذاشت، با جیغهای بنفش ابراز وجود میکردم، ولی بابام نه، تحمل خودم و جیغهای منو نداشت، با داد پدرم دیگه ساکت میشدم کم کم فهمیدم، چه آغوشی از من گرفته شد، کدام دست منو از دامان مادرم جدا کرد. ما سه تا بچه، تنها می‌ماندیم. نه بلد بودیم غذا درست کنیم، نه لباس بشوییم. کم‌کم مجبور شدیم زود بزرگ شویم. کودکی‌مان کوتاه شد. دست‌هایمان هنوز کوچک بود، ولی باید در تشت‌های بزرگ لباس می‌شستیم. گاهی آن‌قدر می‌شستیم که دست‌هایمان قرمز می‌شد و ورم می‌کرد. کسی نبود گرمشان کند. کسی هم ما را مجبور نمی‌کرد، ولی کسی هم نبود کمک کند. اولش با آب‌بازی ذوق می‌کردیم، اما زود خسته می‌شدیم. خدا را شکر... خدا طوری آب‌بازی را در دل‌مان گذاشته بود، که دردها را فراموش می‌کردیم. با حباب‌ها بازی می‌کردیم، توی تشت می‌پریدیم، می‌خندیدیم... اما اشک‌هایم را دیگر فریاد نمی‌زدم؛ در دلم قایم می‌کردم. موهایم بلند بود. اجازه نداشتم کوتاهشان کنم، هرچند ازشان متنفر بودم. دیگر نمی‌کشیدمشان، گاهی روبان سفید می‌بستم به سر گیس‌ها، یا کسی برایم می‌بافت. دلم نه برای گیس، نه برای روبان، فقط برای دست گرمی تنگ شده بود که بگوید: «تو هنوز بچه‌ای...»